يکي روزي بر احمد شد ابليس
سلامي کرد او بي مکر و تلبيس
بزاري مستمند و خوار بنشست
بر سيد عجب بي خار بنشست
صحابه هيچکس او را نه بشناخت
بجز احمد که او اينجا سرافراخت
سؤالي کرد از احمد کاي يگانه
جوابي ده مرا هان بي بهانه
سؤالي دارم اندر خدمت تو
که ميدانم حقيقت رفعت تو
مرا اينجا بگو اي مهتر دين
که تو بگشاده اينجا در دين
بتو امروز شادانست هر چيز
سزد گر هم بگوئي مر مرا نيز
چه سري بود کاينجا کردگارم
حقيقت داد سر بيشمارم
چنان رفعت که دادم اول کار
دگر از من شد اينجاگه بيکبار
در اول آنچنان کاينجا تو داني
ترا بخشيد اسرار معاني
در آخر اينچنينم خوارم افکند
ميان راه چون نشخوارم افکند
چو نافرماني اينجا گاه کردم
فند اينجا چو در اندوه و دردم
نکردم سجده آدم زماني
مرا پرداخت بر من داستاني
نکردم سجده آدم در اينجا
مرا اينجايگه افند رسوا
نکردم سجده آدم بمعني
بلعنت گشتم اندر دار دنيا
نه يک تن نيست کاينجا لعنتم کرد
بنافرماني بيحرمتم کرد
مرا اينجايگه خود اين گناه است
دل و جانم بر تو عذر خواهست
شبانروزي در اينجا امت تو
کنند اينجا گنه از حرمت تو
کنند اينجا گناه بيشماران
تو ميگوئي ببخشد کردگار آن
چه سر باشد بگو ايصاحب راز
که تا من نيز هم دريابم اين راز
بگو با من دلم آزاد گردان
بيک نکته دلم را شاد گردان
جوابش داد آندم مهتر کل
که دانم اوست بيشک سرور کل
که يکدم صبر کن تا راز بينم
بيايد جبرئيل و باز بينم
نگفت از خويش احمد هيچ اينجا
اگر چه بود او بر جمله دانا
ز بهر عزت و ختم نبوت
حقيقت جبرئيلش بود قربت
بساعت جبرئيل آمد ز درگاه
که اي سيد از اين سر باش آگاه
بگو او را که اي ملعون نادان
کجا اينجا تو داني راز جانان
بگو او را که اي نادان جمله
فتاده بر سرت تاوان جمله
بگو او را که اي افتاده بس دور
نميداني از آني مانده مغرور
نميداني از آن اينجا نداني
که افتاده چنين اندر گماني
بگويش يا رسول الله از اين راز
که دريابد مر اين ملعون دگر باز
که اي ملعون فلا نروزي که بيچون
ترا بد داده رفعت بيچه و چون
فراز منبرت بودي يگانه
نمود راز درياب اي يگانه
چو بر بالاي منبر رفته بودي
نمود حضرت کل مينمودي
نظر کردي تو در بالا و در شيب
چه ديدي در هزاران زينت و زيب
ز هر جانب نظر کردي نگاهي
حقيقت تو در اسرار الهي
ملايک صد هزاران بيش آنجا
ز هر جانب بديدي بيش آنجا
نه اعداد ملايک يافتي باز
نبودي اندر اينجا صاحب راز
تعجب ماندئي ز اسرار بيچون
شدي از ذات خود اينجا دگرگون
بخود انديشه کردي آنزمان تو
که بودي بيخبر از جان جان تو
که کاجي حق تعالي مي نبودي
که تا من در دو عالم خويش بودي
نبودي حق و من بودي هميشه
زدي بر پاي خود آنروز تيشه
نبودي حق و من بودي حقيقت
فتادي اينزمان از ديد ديدت
چو اين انديشه در آن لحظه کردي
از آن امروز اينجا زخم خوردي
چو اين انديشه کردي خوار گشتي
بر هر کس کم از نشخوار گشتي
چو اين انديشه در دل آوريدي
کنون اينجا مکافاتش شنيدي
تو زين انديشه آنروزت بلعنت
شدي و دور افتادي ز قربت
تو زين انديشه ماندي خوار و مهجور
شدي از حضرت پاک خدا دور
تو زين انديشه بد در گناهي
از آني دور از نزد الهي
مثال اينست اينجا صاحب راز
که دور از حضرت افتاد او دگر باز
بلا و رنج بايد ديدش اينجا
بود ماننده تو خوار و رسوا
بگو او را که تا اين سر بداند
کتاب بيهده چندين نخواند
هر آنکو جز خدا در خويشتن ديد
در اينجاگه بلاي جان و تن ديد
بجز حق هر که اندر خود نظر کرد
وجود خويشتن زير و زبر کرد
بجز حق هر که خود ديدست اينجا
بود ماننده تو خوار و رسوا
مبين خود جمله حق بين تا تواني
که اين باشد حقيقت جاوداني
مبين خود جمله حق بين در زمانه
که تا باشي حقيقت جاودانه
چه بخشيدست اينجا کردگار
مقام قرب با ديگر چکارت
مقام قرب بخشيدت خداوند
ندانستي و افتادي تو در بند
چو احمد گفت با ابليس اينراز
که چون بد کاوفتادي زان عيان باز
بسي بگريست ابليس اندر اينجا
بر آورد آنگهي صد شور و غوغا
چنين گفتا که سيد راست گفتي
در اسرار ما اينجا تو سفتي
چنين بد قصه من اينچنين است
که ذات پاک تو عين اليقين است
چنين بد قصه ام ايصاحب راز
کز آن حضرت فتادم ناگهان باز
چنين بد قصه من اي يگانه
که حق بگرفت بر من اين بهانه
که حق بگرفت بر من اين بهانه
که طوق لعنتم باشد نشانه
من از راز ويم آگاه اي جان
بگويم سيدا ما را مرنجان
که حکم يفعل الله ما يشاء است
همو داند که کل او پادشاه است
چو حکم يفعل الله رانده است او
مرا از حضرت خود رانده است او
چو حکم يفعل الله راند بيچون
مرا انداخت اندر خاک و در خون
چو حکم يفعل الله راند دلدار
مرا اينجايگه انداخت ناچار
چو حکم يفعل الله ديده ام من
طمع از خويشتن ببريده ام من
چو حکم يفعل الله باز ديدم
دگر امروز از تو راز ديدم
چو حکم يفعل الله يافتستم
من اندر خدمتت بشتافتستم
چو حکم يفعل الله مي تو داني
تو شايد کز کرم ما را نراني
چو حکم يفعل الله ما يشاء است
نميدانم که بيچون و چرايست
قلم چون رفت اي سيد در اينکار
بسر گردانم اينجاگه چو پرگار
قلم چون رفت اي سيد چگويم
کنون افتاده سرگردان چو گويم
قلم چون رفت اي سيد بلعنت
شدم من دور کل از عين قربت
حقيقت راز من داني در اينجا
دواي من تو بتواني در اينجا
من اينجا آمدم از بهر اين راز
که تا يابم ز احمد اين خبر باز
خبر چون کل ز تو دانستم ايدوست
حقيقت مغز دارم نيز هم پوست
حقيقت احمدا تو کار داني
در اينجاگه نمود يار داني
قلم اندر ازل بر من چنين رفت
همه اندر برت عين اليقين رفت
تو دانائي همه هستي در اسرار
ز سر جمله اينجا خبردار
تو ميداني که سر کار چونست
در اينجاگه نمود يار چونست
نمود يار اين بد تا براند
نمود لعنتم اينجا براند
چو لعنت کرد بر من در زمانه
بخواهد بود لعنت جاودانه
حقيقت اندر اينجا لعنت دوست
بخواهد ريخت پيش رحمت دوست
حقيقت رحمت او بيش باشد
کسي داند که پيش انديش باشد
حقيقت رحمت يارست آخر
تمامت را از آن کار است آخر
کنون اي سيد داناي اسرار
از اينمعني توئي اينجا خبردار
تو ختم انبيا و مرسليني
حقيقت جمله را تو پيش بيني
تو ختم مهتري و بهتري تو
از آن بر انبيا کل سروري تو
که بر تو هيچ پوشيده نماندست
کسي داند که اسرار تو خواندست
منم خاک کف پاي سگ کوت
فتاده اينزمان در جست و جوت
تو ميداني که هستم زار و مجروح
ندارم هيچ اينجا قوت روح
اميد من همينست اي شاه جمله
که هستي از يقين آگاه جمله
اميد من همينست اکنون نظر کن
مرا زين راز ديگر تو خبر کن
هر آن طاعت که کردستم بدرگاه
قبولست آن همي در حضرت شاه
بگويائي قبولست تا بدانم
چو تو هستي يقين راز نهانم
مر او را داد احمد پاسخ از دوست
که طاعت هر چه کردي جمله نيکوست
ترا مزدست اندر آخر کار
که بخشايش کند اينجات دلدار
ترا آخر چو بخشايش نمايد
ثواب طاعت آسايش نمايد
حقيقت دان که رنج هيچ ضايع
نگرداند يقين آخر صنايع
چو بشنيد اينسخن ابليس از دوست
برون آمد وي يکباره از پوست
سجودي کرد و بيرون شد همان گاه
چو شد از سر خود از دوست آگاه
حقيقت اينچنين است اي برادر
که از شرع محمد زود بر خور
يقين اينست تا خود را به بيني
در اينجا گه اگر صاحب يقيني
يقين اينست تا او داني و بس
که تا باشي در اينجا بيشکي کس
يقين اينست بي شرک و ريا شو
بطاعت کوش و ديدار خدا شو
يقين اينست اگر تو کارداني
که بيخود جمله را دلدار داني
يقين اينست چون مر جمله جانانست
گنه تو ميکني و بر که تاوانست
ارگ چه نيک و بد پيداست اينجا
همه از حضرت داناست اينجا
وليکن موبمو او ناظر ماست
به نيک تو بد حقيقت حاضر ماست
تو شرک اينجا مياور در يقين باز
که تا باشي در اينجا صاحب راز
مياور شرک چون مردان در اين دار
اگر هستي ز سر کل خبردار
مياور شرک چون ابليس نادان
وگرنه دور افتي تو ز جانان
مياور شرک همچون او حقيقت
منه بيرون قدمها از شريعت
چو او در شرک بود آنروز اينجا
حقيقت شد همي دلسوز اينجا
چو او در شرک بود آنروز تحقيق
از آن افتاد دور از عين توفيق
چو او در شرک بود آنروز در دوست
حقيقت مغز او شد جملگي پوست
چو او در شرک بود آنروز در يار
از آن شد اندر اينجا خوار و غمخوار
چو او در شرک بود در لعنت افتاد
ز ديد جاودان در قربت افتاد
چو او در شرک خود مغرور آمد
از آن حضرت حقيقت دور آمد
چو اندر شرک بد او بي صفا شد
در اينجاگاه دل دور از خدا شد
تو هم گر همچو او در شرک آئي
شوي مردود از عين خدائي
نمودي بود مر ابليس اينجا
نگنجد هيچ مر تلبيس اينجا
هر آنکو فکر بد آرد بخاطر
حقيقت دوست اندر اوست ناظر
بقدر خود نظر کن در سوي خود
که از نيکي نيفتي در سوي بد
بقدر خويش کن انديشه اينجا
بجز نيکي مکن مر پيشه اينجا
اگر شرک آيد اينجا در ضميرت
بيک موئي کند اينجا اسيرت
اگر شرک آمد اينجا در خيالت
در اندازد يقين سوي وبالت
اگر شرک آيد اينجا در دل تو
نباشد جز بدي مر حاصل تو
اگر شرک آيد اينجا سوي جانت
در اينجا خون بريزد جان جانت
اگر شرک آيد اينجا سوي ديدار
بلعنت گردي اينجاگه پديدار
اگر شرک آوري ملعون شوي تو
حقيقت خاکي و در خون شوي تو
اگر شرک آوري مانند ابليس
لعين گردي چنان بي مکر و تلبيس
اگر شرک آوري در عين ديدار
بماني همچون ابليس لعين خوار
اگر شرک آوري لعنت بود هان
وگر تو راستي رحمت بود هان
بشرک اينجا شوي ابليس خود را
نداني اينزمان تلبيس خود را
شرک اينجا بماني خوار هر کس
نداني هيچ را از پيش وز پس
بشرک اينجا بماني در بن چاه
حقيقت دور گردي از بن چاه
در اين انديشه کن يکدم در اينراز
که اين سررشته يابي هم ز خود باز
در اين انديشه کن مگذر تو از خويش
که ابليست تو داري بنگر از پيش
همه انديشه کن بگذر تو زينجا
که باشي دائما بيشک مصفا
همه انديشه نيکو کن و شاد
همي باش و مرا ميکن از اين باد
همه انديشه کن بهر چيز
که نيکوئي برت آيد بدان نيز
که تو نيکوئي اندر اصل فطرت
ترا بخشيده اند اينجاي قربت
تو اصلي داري اما وصل جانت
بود آنگه که بيني وصل جانت
ترا ماننده ابليس اعزاز
نبخشيد و نظر در خويش کن باز
تو هم از ناري و آگاه هستي
مکن اينجايگه آتش پرستي
تو هم از ناري و وز باد پندار
فتادستي در آب و خاک ناچار
اگر چه اصل ميداني که از اوست
وليکن کي بود چون جوهر دوست
طلب کن اينزمان و وصل درياب
در اين معني ديگر اصل درياب
نه اصل صورتت اول ز نازست
از آن آتش يقين ناپايدارست
که خود بين است آتش تا بداني
بود اينجاي سرکش تا بداني
چو اصلت سرکشي دارد در اينراز
شود هر لحظه در وصل خود باز
چو اصل سرکشي دارد ز اول
از آن باشد دمادم او معطل
چو اصل سرکشي دارد شبابست
از آن کارش همه آخر خرابست
همي سوزد هميشه در تف خود
از آن انديشه کردست از خوي بد
از آن سرکش بود از جوهر خويش
که سر بالاست دائم خوردن نيش
چو خود مي بيند و جانان نبيند
از آن جز خويشتن سوزان نبيند
هميشه همچو روي دلفروزان
بود آتش ز ديد خويش سوزان
عجائب سرکش است از ديد محبوب
که خود ميداند اينجاگاه مطلوب
عجب سر ميکشد در خويش بيني
هميشه هست اندر خود گزيني
چنان پندارد او کو هست کس نيست
نميداند که در معني چو خس نيست