سپاه روز روشن چون برآمد
قضا را ترک هجران بر سر آمد
به بلبل باز گفتن اي خفته برخيز
بيا خود را به بال من درآويز
چو موري کعبه را خواهد که بيند
فراز شهپر بازان نشيند
سليمانت همي خواهد به داور
چه داري حجت قاطع بياور
چه خواهي گفت با او من چه مرغم
که مي گردم به عالم فارغ از غم
برنگ و بوي گل مغرور گشتي
ز نزد حضرت شه دور گشتي
به حسن بي بقا دل خوش چرايي
ز امر سروران سرکش چرايي
چرا دل بندي اندر بي وفائي
شوي محروم و در خدمت نيائي
مگردان سر ز درگاه خداوند
که سرگردان بماني پاي دربند
اگر خواهي که گردي در جهان فرد
به گرد کوي صاحب دولتان گرد
که از صاحبدلان يا بي عطائي
نيابي هيچ از اينها بي وفائي
سخن از اهل عقل و فهم بنيوش
اگر داري خبر از دانش و هوش
گدائي مفلس و سرگشته حيران
پي روزي گرفت آمد به شروان