بده جامي از آن جام سرانجام
پس آنگه مست شو تا بشکنم جام
بده جامي که هشيارم دگر بار
که گردم مست چون يارم دگر بار
بده جامي که اصلم رخ نموداست
مکن هستم که وصلم رخ نموداست
بده جامي که جانان باز ديدم
از اين ديدار او را باز ديدم
بده جامي که جانان آشکار است
مرا با ديد او اينجا چکار است
بده جامي که جانانست پيدا
مرا با خويشتن کرد است يکتا
بده جامي دگر ما را تو ساقي
که تا مانم ز اصل دوست باقي
بده جامي که جانم گشت جانان
حقيقت رفت در دلدار پنهان
بده جامي که خود مست الستم
ولي اينجايگه من نيمه مستم
بيکره مست کن ساقي مرا هان
از اين بود وجودم هان تو برهان
بيکره مست کن تا وارهم من
در اينجاگه کنون دادي و هم من
بيک ره مست کن بود وجودم
که رخ دلدار در مستي نمودم
ز مستي من بگفتم رازها فاش
بدانستم در اينجا راز نقاش
من اينجا ديده ام جان و جهانم
شده از روي او کشف عيانم
من اينجا ديده ام دلدار خود باز
کنونم رشته من از نيک و بد باز
من اينجا ديده ام در خويشتن جان
حقيقت او من و من او يقين دان
من او را ديده ام در خويشتن دل
از او مقصود من کل گشته حاصل
من او را ديده ام عين صفائي
چه سود آخر که دارد بيوفائي
چنانش يافتم اينجايگه من
درون جان چون خورشيد است روشن
چنانش يافتم اينجايگه ديد
که در يکي از اويم عين توحيد
چنانش يافتم در آخر کار
که پرده برگرفت از رخ بيکبار
چنانش يافتم در جان حقيقت
که پيدا است و هم پنهان حقيقت
چنانش يافتم اندر يکي من
که جمله اوست ديدم بيشکي من
منم با او و او با من يکي بين
مرا او بين و او من بيشکي بين
يکي بين همچو من تا اين بداني
حقيقت اوست اينجا در نهاني
يکي بين همچو من در عشق اينجا
که تا در يک يکي گردي مصفا
يکي بين همچو من گر راز داني
که از يکي نمودش باز داني
يکي بين همچو من احوال مشو هان
چو پرگاري بسر چندين مدو هان
تو همچون نقطه و پرگار هستي
که در گردش خود اندر خويش بستي
تو گر اين سر بداني آخر کار
حقيقت نقطه و عين پرگار
تو گر اين سر بداني هر دوئي تو
يکي بين و مبين در خود دوئي تو
از او او باز بين پرگار مردان
که چون نقطه نهاده گشت گردان
سر نقطه ز اول مي نگهدار
که چون ديگر نگشت از عين پرگار
ز بالا سوي شيب آمد فرازش
دگر هم سوي بالا رفت بازش
چو گشت آن نيم يک نيم دگر او
ز شيب افتاده باشد بر زبر او
دگر نيم دگر چون گشت در بند
بان سر در رسيد و گشت پيوند
يکي شد اولش با آخر اينجا
يقين پرگار شد بر ظاهر اينجا
پس آنگه اول و آخر يکي شد
چو بيني اول و آخر يکي بد
نظر کن دائره بنگر سراسر
طلب کن بعد از آن اينجايگه در
بدان اول چو نقطه مي نهادي
سر پرگار اينجاگه گشادي
کجا بد اول پرگار گردان
ز اصل اولش اينجا يقين دان
ز اول باز دان آنگاه آخر
که اسرارت شود مر جمله ظاهر
از اول باز دان و آخرين ياب
توئي نقطه يقين عين اليقين ياب
اگر اول بداني تا چه کردي
مسافت کن که آنگه ذات فردي
اگر اول بداني آخرينت
شود روشن عيان عين اليقينت
اگر اول بداني واصلي تو
وگرنه بيشکي بيحاصلي تو
اگر اول بداني آخر راز
ترا اين در شود اينجايگه باز
اگر اول بداني بيشکي تو
که پرگار است و نقطه بيشکي تو
رهائي يابي از اين چرخ گردان
يکي گردان رخ از اين سر مگردان
چو پرگاري و نقطه زاده آمد
ترا پرگار خود بنهاده آمد
تو با خود عشقبازي کردي اي يار
شدي هم نقطه و هم عين پرگار
اگر اول ترا شد منکشف راز
بديدي هم ز خود انجام و آغاز
توئي پرگار و نقطه دل نگهدار
که پرگار است صورت کرده اظهار
بگرد نقطه و دل گشته گردان
از اصل اولش اينجا يقين دان
چنان ماندست اينجا نقطه بيچون
ولي پرگار ميگردد ز بيرون
چنان ماندست اينجا گاه پرگار
که در خود هست او گردان برفتار
چنان ماندست نقطه باز در خويش
که تا ديدست آن آغاز در خويش
چنان ماندست اينجا نقطه دل
که تا چون برگشايد راز مشکل
چنان ماندست اينجا نقطه ان
که پرگارست اندر هر دو گردان
در اين پرگار صورت کن نظر تو
اگر هستي ز بودش با خبر تو
وليکن نقطه در وي محو ماند
بدانم تا که اين مرموز داند
يکي گرديد هر دو در خرابي
خرابي يافت تا اين سر بيابي
يکي گرديد هر در يکتاي بيچون
نخواهد ماند آخر نقش گردون
شود آخر خراب اين نقش پرگار
فرو ماند ابي تو او ز رفتار
ابي تو هيچ دان کاين جمله فاني است
ترا گفتم من اين راز نهاني است
ابي تو هيچ دان اينجا يقين دان
که چيزي مي نماند جز که جانان
بجز جانان نخواهد ماند آخر
ترا اينجا نخواهد ماند ظاهر
بجز جانان نبيني آخر کار
بجز جانان نماند ليس في الدار
بجز جانان نخواهد ماند در ديد
خوشا آنکس کزين معني نگرديد
بجز جانان نخواهد ماند پيدا
که او زانم ز بود خويش يکتا
بود باقي بجز او جمله هيچست
که ميدانم که نقش هيچ هيچست
اگر مرد رهي مي بين و مي نوش
تو جام عشق چون حلاج مينوش
چو گردانست در گرد تو پرگار
حقيقت نقطه را اينجا نگهدار
ز نقطه مگذر و ميباش ساکن
که تا چون انبيا باشي تو ايمن
ز نقطه مگذر و پرگار مي بين
همه ذرات را در کار مي بين
ز نقطه مگذر و پرگار درياب
وز اين هر دو نمود يار درياب
نمود اوست اين هر دو حقيقت
کز اين هر دو بيابي ديد ديدت
نمود اوست اين هر دو جهانست
يکي کونست و ديگر مر مکانست
نمود اوست اينجاگه مکان تو
يقين در کون سر او عيان بين
از اين هر دو نمودار خدائي
مکن گر عاشقي اينجا جدائي
از اين هر دو نمود سر جانان
دمادم بين هزاران سر پنهان
از اين هر دو نمود لايزالش
نظر ميکن تجلي جلالش
از اين هر دو نمودار يقين باز
يکي انجام دان و ديگر آغاز
توئي هر دو در اينجاگه بداني
کههم در هر دو پيدا و نهاني
توئي اين هر دو کاينجا اصل هستي
وليکن هم بلند و عين پستي
توئي اين هر دو کاندر آخر کار
ترا کلي عيان آيد پديدار
نمود هر دو از بهر تو پيداست
که اين هر دو يقين در جوهر لاست
تو از آن اصل وصل خويش درياب
يقين از جمله اصل خويش درياب
وجودت از همه اشيات پيداست
وليکن جان و دل از جوهر لاست
ز لا مگذر که کس از لا نرفتست
بجز الا کسي الا نرفتست
ز لا مگذر اگر اسرار بيني
تو از لا نقطه و پرگار بيني
ز لا هم نقطه و پرگار بشناس
ز بعد آن نمود يار بشناس
ز لا هم نقطه بين و عين پرگار
حقيقت لا نظر کن جوهر يار
که ميداند که سر لا چگونست
اگر چه هم درون و هم برونست
که ميداند که سر لاست در ما
شده اينجايگه دانا و بينا
که ميداند که لا خود راست تحقيق
دهد آنرا که خواهد عين توفيق
نمود لا هر آنکو يافت از لا
چو منصور آمد اندر عشق پيدا
نمود لا اگر رويت نمايد
ترا از بود خود کلي ربايد
مرو زنهار اندر لا تو زنهار
وگرنه کل شوي تو ناپديدار
مرو در لا و گر خواهي شدن تو
حقيقت لا نه لا خواهي بدن تو
مرا در لا تو چون منصور الحق
وگرنه دم زني کل در اناالحق
براه شرع رو چون آخرت لا است
که راه شرع بيشک ديد پيدا است
براه شرع رو زنهار عطار
وگرنه کل شوي تو ناپديدار
براه شرع رو عطار زنهار
چکارت اينزمان با لاست چون يار
براه شرع رو پيداست ديدت
حقيقت با تو در گفت و شنيدت
براه شرع رو تا آخر ايدوست
ترا مغز است بنموده عيان پوست
دم آندم بدم با خويشتن تو
از او اينجا درون جان و تن تو
اگر چه اصل تو از لاست موجود
ولي کار است با ديدار معبود
نمايد روي اندر آخر کار
ترا کلي عيان آيد بديدار
که محو جاودان گردي ز بودت
فنا گردد بيکباره نمودت
تو تا در صورتي مر صاحب دل
نداند مر ترا اينجاي واصل
تو تا در صورتي مر صاحب جان
ترا اينجا بداند جمله جانان
تو اندر صورتي در ياب مطلق
تو باشي در نمود جملگي حق
تو تا در صورتي و عين آيات
کجا باشي حقيقت بيشکي ذات
تو تا در صورتي و مانده در خويش
کجا هرگز رود اين پرده از پيش
تو تا در صورتي اي مانده غافل
کجا دريابي اين مقصود حاصل
تو تا در صورتي درمانده تو
چو حلقه بر دري درمانده تو
تو تا در صورتي کي گردي الله
ز صورت بگذر و بنگر هوالله
همه گفتار تو از بهر صورت
بدينجا گه حقيقت در حضورت
چو کردي در وصالش آخر کار
نمودي مر مرا اعيان ديدار
دل و جان نيز واصل نيز گردي
دوئي نيست و حقيقت عين فردي
کنونت اندر اينجا راز جانان
که آخر جان و دل آغاز جانان
فنا را آخر کارت يقين است
که جان و دل حقيقت پيش بين است
فنا خواه و فنا ياب و فنا جوي
سخن پيوسته در عين فنا گوي
فنا آخر بقاي تست اينجا
که راحت در فناي تست اينجا
فنا اصل است اندر آخر کار
که پرده برفتد از کل بيکبار
چو ميدانم که در آخر فنايست
مرا ديدار کل عين بقايست
چو ميدانم که خواهم شد فنا من
بيابيم در فنا ديد بقا من
چرا چندين سخن ميبايدم گفت
که آخر در فنا ميبايدم خفت
نشيب خاک اينجا هم فنايست
ازل را با ابد ديد خدايست
در اينجا باز يابم اصل کل باز
در اينجا مي نبينم اصل کل باز
من اين را اختيار خويش ديدم
که آن اسرار کل از پيش ديدم
وصال کل بود اندر دل خاک
مرا اينجا شوم از جزو و کل پاک
وصال اندر دل خاکست جانان
که اينجا جوهر پاکست جانان
وصالم در دل خاکست تحقيق
که در اينجا بيابم عين توفيق
وصالم در دل خاکست تنها
در اينجاگه نمايم جمله تنها
وصالم در دل خاکست ديدار
که اينجا ميشوم من ناپديدار
وصالم در دل خاکست آخر
که ديدارم شود اينجاي ظاهر
وصالم در دل خاکست و در ذات
حقيقت محو گردد جمله ذرات
وصالم محو في الله است مانده
که اينجا حسرت و آهسته مانده
اگر چه وصل اينجا نيز هم هست
وليکن وصل خود اينجا دهد دست
اگر چه هست اينجا وصل جانان
وليکن اندر اينجا اصل جانان
نهانم باز در محو حقيقت
چنين گفتست تفسير شريعت
همه اينجاست حاصل آخر ايدوست
مرا بيرون بر از ديدار اين پوست
خوشا آنکس کز اين عالم گذر کرد
بشد زينجايگه در حضرت فرد
خوشا آنکس کز اينعالم فنا شد
از اين خانه بدان سوي بقا شد
خوشا آنکس کز اين عالم بيکبار
وجودش در حقيقت ناپديدار
برفت از خويش و در جانان يقين يافت
در اينجاگاه کل عين اليقين يافت
برست از خويش وانگه ديد جانان
ز ديد خويش شد يکباره پنهان
چه خواهي کرد ايندنياي غدار
که اندر وي بماندستي گرفتار
چه خواهي کرد اين گلخن تو ايدوست
طلب کن گلشن جان کين نه نيکوست
چه خواهي گلختي پر دود و آتش
کجا گه چيستي تو اندر او خوش
چه خواهي گلخني پر از نجاست
عجب نگرفت خوش اينجا حواست
تو اصل گلخني نه عين تقوي
که تا يابي در او ديدار مولي
رها کن بگذر از اين گلخن اينجا
نظر کن بيشکي آن گلشن آنجا
تو در گلخن نديدي گلشن جان
از اينرا مانده افگار و حيران
درونت گلشن و تو گلخني آي
بمانده در تف ما و مني آي
اگر آن گلشن اينجا باز يابي
از اين گلخن سوي گلشن شتابي
رها کن گلخن دنيا چو مردان
رخ خود را از اين گلخن بگردان
رها کن گلخن دنيا چو عطار
که تا آن گلشنت آيد پديدار
اگر چه اين بيان گفتيم مطلق
مرا افتاد زآنجا کار با حق
مرا مقصود حق است از ميانه
وگرنه اين همه دانم فسانه
مرا مقصود حقست و نه باطل
که مقصود از حقم آيد بحاصل
مرا مقصود جانانست يارم
وگرنه با چنين گلخن چکارم
مرا مقصود جانانست و ديدار
که در وي گردم اينجا ناپديدار
مرا مقصود جانانست بيچون
که تا اينجا نمايم من دگرگون
مرا مقصود جانانست حاصل
شد و از وي شده من جمله واصل
مرا مقصود جانانست درياب
اگر مرد رهي چون من خبرياب
مرا مقصود جانانست اينجا
که در خويشم کند بيخويش و يکتا
مرا مقصود جانانست بيشک
که در من او شوم از ديد او يک
مرا اينست مقصود از جهانم
که اين باشد هميشه زو عيانم
مرا اينست مقصود دگر هيچ
که اينجا مي نداند بي بصر هيچ
چو خورشيد است پيدا عين ديدار
ولي ذره در او شد ناپديدار
بقا آن دانم اينجاگه بيابم
چو ذره سوي خورشيدم شتابم
بقا آن دانم و اينجاست رازم
سرو جان پيش يار خود ببازم
بقا اينجاست در عين فنا باز
وليکن در فنا بنگر بقا باز
بقا اينجاست در عين حقيقت
اگر مي باز بيني در شريعت
بقا اينجاست گر از سالکاني
سزد کاين نکته ها را باز داني
بقا اينجاست بنگر در بقايت
که خود خواهد بدن آخر فنايت
بقا اينجاست بنگر حضرت کل
که همچون من رسي در قربت کل
بقا اينجاست گر داني در اسرار
وجودت از ميانه کل تو بردار
ترا اينجاست مردان حقيقت
بقا را يافتند اندر شريعت
بقا اينجا بجوي و جاودان شو
تو چون عطار بي نام و نشان شو
بقا اينجاست ميجوئي بقايت
بقا اينجاست ميجوئي لقايت
بقا اينجاست اگر فاني بباشي
بقاي کل در اينجاگه تو باشي
بقا اينجاست بنگر در بقا تو
بقا با تست بنگر در لقا تو
بقا با تست ميجوئي ز هر ديد
نبايد راست اينمعني ز تقليد
بقا با تست گر چه در فنائي
در آخر آنزمان کلي بقائي
بقا آمد فنا نزديک عشاق
که تا اندر فنا گشتند کل طاق
بقا آمد فنا نزديک مردان
فنا گشتند و ديدند اصل جانان
بقا آمد فنا نزديک ذرات
از آن گشتند محو عين ذرات
بقا آمد فنا در آخر ايدوست
بقا دان مغز و آنگاهي فنا پوست
تو اي عطار آخر از چه رازي
که در سر بقايت عشقبازي
ترا اين عشقبازي از کجايست
که معنيت چنين بي منتهايست
ترا اين عشقبازي از کجا خواست
که از عشق تو اندر دهر غوغاست
کمال عشق تو عين فنايست
فنايست عاقبت ديد بقايست
کمال عشق تو نزديک جانست
که جانت بيشکي اسرار دانست
کمال عشق تو اندر يکي بود
که چنديني عجايب روي بنمود
تو گفتي ني همه او گفت اينجا
در اسرار کل او سفت اينجا
تو گفتي ني همه او گفت از خويش
حجاب خويشتن برداشت از پيش
تو گفتي ني همه او گفت در دل
که تا مقصود او گردد بحاصل
تو گفتي ني همه او گفت در جان
ترا بنمود روي خويش اعيان
اگر مرد شهي منگر در اينراه
حقيقت اندر اينجا جز رخ شاه
اگر مرد رهي خود شاه با تست
حقيقت اين دل آگاه با تست
دلت آگاه و جان آگاه مانده
در آخر کل عيان شاه مانده
دلت آگاه و جان آگاه گشته
حقيقت هر دو ديد شاه گشته
دلت آگاه و جان آگاه از اينراز
که پرده گشته از رخسار شه باز
دلت آگاه و جان آگه چه جوئي
چو دانستي دگر چندين چه جوئي
دلت آگاه شد از جان جان نيز
در اينجا يافته جانان عيان نيز
دلت آگاه شد از جان جانان
درون دل وطن کردست اعيان
شد اين سر بر تو سر راز منصور
دم کل زن کنون تا نفخه صور
چرا چندين سخن گوئي حقيقت
چو پيدا شد نمود ديد ديدت
وصال يار داري در عيان تو
بديدي کام اينجا رايگان تو
وصال يار ديدي هم در اينجا
شدي در جزو و کل امروز پيدا
جدائي نيست اکنون و يکي آي
حقيقت در جدائي بيشکي آي
بر جانان چنان مشهور امروز
شدستي در صفات سر پيروز
جدائي شد خدائي گشت پيدا
تو هم دانائي اينجا گاه و بينا
کنون هستي وليکن در حقيقت
فرو مگذار يکلحظه شريعت
فرو مگذار يکدم ديد جانان
هميشه باش در توحيد جانان
فرو مگذار يکدم سر مطلق
چو پير خويشتن ميزن اناالحق
چو پير خويشتن امروز رازي
که از خلق جهان تو بي نيازي
چو پير خويشتن امروز هستي
ولي ميکن تو همچون پير مستي
بعزت خود بخود ميگوي اين راز
حجاب خود تو از صورت برانداز
بعزت خود بخود عين اليقين باش
ز سر ذات خود را پيش بين باش
دمي از عشق خالي نيستي هان
که اندر عشق گوئي نص و برهان
از آن بر جمله عشاق ميري
که هر دم پيش از مردن بميري
از آن بر جمله عشاق شاهي
که صيت رفته از مه تا بماهي
از آن بر جمله عشاق سرور
شده کامروز هستي پيرو رهبر
از آن امروز در هر دو جهاني
که هم کوني و هم عين مکاني
از آن امروز اين سر يافتستي
که سوي جزو و کل بشتافتستي
از آن امروز ذاتي در همه تو
که افکندي در اينجا دمدمه تو
از آن امروز پير راز بيني
که هستي بيگمان و در يقيني
از آن امروز منصوري تو در ذات
که هستي جان بلي در جمله ذرات
نديد است اينزمان چون تو زمانه
که هستي بيشکي از حق يگانه
يگانه هستي اما مي ندانند
بدانند اينزمان کاين را بخوانند
اگر چه از خودي امروز پيدا
حقيقت محو شد در جان جانها
تو باشي هيچ ديگر نيست اينجا
چو ميداني که کل يکيست اينجا
حقيقت وصل هست و اصل ديدي
ابا صورت بکام دل رسيدي
ز صورت جمله معنيت بديد است
ولي معني ز صورت ناپديد است
ز هي معني بي پايان اسرار
که شد فاش از نمود سر دلدار
مرا دلدار هست امروز ساقي
که خواهد بود ما را يار باقي
چنان مستم از اويش بي مي خم
که از مستي شدي در جزو و کل گم
چنان مستم من اندر آخر کار
که کردم پرده پاره من بيکبار
چنان مستم من از امروز از دوست
که شد مغزم حقيقت جملگي پوست
چنان مستم که هستم در يقين او
چو او اينجاست ما را گفت و هم گو
چنان مستم که جمله يار ديدم
يکي اندر يکي دلدار ديدم
چنان مستم که هستم در اناالحق
هميگويم دمادم من اناالحق
اناالحق ميزند دلدار خود را
يقين يکيست بيشک نيک و بد را
اناالحق ميزند اندر مکان يار
که خود مي بيند اندر عين دلدار
اناالحق ميزند اندر حقيقت
که پيدا کرده از ديدش شريعت
اناالحق ميزند جانان که خويشست
نهاده ديد خويشش جمله پيشست
اناالحق ميزند کو خويش ديدست
ابا خود باز در گفت و شنيدست