حکايت

به نزد خانه دستور کشور
و تاقي مختصر بگرفت بي در
همي ماليد سالي بيشتر عور
تن خود را بدان ديوار دستور
ز نزديکان يکي مي ديد از دور
به عالم فاش گشت اين راز مستور
وزير شهر شروان مرد راگفت
چه مقصود است ترا بر خاک ما خفت
جوابش داد و گفت اي چشمه نور
ز رخسار تو بادا چشم بد دور
يکي دل خسته ام اي صدر عالم
نمي داند کسي اسرار حالم
چو فر دولت اندر خانه تست
دل من مرغ دام و دانه تست
همي مالم تن خود را به ديوار
مگر روزي دهي در خانه ام بار
خوش آمد اين سخن در گوش جانش
ز زر پرکرد دامان و دهانش
مقرب گشت حضرت را چنان شد
که حکمش بر همه شيروان روان شد
اگر خواهد کسي تا مير گردد
به گرد پادشاه و مير گردد