يکي کرد است از پير حقيقت
سؤالي تا بگفت او از شريعت
سؤالي کرد وي يکي روز از پير
که اي تو جان همه شاه و همه مير
توئي دانم که تو شاه و اميري
حقيقت در حقيقت دستگيري
تو ديشب حالتي بودت در اسرار
چنانت شکر بد اندر بر يار
که بيخود گشته بودي در احد تو
يکي اسرار راندي سخت بد تو
چنان در بيخوي بيعقل بودي
که خود ميگفتي و خود ميشنيدي
منت حاضر بدم تا راز گفتي
بسر ديگر همين سر باز گفتي
چنين ميگفتي آنگاهي در اسرار
ندانم تا بدي آنگه خبردار
چنين ميگفتي آندم صاحب راز
که نامد هيچکس بي تو دگر باز
تو شاهي ليک امروزي تو بنده
در اينجا گه ترا دانم پسنده
من اول بنده بودم در بر تو
کنونم شاه وين دم سرور تو
تو ايندم بنده من شاه گشته
که هستم اينزمان آگاه گشته
نبودم اول اينجاگه خبردار
شدم اين لحظه من از خواب بيدار
کنونم شد خبر کايندم تو هستي
حقيقت بنده و بت پرستي
تو ايندم بت پرست و بنده باشي
چو خورشيدي کنون تابنده باشي
همي گفتي شبي بيهوش آندم
در آن حيرت شدي بيهوش يکدم
مگو اي شيخ ديگر مر چنين راز
ترا دادم در اينجاگه خبر باز
منه بيرون تو پا از حد خويشت
وگرنه صد بلا آيد به پيشت
منه بيرون تو پاي از حد رفتار
سخن ميگوي شيخا و خبردار
چگونه بنده گردد حق در اينجا
مرا بر گوي اين مطلق در اينجا
جوابش گفت گفت آندم پير نوري
که دريايي اگر صاحب حضوري
که حق بنده است بنده بنده باشد
يقين او يافت کو را زنده باشد
اگر مرد رهي ميدان بتحقيق
که او بنده است درياب اين تو توفيق
نه او مياورد او ميبرد باز
يقين ميدان در اينجاگه تو اينراز
که او در تست اينجا حاصل تست
حقيقت صورت جان و دل تست
سراپاي تو او دارد حقيقت
همه او دان و بنگر ديد ديدت
ببين و خوش بدان اي ديو درياب
ز من اکنون در اينجاگه خبر ياب
اگر چيزي هميداني در اين سر
ترا ميگويم اينجاگه بظاهر
چنان در تست اينجا غمخور تو
نظر کن اندرون خواب و خور تو
اگر تو ميخوري مر آب و نانت
حقيقت او نهد اندر دهانت
کند اينجا ترا خدمت نداني
دگر درياب اينراز نهاني
نميداني چو اندر خواب باشي
که در بحري مثل غرقاب باشي
تو در خواب و دلت بيدار باشد
ترا او محرم اسرار باشد
نميداني که اندر قربتي تو
که مر آن شاه دائم خدمت تو
چو خدمت ميکند شاه و تو فارغ
کجا داني نداري عقل بالغ
حقيقت گر چه اينجا بنده يار
ترا چون بنده است از وي خبردار
حقيقت گر چه اينجا يار بنده است
دل و جانت هنوز از يار زنده است
تو شايد گر شوي امروز بنده
چنين بهتر بود اينجا پسنده
اگر تو بنده باشي شاه گردي
در آخرگه از اين آگاه گردي
اگر آگاه گردي شاه بنده است
چو سجن است اينجهان در سوي بنده است
چنين افتاد با او عشق بازي
کند او با تو اينجا عشقبازي
اگر آگاهي از اسرار اينجا
حقيقت بنده بنگر يار اينجا
عجب مقلوب افتادست اين راز
ندانم تا کرا بر گويم اين راز
نه اسراريست اين در خورد هر کس
ابا خود گفتم اين اسرار کل بس
ندارد آگهي کس زين معاني
منت گفتم کجا اين سر بداني
منت گفتم نمي يابي تو اين را
ولي کي يابي اين عين اليقين را
که خود با شاه بيني شاه با خويش
حجابت رفته باشد کلي از پيش
حجابت هيچ نبود در زمانه
يکي باشد حقيقت جاودانه
تو با شاه حقيقت او تو بيني
نباشد اندر اينجاگه دو بيني
دو بيني هيچ نبود جز عنايت
يکي باشد ابا تو جان جانت
چو اندر قربت آن ذات آئي
حقيقت بيشکي ني مات آئي
تو او گردي و او خود جملگي تست
تو او جوئي اگر چه او ترا جست
حقيقت طالب و مطلوب يارست
حقيقت عاشق و معشوق يار است
حقيقت بنده و شاهست جانان
که بيشک خويش آگاهست جانان
اگر خواهد نمايد شاه اينجا
که تا بنده کند آگاه اينجا
چو هر دو اوست اينجا صاحب راز
هميشه جان جان دارد يقين باز
که شاه اينجاست اندر بنده پيدا
چو خورشيد فلک تابنده اينجا
حقيقت بنده تو شاه جانانست
ترا اينجايگه خورشيد تابانست
کجائي اينزمان عطار مانده
از اين گفتار در دلدار مانده
حقيقت ميکني اسرار او فاش
مرو بيرون ز خويش و با خبر باش
که ميداند که اين اسرار چونست
معين شد که عقلت در جنونست
نگفتندم بيا اينراز اينجا
تو ميگوئي حقيقت باز اينجا
نگفتندم بيا اين پيش هر کس
در اينجا تو حقيقت گفته بس
نگفتندم بيا و گفته تو
در اين راز اينجا سفته تو
مگو عطار و همچو انبيا باش
در اين معني حقيقت باوفا باش
اگر اينجايگه عين خدائي
مکن با جان جانت بيوفائي
چو ميداني که اين ناگفتني است
در اسرار کل ناسفتني است
چو گفتي اينزمان گستاخ داري
حقيقت لايق شمشاخ داري
اگر اسرار ميگوئي دگر بار
مگو با هيچکس اينجا در اسرار
دگر باره چنين اسرار مطلق
که اين سر برتر آمد از اناالحق
حکايت شد يقين کانجا چنين است
که اين رمز از عيان عين اليقين است
وليکن خورد هر کس آن بديدار
نبايد جز که سر يا صاحب اسرار
همه مردان ره خاموش گشتند
در اين اسرارها بيهوش گشتند
چو پنهان کرد اين سر يار در خويش
مگو ديگر در اينجا بيش از پيش
چو پنهان کردمم پنهان کن اينجا
نظر در قربت جانان کن اينجا
چو دلدارت ادب دارد حقيقت
منه مر پاي بيرون از شريعت
ادب چيزيست بيرون از دل و جان
ادب مر دوستدار سر جانان
همه اندر ادب بايد نمودن
در کل با ادب بايد گشودن
بقدر هر کسي بسيار گفتيم
نه با هر کس همه با يار گفتيم
سخن ما را همه با ديد يار است
بيانم جملگي توحيد يار است
همه در سر توحيدست اسرار
که ميگويد حقيقت ديد عطار
همه در سر توحيدم بيانست
وليکن هر کس اين سر کي بدانست
رموزي بود اينجا باز گفتيم
يقين با ديد صاحب راز گفتيم
رموزي بود ميدانند مردان
بگفتم اينزمان در چرخ گردان
رموزي بود از اعيان همه راز
که دادم عاشقان را زان خبر باز
مرا ايندم سخن آخر رسيداست
که دريابم کنون پايان پديداست
منم غواص اندر بحر اسرار
شدستم بيشکي اينجا خبردار
درون بحرم و جوهر بديده
کنون در قربت جوهر رسيده
چو جوهر يافتم هم اصل اينست
چو بحر اصل است و جوهر وصل اينست
کنون من جوهرم در بحر جانم
که هر لحظه در و گوهر فشانم
حقيقت بنده ديدار شاهم
هميشه صاحب اسرار شاهم
منم آن لحظه بيشک بنده شاه
چو هستم من ز شاه خويش آگاه
خبر دارم که ايندم بنده ام من
چو خورشيد عجب تابنده ام من
منم امروز بيشک بنده يار
که هستم من ز شاه خود خبردار
منم امروز بيشک بنده شاه
که هستم من ز شاه عشق آگاه
منم امروز بيشک بنده دوست
حقيقت مغز معني ديده در پوست
منم امروز بيشک بنده خويش
حجاب خويش را برداشته خويش
منم شاه و منم بنده حقيقت
ولي عزت يقينم در شريعت
ز بهر عزت شرعم پسنده
منم مر شاه را امروز بنده
اگر مرد رهي ايصاحب اسرار
ز سر بندگي اينجا خبردار
شدي اکنون خبردار از حقيقت
کنون ميباش کل راز حقيقت
توئي امروز هر چيزي که بيني
حقست اين جمله گر صاحب يقيني
توئي امروز اينجا ذات مانده
چرائي اندر اين ذرات مانده
توئي امروز بيشک ذات الله
همه از بحر آن گفتم که آگاه
شوي و باز بيني روي جانان
سوي اصل يقين در کوي جانان
کنون گر عاشق ديدار ياري
ز بهر کشتن اينجا پايداري
دمي غافل مباش از خويش زنهار
نظر ميکن ز هر چيزي رخ يار
همه او بين و جز وي هيچ منگر
وصال اين است هان از وصل بر خور
همه اوئي و در وي بي نشان شو
حقيقت تو ز بود خود نهان شو
همه او بين که او کلي بديد است
تو پنداري که ذاتش ناپديدست
منم غواص اندر بحر اسرار
حقيقت باز ديده روي دلدار
همه او بين اگر اسرار داني
چو کلي اوست کلي يار داني
حقيقت عاشقان کار ديده
که ايشانند اينجا يار ديده
طلب کردند اينجا ديد دلدار
باخر چون شدند اينجا خبردار
نظر کردند و در خود يار ديدند
اگر چه رنج با تيمار ديدند
همه معشوق خود ديدند آخر
سخن از دوست بشنيدند آخر
اگر فاني شوي يکلحظه از يار
بچشم تو نمايد ليس في الدار
وگر باقي شوي بنمايدت دوست
حقيقت مغز خودت اندر شوي پوست
اگر فاني شوي در عين باقي
ترا دلدار خواهد بود ساقي
چو ساقي بيشکي دلدار آيد
دل و جان صاحب اسرار آيد
چو ساقي جان جانست اندر اينجا
ترا خورشيد رخشانست اينجا
مي از وي نوش بيجام و قرابه
دو روزي باش شادان زين خرابه
خراباتي است دنيا در خرابي
اگر ساقي در اينجاگه بيابي
خوري جامي و بس بيهوش گردي
ز پر گفتن بکل خاموش گردي
خراباتي است دنيا پر ز غوغا
در او هر لحظه صد شور است و شرها
خراباتي است دنيا تا بداني
در او پيدا همه راز نهاني
فنا خواهي شدن دراين خرابات
حقيقت باز ره کل از خرافات
چو آخر کار ما اين اوفتاد است
چرا جانم دراينجاگاه شاداست
ولي شادي جان از بهر ديد است
که جان پيوسته در گفت و شنيداست
ز جانان گفت جان بسيار اينجا
که تا دريافت او دلدار اينجا
حقيقت ديد در وي بي نشان شد
حقيقت جان در اينجا جان جان شد
دم عين حقيقت شرع افتاد
همه در شرع شد تقرير و بيناد
شريعت رهنمون شد با حقيقت
نمودم رخ حقيقت در شريعت
عيان شرع زين تحقيق پيداست
چه غم چون اينزمان توفيق پيداست
شريعت کرد آگاهم ز اسرار
که من در خويش مي بينم رخ يار
شريعت کرد آگاهم تمامت
که تا دريافتم سر قيامت
شريعت کرد آگاهم ز هر چيز
حقايق هم از او دريافتم نيز
شريعت يافتم تا کل شدم من
اگر چه اصل فطرت گل بدم من
شريعت يافتم تا يار ديدم
رخ دلدار در خود باز ديدم
شريعت يافتم در جزو و کل ذات
وز آنجا گفته ام در عين آيات
شريعت يافتم با عين تقوي
مرا بنمود کل ديدار مولي
شريعت يافتم در ديدن جانان
يکي گشتم من از توحيد جانان
شريعت برتز از کون و مکانست
در او تقوي ببين گر جان جانست
کسي کاندر شريعت راه برده است
حقيقت ره بسوي شاه برده است
کسي کاندر شريعت يافت اسرار
ز ديد يار شد اينجا خبردار
خبردار آمد از کشف شريعت
رخ جانان بديد اندر حقيقت
حقيقت در همه موجود ديدم
نظر کردم همه معبود ديدم
حقيقت در همه پيداست اينجا
ولي جمله عجب يکتاست اينجا
نميداند کسي سر شريعت
وگرنه هست شرع اينجا حقيقت
همه شرعست و تقوي عين ديدار
کسي کاين را شود از جان خريدار
همه شرعست و تقوي سالکانرا
که مي يابند اينجا جان جان را
همه شرعست و تقوي اندر اينراه
وز اين هر دو بين تو مر رخ شاه
همه شرعست تقوي شاه ديدن
در اينجا بيشکي آن ماه ديدن
همه شرعست و تقوي در يقين باز
بداني آخر کار اين همه راز
الا اي هوشمند اکنون کجائي
کيت آخر رسيده در خدائي
بسي گفتي ز سر وحدت يار
رسيدي اينزمان در قربت يار
بسي گفتي ز سر ذات جانان
نمودي در عيان ذرات جانان
بسي گفتي ز سر ذات بيچون
نمودي جوهر کل بيچه و چون
بسي گفتي و در آخر رسيدي
شدي مخفي و در ظاهر رسيدي
بسي گفتي ز سر هر غرائب
نمودي بيشکي سر عجائب
بسي گفتي و پايان يافتي باز
حقيقت جان جانان يافتي باز
بسي گفتي و ديدي عين مقصود
در اينجاگه بکل ديدار معبود
بسي گفتي ز سر جوهر ذات
ز هر بيتي حقيقت عين آيات
پديدار است از ديدار جانان
در اينجاگه همه اسرار جانان
همه اسرارها اينجا پديداست
رخ جانان در اين پيدا بديد است
همه اسرارها اينجاست پيدا
رخ جانان ز تو پيداست اينجا
نمودي راز کل عطار آخر
رسيدت اينزمان اسرار آخر
بهر گامي که اينجاگه نهادي
دري ديگر ز معني برگشادي
بسي اسرارها اينجاست با دوست
حقيقت پوست شد با کسوت دوست
همه بودت بکل واصل نمود است
ترا اسرار جان حاصل نمود است
خبرداري کنون اعضاي خويشت
بديدي اينزمان يکتاي خويشت
همه واصل به تست اينجا دل و جان
حقيقت باز ديدي روي جانان
چو جانان با تو اينجاگه نظر کرد
ترا از سر خود اينجا خبر کرد
خبر از بود خود کردت در اينجا
حقيقت برگشادت او در اينجا
درت بگشاد و گنج کل نمودت
حقيقت کرد پيدا بود بودت
درت بگشاد جانان آخر کار
که بنمودي همه اسرار اظهار
درت بگشاد اينجا سر منصور
که تا دريافتي نور علي نور
درت بگشاد اينجا ذات از خويش
يقين بنمود اسرارت همه پيش
همه اسرارها داري در اينجا
شدي در جزو و کل اينجا تو يکتا
تو يکتائي ز يکتائي الله
ز دستي دم عيان از قل هوالله
حقيقت قل هوالله است در تو
عيان ما هوالله است در تو
حقيقت قل هوالله است موجود
ترا قل گفت الله روي بنمود
حققيت قل هوالله رخ نموداست
ترا چندين ز خود پاسخ نموداست
حقيقت چون شدي از راز آگاه
همه در خويشتن بيني رخ شاه
همه در خويشتن بين تا تواني
که بيشک کل توئي راز نهاني
چون بيرون از تو چيزي نيست ديگر
ز بود خويش از معبود مگذر
چو بيرون از تو چيزي نيست اينجا
يکي مي بين که کل يکي است اينجا
يکي مي بين و منگر در دوئي باز
يکي بين بيشکي انجام و آغاز
همه از تست و تو از ذات هستي
درون جان و دل سر الستي
تو ز اسرار الستي صاحب راز
همه در گفته جان گفته باز
همه از جان برون آيد يقين اين
يقين دان در همه جانان همين اين
حقيقت چون الستت هست پيدا
دل و جان با ازل پيوست پيدا