شرف از علم حاصل کن تو جانا
عزيز آمد هميشه مرد دانا
نباشد هيچ عزت به ز دانش
نبايد بد دمي غافل ز دانش
هميشه مرد گردد حاصل از علم
مبادا هيچکس بيحاصل از علم
شرف شد مرد را حاصل ز دانش
نبايد بد دمي غافل ز دانش
شرف خواهي تو علم آموز دايم
درين انديشه خود را سوز دايم
که تا جانت شود روشن ز دانش
وجود تو شود گلشن ز دانش
بعلمست آدمي انسان مطلق
چو علمش نيست شد حيوان مطلق
ولي علم تو بايد با عمل يار
که تا شاخ اميدت آورد بار
چو علمت با عمل انباز گردد
همه کار تو برگ و ساز گردد
چو علمت بي عمل باشد سفيهي
چو با علمت عمل باشد فقيهي
ترا چون در عمل تقصير باشد
ز نفست ديو را توقير باشد
عمل با علم چون شد يار و هم پشت
نماند ديو را جز باد در مشت
چو علمت هست جانا در عمل کوش
که تا پندت بود چون حلقه در گوش
چو علمت همت پيش آور تو کردار
که تا هر کس ترا بيند کند کار
چو عالم بيعمل شد گاه و بيگاه
شود هر کس زاو گستاخ و گمراه
چو علم آموختي رو در عمل آر
که تا يابي بنزد حضرتش بار
چو علمت با عمل همکار نبود
بنزد راسخونت يار نبود
هدايت را بعلم اندر عمل دان
ازو يابي تو نزديکي بيزدان
چو با علمت عمل هم يار نبود
هدايت را بنزدت کار نبود
مقصر در عمل مهجور باشد
مدام از حضرت حق دور باشد
بعلم اندر تو توفير عمل کن
در آن توفير تقصير عمل کن
چو علمت با عمل همراز گردد
عمل با علم تو انباز گردد
تو با علم و عمل باش اي برادر
که تا کار تو گردد جمله درخور
بسا گنجا که يابي در معاني
پر از در خوشاب و لعل کاني
بداني سر شرع مصطفي ار
از آن دانش کني حاصل صفا را
عمل بيعلم خود سودي ندارد
چو بيماري که بهبودي ندارد
چو بيعلمت بود اعمال ميدان
بود راضي و خوشحال از تو شيطان
چو اعمال تو بيعلمست يکسر
بکاري باز نايد روز محشر
عملرا علم چون جانست دايم
وجود شخص از جانست قايم
چو بيجان را بدن نايد بکاري
طمع در وي کند هر مور و ماري
عملرا علم بايد زانکه جاهل
بود از شرط و رکن فرض غافل
فرايض از سنن جون باز نشناخت
بيايد پيشکش با ديو پرداخت
عمل بيعلم باشد جهل مطلق
بجهل ايجان نشايد يافتن حق
عمل با علم و با اخلاص بايد
که در محشر ازو کاري برايد
منه تفضيل جهل خويش بر علم
سعادت جمله مدفونست در علم
اگر چه بيعمل شد مرد عالم
نباشد از ثوابي فرد عالم
مثال علم اگر چه با عمل نيست
بگويم زانکه در گفتن خلل نيست
بود چون آنکسي که راه داند
ولي تا صد ره از آن باز ماند
طبيعت پاي جهل او نبندد
عمل ناکردن از خود مي پسندد
تهاون ميکند ره را نپويد
وليکن وصف ره با جمله گويد
اگر چه پاي جهلش بسته گردد
بعلمش جاهل از خود رسته گردد
ازو هر کس نشان راه جويد
زبان دارد نشانها باز گويد
چو او يکسر کسانرا ره نمايد
بود روزي که خود را برگشايد
ثواب آن نشانها راکه گويد
گشاده گردد و ره را بپويد
هر آنکس کو دليل نيک داند
هم او خود را بمنزل در رساند
بود چون کور مادرزاد جاهل
که باشد از ره و بيراه غافل
نهد رو در بيابان راه داند
خلايق را از آن بيراه خواند
مشو گستاخ چون او گردد آگاه
بود بيشک فتاده دري چاه
چو متبوع افتد اندر چاه بيشک
درافتد تابعانش جمله يک يک
عجب چاهيست اين چاه طبيعت
مشو زنهار گمراه طبيعت
در آن چه گر فتادي درنيائي
که اندر وي نيابي روشنائي
عمل کن تاکه اخلاص آورد يار
که بي اخلاص برنايد ترا کار
چو مقرون گشت اخلاصت باعمال
قبول حضرت آيد جمله افعال
عمل با علم و با اخلاص چون شد
زنورش زهره شيطان بخون شد
خطر دارد بسي در راه مخلص
بفضل حق شود آگاه مخلص
که اخلاصي که در وي شد هويدا
ز استعمال شرعش گشت پيدا
چو از حضرت بيامد آن هدايت
که از شارف شناسد اين حکايت
همين دانش بود او را چو پيري
خطر برخيزد و گردد خطيري
بجو پيري اگر تو مرد راهي
که باشد پير همچون روشنائي