سؤالي کرد از من صاحب راز
که دريابد مگر از خود يقين باز
که چون بد تا که خود ميديد ابليس
يقين افتاده بد در مکر و تلبيس
نميدانست کو داناي بوداست
که با جمله يقين گفت و شنود است
چرا انديشه کرد از بيوفائي
در اين شرک او زيد اندر خدائي
چو ميدانست ذات و ديده بد آن
حقيقت يافته بد سر جانان
چرا انديشه کرد و ناتوان شد
در اينجاگاه رسواي جهان شد
حقيقت بد از آن معني خبردار
چرا شد اندر اينمعني گرفتار
چرا پي دارم او را من ز توفيق
کز اين لعنت در اينجا يافت تحقيق
وليکن آنچنان بد اول کار
که حق ميديد اندر عين ديدار
حقيقت سالکي بد کار ديده
معلم بود و ديد يار ديده
چنان در قربت کل آشنا بود
که در کون و مکان سر خدا بود
وليکن اندر آخر خواست از نار
که من باشم نبودي بود دلدار
همه دلدار ميبايست ديدن
که در لعنت نبايستش دويدن
اگر خود محو کردي يار ديدي
در آخر عزت بسيار ديدي
اگر خود محو کردي در حقيقت
خدا ديدي حقيقت بي طبيعت
همه دلدار بيني خويشتن نه
همه جانان بديدي جان و تن نه
همه دلدار ديدي خويش فاني
بيفزودي ورا سر معاني
همه دلدار ديدي خويش مسکين
ورا بودي هزاران عز و تمکين
همه دلدار ديدي آخر اينجا
شدي اسرار بر وي ظاهر اينجا
همه دلدار ديدي در عيان او
حقيقت جمله ديدي جان جان او
همه دلدار ديدي در دل و جان
نبودي آخر کارش از اينسان
کنون چشم خويش ديد و راز بگذاشت
از آن انجام با آغاز بگذاشت
کنون چون خويش ديد و شد بلعنت
اميدش هست آخر سوي قربت
کنون چون خويش ديد از بيوفائي
نباشد مر ورا عين خدائي
حقيقت اينچنين است آخر اينجا
که در يابي تو راز ظاهر اينجا
که انديشه کني کين جمله يار است
مر او را صنعهاي بيشمار است
همه خود اوست گر چه خود تو اوئي
ز بود او همي در گفتگوئي
ز بود او تو داري قربت اينجا
وز او يابي حقيقت عزت اينجا
ز بود او تو داري آنچه داري
بقدر خويشتن کن پايداري
بقدر خويشتن در خود ببين باز
که گردت اندر اينجا صاحب راز
بقرد خود ترا بخشيد اسرار
که تا باشي ز سر او خبردار
بقدر خود ترا پيدا نمود است
ترا در خويشتن يکتا نمود است
بقدر خويشتن او را بداني
اگر او را از او در او بداني
تو خود خواهي کجا پيدا نمايد
ترا او بود خود يکتا نمايد
تو خود خواهي که باشي هيچ ديگر
بخواهي زان شدن دايم سراسر
تو خود خواهي که باشد کس نباشد
از آنت راه پيش و پس نباشد
اگر دلدار خواهي خويش بگذار
نظر در عقل پيش انديش بگمار
بعقل اينجايگه کن کار خود راست
يقين مي بين همه از يار خود راست
همه دلدار خود بين در حقيقت
که روشن گردد اينجا ديد ديدت
همه دلدار خود بين و فنا باش
چنين کن دائما ديد خدا باش
اگر يک ذره اينجا خويش بيني
هزاران فتنه اندر پيش بيني
اگر يک ذره شرک آري بخود باز
نيابي در يقين انجام و آغاز
اگر يک ذره شرک آري ز معني
در افتي دور از ديدار مولي
اگر يک ذره شکر آري تو در بر
فنا گردي نيابي سر و رهبر
حقيقت اينچنين آمد حقيقت
حقيقت چيست ديدار شريعت
اگر چه شرع ديد مصطفايست
حقيقت مصطفي ديد خدايست
ز ديد حق اگر خواهي در اينراز
که يابي کل ز احمد ياب اين باز
ز احمد فاش شد اسرار عطار
که جان او ز معني شد خبردار
ز ديد مصطفي ديدار بنگر
درون خويشتن را يار بنگر
نه خود بنگر تو از خود بين رخ او
حقيقت گوش ميکن پاسخ او
نه خود بنگر تو او در خويشتن بين
نمود بود او در جان و تن بين
نه خود بنگر چو ميداني که اويست
چنين بيني همه کارت نکويست
نه خود بنگر که بود جلمگي يار
ز ديد خويشتن کرد او پديدار
اگر ابليس از خود آن بديدي
کجا هرگز بدين پايه رسيدي
اگر ابليس بودي صاحب راز
کجا او دور گشتي کل ز اعزاز
اگر ابليس بودي کار ديده
نگشتي او از آن حضرت بريده
اگر ابليس بودي صاحب سر
کجا لعنت شدي او را بظاهر
اگر ابليس جمله يار ديدي
کسي اينجاگاه او تيمار ديدي
اگر چه عاشق خود بين بد از اصل
از آن در لعنت اينجا يافت او وصل
همه با هم بود گر تاب داري
وليکن چشم را در خواب داري
اگر چشمت شود از خواب بيدار
شوي از سر او اينجا خبردار
همه با هم بود چه مغز چه پوست
حقيقت جملگي اندر بر اوست
همه با هم بود در اصل رحمت
حقيقت درد آمد عين لعنت
همه با هم در اينجا بيشکي بين
چو نيکي و بدي ديده يکي بين
همه با هم در اينجا ديد يار است
ولي لعنت ز ما رحمت ز يارست
به لعنت هر که شد اينجا گرفتار
بماند همچو ابليس لعين خوار
برحمت هر که اينجا راز بيند
وصال قرب اينجا باز بيند
تو از رحمت قدم زن تا تواني
که رحمت هست بود جاوداني
اگر ابليس بودي عين رحمت
کجا افتادي اندر عين لعنت
سزاي او هم از او دان و بنيوش
مکن دلدار اينجاگه فراموش
مگو من تا چو او هرگز نگردي
به عين لعنتش عاجز نگردي
مگو من تا نگردي خوار و رسوا
برحمت کوش اگر هستي تو بينا
مگو من تا نگردي دور از يار
برحمت باش و لعنت را تو بگذار
هر آنکو گفت من ابليس باشد
که من در بيهده تلبيس باشد
تو او گو کانچه گوئي تا بداني
که از وي داري از وي زندگاني
تو او گوئي جز او منگر بخود باز
نکو بنگر تو اندر نيک و بد باز
هر آنکو صاحب عشق خدايست
ز مائي و مني اينجا جدايست
ز مائي و مني ابليس چونست
نمي بيني دلش بر موج خونست
ز مائي و مني افتاد اول
از آن شد آخر کار او معطل
ز مائي تو مني افتاد در کار
برافتادش همي پرده بيکبار
ز مائي و مني بگذر حقيقت
ممني بگذار و بنگر ديد ديدت
ز مائي و مني بگذر يقين تو
جمال بي نشان بيخود ببين تو
ز مائي و مني بگذر در اينجا
حقيقت کن دلت جوهر در اينجا
تو اصل از يار داري ليک بي تو
کنون اينجا مکن در خود مني تو
اگر چه اصل صورت از مني است
حقيقت آخر اينجا يک تني است
اگر چه سر ابليس است بسيار
ترا زين نکته من کردم خبردار
نداني تا بداني چون بداني
حقيقت بيشکي راز نهاني
همه در تست تو بي تو شو اينجا
ز من مردم حقيقت بشنو اينجا
هزار ابليس پيش تست ذره
مباش اکنون بنفش خويش غره
هزار ابليس پيش تست خود هيچ
نهادت اوفتاده پيچ در پيچ
اگر چه آدمي ابليس رائي
از آن پيوسته در تلبيس و رائي
اگر چه آدمي با تست ابليس
بهر دم ميکني صد گونه تلبيس
ز شيطان بگذر و رحمان طلب کن
دل ابليس را زير و زبر کن
هر آن فکري که انديشي ز اسرار
در آن اينجايگه از خود خبردار
بببين کان فکر آخر از کجايست
يقين انديشه تو از چه جايست
ببين کان فکر رحمانيست بنگر
حقيقت مر از آن دوست مگذر
وگر آن فکر شيطاني است در کار
از آن بگذر حقيقت تو بيکبار
حقيقت تا تواني فکر نيکو
که رحماني است ميدان بيشکي او
وگر بد باشد از خود دان تو شيطان
حقيقت گفت حق در عين قرآن
نه باطل گفت هم حق گفت تحقيق
ز باطل بگذر از حق ياب توفيق
چو ميداني که چندين رهبر حق
ترا گفتند راز دوست مطلق
تو از گفتار ايشان کار خود کن
نکوئي کن در ايجاگه نه بد کن
کنون گر راز داني اينچنين دان
مر اين اسرار هم عين اليقين دان
بدان گفتم که تا اسرار دانان
در اينجا باز يابند راز جانان
هر آنکو صاحب اسرار باشد
چو مردان دائما بيدار باشد
موحد نيک و بد از يار داند
وليکن شرع اين اسرار داند
يقين داند که کل از حق بديد است
وليکن نيک و بد مطلق پديد است
تو اي عطار اينجا راز گفتي
حقيقت سر بيچون باز گفتي
ترا زيبد که اندر شرع اينجا
يکي داني چه اصل و فرع اينجا
ولين اصل داري فرع بگذار
يقين از دست خود مر شرع مگذار
ز دست خود اگر چه در بلائي
چه غم داري چو کل عين خدائي
ز ناداني بدانائي رسيدي
ز اعمائي به بينائي رسيدي
ز ناداني در آخر هست ذاتت
خدا بيني تو در عين صفاتت
ره خود در شريعت باز ديدي
يقين عين طبيعت باز ديدي
ره خود يافتي با منزل اينجا
ترا مقصود آمد حاصل اينجا
بهر سيري که کردي اندر اينجا
همه اندر يکي اينجا است پيدا
بهر سيري که کردي يار ديدي
در اينجا بيشکي دلدار ديدي
بهر سيري که کردي سوي اشيا
ترا اسرار شد در عشق پيدا
بهر سيري که کردي در زمانه
ترا آمد وصال جاودانه
بديدارت کنون ديدار داري
درون جزو و کل اسرار ياري
ندارد هيچ پاياني ره تو
که آمد در زمانه آگه تو
ندارد هيچ پاياني نمودت
حقيقت هست پيدا بود بودت
نه چندانست معني تو از يار
که در يک صفحه آن آيد پديدار
نه چندانست معني در تو ديده
که دريابند اينجا اهل ديده
معاني برتر از حد اوفتاد است
در معني ترا اينجا گشاده است
دري بر روي تو اينجا گشادند
جواهر مر ترا اينجا بدادند
دري بگشاد بر روي تو دلدار
که اشيا شد حقيقت زان پديدار
کنون در وصل جانان کامراني
که بگشاده ترا در در معاني
کنون در وصل جانان پاي ميدار
اگر جانان کند اينجات بردار
اگر چه اصل معني داري از اصل
حقيقت وصل معني داري از وصل
تو داري در برت چون راز جانان
حقيقت رهبرت امروز جانان
چو جانانست امروزت در اينجا
همو بين بخت پيروزت در اينجا
چو جانانست امروزت نمودار
حقيقت جمله او بين مگذر از يار
جواهر نامه جانان باز گفتست
همو اسرارها در راز گفتست
جواهر نامه گفتست آخر کار
نمود خويش ميارد بديدار
هر آن چيزيکه جز جانان نمايد
حقيقت کفر بي ايمان نمايد
بايمان کوش وانگه گرد کافر
که اين باشد ترا اسرار ظاهر
ترا در سر ايمان روشنائيست
ز ايمانت همه عين خدائي است
بايمان باز بين دلدار خود را
که ايمانت نمايد نيک و بد را
وگر کافر شوي مانند منصور
حقيقت کفر بنمايد همه نور
هر آن نوري که بي ظلمت نمايد
کجا اينجايگه قربت نمايد
بنور اينجايگه گر باز بيني
حقيقت سوي ظلمت راز بيني
درون ظلمت جسمي فتاده
تو نور قدسي و شعله گشاده
از اين ظلمت چو بيرون آئي اينجا
حقيقت نور خود بنمائي اينجا
حقيقت نور در ظلمت توان ديد
ابي صورت نياري جان جان ديد
ترا در نور اين ظلمت فتاد است
از آنت سير در قربت فتاد است
از اين ظلمت مرو بيرون حقيقت
کز اينجا باز يابي ديد ديدت
از اين ظلمت تواني راه بردن
از آن نور حقيقت ره سپردن
بشب کن راه تا منزل بيابي
حقيقت نور خود در دل بيابي
بشب کن راه اندر منزل يار
که تا گردي حقيقت واصل يار
بشب کن راه اندر سوي منزل
ببين يار و پس آنگه گرد واصل
بشب داني در آن منزل رسيدن
جمال يار اينجا باز ديدن
همه مردان بشب کردند اين راه
رسيدند آنگهي در حضرت شاه
همه مردان بشب در سير قربت
رسيدند از دل و جان سوي عزت
همه مردان بشب ديدند دلدار
حقيقت گر شبي داري تو بيدار
جمال يار اندر شب ببيني
چنين ميدان اگر صاحب يقيني
حقيقت ظلمت شب پر ز نور است
تمامت سالکانرا شب حضور است
حقيقت ظلمت شب پر ز نور است
تمامت سالکانرا شب حضور است
حقيقت ظلمت شب آفتاب است
کسي بايد که او بي خورد و خوابست
مخور بسيار شب بيدار ميباش
که در شب ناگهان بيني تو نقاش
مخور بسيار شب را زنده ميدار
که اندر شب ببيني روي دلدار
مخور بسيار شب را روز گردان
همه ذرات خود پيروز گردان
چو شب آمد بديدار اي برادر
بخلوتگاه حق بي خواب و بي خور
نشين در شب بعشق دوست در دوست
طلب کن در درونت مغز با پوست
دمي در شب اگر در يابي آنماه
ترا خورشيد حاصل شد ز درگاه
اگر مرد رهي در شب ببين باز
حقيقت در درون انجام و آغاز
چو جمله خفته اند در خواب غفلت
فتاده تو عيان در عين قربت
همه در خواب و تو بيدار جانان
حقيقت کل شده اسرار جانان
چو از شب بگذرد نيمي حقيقت
طلب کن آنزمان مر ديد ديدت
درونت را نظر کن تا بيابي
جمال جان و سوي او شتابي
درونت را نظر کن جان بتحقيق
پس آنگه جان جان را جوي تحقيق
از او خواهي بجز او منگر اينجا
که جز جانان همه يا دست ميدان
همه در خواب و تو با يار بيدار
زهي توفيق بايد اينچنين کار
دمادم سجده او کن در اينجا
بشب گردان درون خود مصفا
حقيقت سجده کن اندر بر يار
ترا توفيق باشد اندر اين کار
چو برداري حجاب از روي جانان
يکي بيني حقيقت سوي جانان
حقيقت باز بيني در يکي تو
يقين آيينه باشي بيشکي تو
يقين آيينه بيني خويشتن را
حقيقت منگر اندر جان و تن را
تو آنرا بين که اندر تو بديدست
ترا اينجايگه گفت و شنيداست
تو آنرا بين که در تو رخ نمود است
ترا اينجايگه پاسخ نموداست
تو او را بين که کل گوياي اويند
در اينجاگاه کل جوياي اويند
تو او را بين که او در تو همه اوست
درون جان و دلها دمدمه اوست
تو او را بين که در آيينه پيداست
درون جانت هر آيينه پيداست
تو او را بين که سلطانست جمله
حقيقت بود پنهانست جمله
ههم زنده باو او زنده کل
همه بنده در او او بنده کل
حقيقت اوست هم شاهست و بنده
نبايد در بر غافل بسنده
در اينمعني هر آنکو مي نداند
وگر داند يقين حيران بماند
چو اينجا او است زنده تو که باشي
چو او بنده بود پس تو چه باشي