پس آنگه ساز و ترتيب سفر کن
بکلي خويش را از خود بدر کن
تو اصل کار خود را نيستي دان
که از هستي نيابي ذوق ايمان
بساز از جان و تو ساز اربعينت
که تا ايزد بود يار و معينت
برآور اربعين ثاني اي يار
تهي از خود شو و فارغ از اغيار
بفکر اندر شده مستغرق وقت
بري گشته ز شرک و کبر و از مقت
بذکر اندر زبان با دل موافق
بدار ايجان که تا باشي تو صادق
مکن ذکري بجز تهليل جانا
که تهليلست بهتر ذکر دانا
دل خود را بجد و جهد ميجوي
که تا گاهيت بنمايد ترا روي
اگر روي دل خود باز يابي
تمامت برگ خود را ساز ياني
مگردان قوت خود کمتر ز پنجاه
مباش ايمن ز نقش خويش در راه
بقدر طاقت خود خواب کن دور
ز بيخوابي مشو يکباره رنجور
شب هر جمعه بيدار ميباش
بجان و دل تو اندر کار ميباش
چنان ميکوب اين در را بحرمت
که بگشايند و بخشايند جرمت
بدين سان اربعيني چون برآري
بدان در ره ز معني برقراري