ز دانائي يکي پرسيد کاي پير
هميگوئي هميشه سر تفسير
شب و روز است کارت علم خواندن
از آنجا نکته هاي بکر راندن
شب و روز است تحصيل تو از جان
که ميگوئي حقيقت سر جانان
حقيقت واصلت دانم در اينجا
يقين سر حاصلت دانم در اينجا
در اين تفسيرهاي راز ديده
بگوئي نکته کان باز ديده
که باشد تا از آنجا راز دانم
مرا بر گوي تا زان باز دانم
دمي آن پير شد خاموش بس گفت
بنزد او يکي دري عجب سفت
بدو گفتا که خواندم هر کتب من
در آنجا گاه ديدستم حجب من
حجابم بود علم فقه و تفسير
از آن افتادم اينجا در تف و سير
حجابم بود هر چيزي که خواندم
در آخر من بهر چيزي بماندم
حجابم بود اينجا هر چه ديدم
گذشتم از همه در جان رسيدم
ز جان در جان جان ايندم شدم باز
کنون در عشقم اينجاگه سرافراز
وصالم حاصل است اندر خموشي
خموشي پيشه کن گر مي بنوشي
وصال اندر خموشي باز ديدم
شدم خاموش آنگه راز ديدم
شدم خاموش تا کل جان جانم
نمود اينجا رخ از پرده عيانم
وصال اندر خموشي يافتستم
از آن در جزو و کل بشتافتسم
خموشي پيشه کن گر وصل خواهي
همي يکي نگر گر اصل خواهي
خموشي پيشه کن گر کار داني
که بگشايد ترا در معاني
يکي شو از همه تا وصل يابي
خموشي پيشه کن تا اصل يابي
خموشي و قناعت جمله مردان
گزيدند و رسيدند سوي جانان
خموشي و قناعت کرد واصل
يقين عطار را تا کرد واصل
ورا ديدار اسرار خدائي
حقيقت ذات پاک مصطفائي
مر او را گشت اينجاگاه پيدا
يقين او را جمال شاه پيدا
خموشي است اندر آخر کار
بوقتي کايد اينجا گاه دلدار
خموشي آخر کارست دانم
اگر چه سر اسرار است دانم
خموشانند اهل خاک ديدم
يکي اندر عيان پاک ديدم
خموشانند اهل عالم خاک
يکي گشته همه در صانع پاک
يکي شد هر که آمد سوي دنيا
باخر چون بشد از سوي دنيا
چو آخر رفت جان و دل هم نماند
يقين هم نقش آب و گل نماند
همه فاني است دلدار است باقي
باخر بيشکي يار است صافي
خراباتست گورستان نظر کن
زماني سوي آن مستان نظر کن
همه اندر خراباتند مانده
همه در عين آن ذاتند مانده
همه اندر خراباتند سرمست
حقيقت ذات پاک اينجا شده هست
چنين گر مؤمني از راز ايشان
حقيقت دان ز سوز و ساز ايشان
همه در عين خاک افتاده مجروح
بمانده جملگي بي قوت و بيروح
عرض ماندست ريزان در سوي خاک
رسيده جان و دل در جوهر پاک
همه واصل شده در کار خانه
برسته جمله از جور زمانه
همه واصل شده در سر بيچون
رسيده سوي جانان بيچه و چون
همه واصل شده خود باخته پاک
مني از خويشتن انداخته پاک
همه واصل شده تا يار ديده
ولينک غصه بسيار ديده
همه واصل شده تا حضرت دوست
رسيده جملگي تا قربت دوست
همه واصل شده تا کام ديده
همه آغاز با انجام ديده
همه واصل شده در قربت لا
رسيده جملگي در عين الا
در آن حضرت چنان بود فنا اند
که گوئي جملگي عين بقا اند
در آنحضرت چنان ديدار دارند
که دائم خويشتن دلدار دارند
دمي زين سر فرد انديش آخر
که چه راهي است بر انديش آخر
نينديشي دمي آخر از اين راز
که خواهي رفت در سوي عدم باز
نينديشي دمي کاين راز چون است
که آخر جانت اندر خاک و خونست
نينديشي دمي از سر جانان
بهرزه مانده در خاک نادان
چو جاي جملگي آمد سوي خاک
حقيقت هست آخر حضرت پاک
از آن حضرت اگر گردي خبردار
نميري هرگز اينجاگه خبردار
نميري گر بميري از همه تو
شوي در هر دو عالم دمدمه تو
نميري گر بميري از خود و خلق
بگو تا کي چنين زنار با دلق
نميري گر بميري از جهان تو
رسي آنگاه اندر جان جان تو
نميري گر بميري از دو عالم
رسي آندم چو من در سر آدم
نميري گر بميري زنده گردي
چو خورشيد و چو مه تابنده گردي
نميري گر بميري از وجودت
نمود از تست ايندم بود بودت
نميري گر يکي گردي در اينجا
حقيقت در يکي مردي در اينجا
چو در يکي است رجعت جمله ذرات
يقين اندر يکي درياب اين ذات
بجز يکي مبين مانند من تو
که در يکي است مر اصل سخن تو
تو در يکي قدم زن گر تواني
وجودت بر عدم زن گر تواني
تو در يکي قدم زن آخر کار
حجاب خود توئي اين پرده بردار
حجاب خود توئي اي مرد غافل
حجب بر گير وانگه گرد واصل
حجاب تو توئي اي مانده اينجا
حقيقت هر سخنها رانده اينجا
حجاب تو توئي بردار از پيش
حجابت در نگر آيينه خويش
در اين آئينه دل همچو عطار
يکي بين و يکي را در نظر دار
مشو غافل از اين آيينه دل
کز اين آيينه خواهي گشت واصل
مشو غافل ز دل گر جانت يابد
مبين جان گر همي جانانت بايد
اگر چه جان و دل تحقيق يار است
ولي انديشه اينجا بيشمار است
مکن انديشه از نابوده اينجا
که ماني ناگهي فرسوده اينجا
مکن انديشه گر تو کار داني
يقين بايد که جمله يار داني
مکن انديشه جز در جان و دل تو
وگر نه باز ماني سوي گل تو
دلت را کن منور همچو خورشيد
که تا يابي ز نور عشق جاويد
دل و جانت منور کن در اينجا
حقيقت فکر او بردار اينجا
بدان کاينجا جمله گفتگوي عالم
که ميگويند اينجاگه دمادم
اگر چه هر دو پيدااند و پنهان
بمعني هر دوشان ديدار جانان
بصورت کس جمال جان نديد است
مگر آنکو رخ جانان بديداست
ز جان جانان تواني يافت کم گوي
در اينجاگه وجود خود عدم گوي
جمال دل کسي اينجا بديد است
حقيقت او ز دل هم ناپديداست
وجودي داري و قلبي و جاني
حقيقت هر يکي دارند عياني
وجود تست در پندار دائم
دل و جانت بود پندار دائم
وليکن دل نظرگاه الهي است
مر او را بر تمامت پادشاهي است
طلبکار است دل را خود که ديدست
که بيشک زان سوي جانان بديدست
سخن از وصل نشنفتست اصلت
حقيقت دمبدم در ديد وصلت
چو دل شد و اصل پيدا و پنهان
از آن بيند همه ديدار جانان
چو دل شد واصل اسرار اينجا
يقين دريافت اين ديدار اينجا
دل من واصلست اين لحظه جانم
يکي اينجا است در عين العيانم
دل من واصل ديدار جانست
از ايرا دائما ذاتش عيانست
حقيقت جانم اکنون جان فشاند
بخون او در اينره جا نماند
دلم جانست و جان ديدار اويست
از آن پيوسته اندر گفتگويست
دلم جانست ايندم راحت دوست
حقيقت مغز شد بيشک همه پوست
دل و جان اينزمان عطار برگو
همه اسرار اينجا حاصل آمد
چه ماند است اينزمان عطار برگو
حقيقت دائما اسرار بر گو
چه ماند است اينزمان جان باز داند
دل و جان پيش صاحب راز داند
چه ماند است اينزمان جز سر بريدن
جمال يار در سر باز ديدن
سر اينجا دورنه تا يار يابي
پس آنگاهي يقين ديدار يابي
چو ترک خويش کردي ترک سرگو
حقيقت جزو و کلي سر بسر گو
چو ترک خويشتن کردي حقيقت
حقيقت در يکي مردي حقيقت
چو ترک خويشتن کردي خدائي
از آن اسرار از وي مينمائي
نه تو او تو است اينجا بتحقيق
ترا دادست از ديدار توفيق
بسي گفتي بگيتي يکدمي تو
همي خاموش اينجا همدمي تو
نداري تو دمي خود در دو عالم
که ايندم داري اينجاگه از آندم
حقيقت اين دمت در آندم افتاد
دم تو اينزمان در عالم افتاد
دمت ايندم بجز آندم بديدست
از آندم ايندم اينجا باز ديدست
نديدم آدم چنين ايندم که داري
عجب ايندم در اينجا پايداري
دمي داري تو چون منصور اينجا
که ميريزد از او مي نور اينجا
دمي داري تو چون منصور حلاج
که خواهد گفت اندر عشق هيلاج
دمي داري که اعيان جهانست
حقيقت بود پيدا و پنهانست
دمي داري تو در اسرار جمله
که داري در يقين ديدار جمله
دمي داري حقيقت جوهر افشان
ز بعد جوهر اينجا جوهر افشان
دم تو جوهر افشانست اينجا
حقيقت بود جانانست اينجا
دم تو اينزمان دم زد از آندم
حقيقت يافتي ديدار از آندم
زهي عطار جوهر داري از يار
از آن جوهر فشاندستي تو بسيار
جواهر نامه نام اين نهادم
از آن کاين جوهر اينجا داد دادم
بهر يک بيت کز شرح معاني
برون آمد در اين جوهر فشاني
حقيقت جوهري بي منتهايست
از آن اينجايگه ديد خدايست
بهر يک حرف صد جوهر نهانست
کسي داند که در درياي جانست
چو داري عقل و هوش و فهم و ادراک
نظر کن يکدمي در جوهر پاک
عجايب جوهري داري درونت
که آن جوهر شد اينجا رهنمونت
نظر کن جوهر خود تا بداني
که اينجاگه تو بيرون از مکاني
تو بيروني ولي در اندروني
نداني جوهر ذاتي که چوني
تو هستي جوهر ذات يگانه
که خواهي بود جوهر جاودانه
تو آن اصلي که اصل جمله از اوست
مشو غره بدين مغز و بدين پوست
تو اصلي فرع تو غير است بگذار
مر اين معني ز جان و دل نگهدار
تو در بحري و چنديني عجائب
گرفته پيش و پس چندين غرائب
همه اين بحر موجودند اينجا
يقين در بود کل بودند اينجا
تو بود خود بدان در بحر بنگر
که از آن اصل داري بود جوهر
تو اندر اصل هستي جوهر يار
عجايبها ز نور تو پديدار
تو هستي بحر و جوهر در تو پيدا
حقيقت بحر تو در شور و غوغا
تو هستي بحر و جوهر مخزن تست
در اينجاگاه نور روشن تست
بتو روشن شده بحر معاني
تو اصل جوهري خود را نداني
تو اصل جوهري و بحر اعظم
از او جوهر همي آري دمادم
تو بحري جوهري تو هست بسيار
کنون از بحر آن جوهر خبردار
توئي ملاح و هم بحري و جوهر
بگفتم پيش تو اينجا سراسر
دريغا چون نداني ور بداني
همه اينست اسرار معاني
همه در بحر استغنا فنائيم
همه در عين ديدار خدائيم
همه اينجايگه در گفتگوئيم
در اين ميدان وحدت همچو گوئيم
همه اينجا گرفتار و اسيريم
چو نيکو بنگري پيشي عسيريم
همه اينجا گرفتاريم مانده
همه در عين ديداريم مانده
همه اينجا طلبکاريم مطلوب
يقين با ما است با ما عين محبوب
نمي بينيم تا مائيم اينجا
اگر مائيم تنهاييم اينجا
کجائي وز چه ميگوئي تو عطار
دگر بالا گرفتي ديد اسرار
دلم ايندم چو در هيلاج آري
حقيقت بر سر کل تاج داري
مرو بيرون کنون چون اندروني
اگر چه هم درون و هم بروني
دم بيچون گهي زن اندر اينجا
که باشي مرده همچون زن اينجا
دم بيچون تو در هيلاج کل زن
تو نيز عشق بر آماج کل زن
دم بيچون در اينجا زن حقيقت
ولي کن جمله در عين شريعت
دم بيچون در اينجا زن که رستي
شکن بت آنگهي تو باز رستي