يکي پرسيد از آن صاحب اسرار
که چون بينم مر اين انجام اي يار
کجا آغاز باشد ديگر انجام
بگويم تا بيابم آن سرانجام
کجا است اولم تا باز دانم
ز بعد انجام آنگه راز دانم
بدو گفتا اگر هستي خبردار
مبين چيزي دگر در خود نظر دار
بجز خود هيچ منگر تا بداني
که در عين صور هر دو جهاني
به بين کين هر دو عالم در تو پيداست
حقيقت ذات در جانت هويداست
ز آغاز فلک در دار اول
در اينجا مي تو ماندستي معطل
معطل مانده در خويشتن باز
هميجوئي دگر انجام و آغاز
برون از تو که باشد هم تو باشي
اگر اينجا تو بيشک هم تو باشي
تو باشي گر تو اندر اصل اول
نگردي اندر اينصورت مبدل
از آن خود را نمي يابي در اينجا
که يکي را دو مي بيني در اينجا
ازل را با ابد بيني چو عطار
اگر بيني خدا در خود نگهدار
توئي آغاز و انجامت بديده
دراينعالم دمي کامت نديده
نديدي کار اينجا و نديدي
تو او را زانکه در خود آرميدي
دوبيني پيشه کردي مانده احول
شده در صورت و معني مبدل
ترا اصل از يکي موجود پيداست
سراپايت همه معبود پيداست
چو از يکي ترا مفهوم گردد
در آخر مر ترا معلوم گردد
ترامعلوم اينجا نيست پيدا
که اصل بودت از يکيست پيدا
ترا آغاز اگر خواهي که يابي
ز آبادانيت سوي خرابي
يکي حرفست اگر خواهي که اينجا
بداني محو شد در جوهر لا
ازل را با ابد بنگر يکي حرف
نوشته حرف آن بر صورت صرف
ترا اگر صرف نيکو آيد اي يار
حقيقت در کشد روغن بيکبار
حقيقت لا بتو محو و توئي حرف
نوشته حرف آن بر صورت صرف
در اينجا بيني از اينجا بداني
حقيقت کل توئي کل لا بداني
نظر کن لا نگر در جوهرت باز
همه ذرات از انجام و آغاز
در اينجا جمع کرده هر دو عالم
نهاده از خودي خود را در او دم
يکي صورت ز خود کرده عياني
نهاده اندر او راز نهاني
نهاده اندر او راز حقيقت
وليکن در نهادي از طبيعت
يکي اصلست صافي صورت يار
از آنجا گه فتاد از اصل ناچار
عدد پندار يکي از هزاران
هزاران در يکي يکي شمار آن
همه در صورت آدم عيانست
که آدم در حقيقت جان جان است
چو آدم جان جان در وي نظر کن
ز بود ذات خود او را خبر کن
همه اشيا ز آدم گشت پيدا
که آدم کرد آن اينجا هويدا
اگر آدم نبودي اصل آن ذات
کجا پيدا شدي هرگز ز ذرات
همه چون بنگري اندر يکي بين
يکي شوهر همه يک بيشکي بين
همه در تو شده اينجا ببين باز
تو اصلي هم ز انجام و هم آغاز
اگر آغاز خواهي هفت گردون
درون تست گردون بيچه و چون
نظر کن در درونت نه فلک تو
ببين گردان حقيقت يک بيک تو
دگر در صورت از حال حقيقت
بياب اينجايگه ديدار ديدت
تو اصلي در يکي وندر يکي گم
گهي چون قطره گه عين قلزم
تو از بحري که پاياني نداري
يکي صورت ولي جاني نداري
تو جاني در تو جانانست بنگر
يکي اندر يکي اعيانست بنگر
تو جانان بين کجا آغاز و انجام
چو جوئي اصل او را جز سرانجام
سرانجام آن طلب کان اصل بود است
که جمله از نمود خود نمود است
سرانجام ار در اين جا يافتي تو
کند اينجايگه کار تو نيکو
سرانجام بدو خواهي رسيدن
جمال بي نشان خواهي بديدن
بهرزه خورد باشي غم بعالم
اگر او را نمي بيني در ايندم
دمي در هر دو عالم در دميد است
دو عالم در يکي اينجا بديد است
دو عالم در يکي آيينه پيداست
در او دلدار در آيينه پيداست
جمال يار ما پيداست روشن
در اين آيينه اندر هفت گلشن
سراپاي فلک آيينه بگرفت
از او کامي بهر آيينه بگرفت
تو اندر سير خود هر لحظه بنگر
که هستي در تو پيدا شد سراسر
توئي پيدا و اشيا در تو پيداست
وگرنه هيچ اينجاگه نه پيداست
در اينجا در تو شد پيدا حقيقت
وگرنه نيستي عين طبيعت
بوقتي کاندر اينجا پاک گردي
حقيقت در مقابل خاک گردي
همه اصلست کين جا با عدد شد
چو فاني گردي اينجا کل احد شد
عدد داري کنون در ورت خود
از آن داري در اينجا نيک يا بد
عدد بردار تا لا بنگري تو
که از لا در دو عالم برتري تو
تو برتر عالم از دو عالم هستي ايدوست
يکي اصلست اينجا مغز با پوست
تو مغزي از دو عالم برگزيده
وليکن مغز خود اينجا نديده
تو مغزي پوست اينجا مغز کرده
در اينجا خويشتن را نغز کرده
تو مغزي اينزمان عطار مانده
همه اندر پي اسرار مانده
تو مغزي ليک گر آگاه کردي
حقيقت اندر اينجا شاه گردي
بسي گفتيم اينجاگه زهر مغز
سخنهاي خود از اينجايگه نغز
ز هر معني حکايت باز گفتيم
کنون ز انجام وز آغاز گفتيم
چو دانستي توئي انجام و آغاز
که آيد اندر اينجا از يقين باز
همو باشد که اينجا باز آيد
بداند آنکه صاحب راز آيد
ولي اينراز اينجا گفتني نيست
در اسرار اينجا سفتني نيست
کساني کاندر اين سرباز ديدند
از اين معني حقيقت راز ديدند
مقام پختگي حاصل کن اي يار
که تو از پختگي گردي خبردار
از آن اينجايگه خامي بمانده
چو روغن در بر جامي بمانده
يکي جامي تو از سر الهي
پر از نور کمال پادشاهي
بري از روغن اينجا مانده پر نور
بنور تو شده روشن مشو دور
بنور تو همه عالم نموداست
که نورت در دمي ديگر فزود است
بنور تو همه عالم پديداست
ز جامت بيشکي آدم بديدست
توئي جام عيان از عين مصباح
حقيقت جان جان در عين ارواح
نه جاني نه تني هم جان و هم تن
چگونه گردد اين اسرار روشن
که چوني جان و تن هم تن و هم جان
که يکي گردي اندر اصل جانان
اگر يکي شوي جانان شوي باز
محيط آئي تو بر انجام و آغاز
اگر خواهي که گردي در يکي لا
يکي شو اينزمان در عين الا
يکي شو اينزمان لوحي رها کن
چو من خود را وجودت عين لا کن
برون و اندرون ديدار يار است
وليکن نقطه در پرگار يار است
برون و اندرون اصلست درياب
در اينجا يار بين و وصل درياب
الاي اي جان و ايدل چند گوئيم
تو پيوندي کرا پيوند جوئيم
تو پيوندي کنون در جان عطار
حقيقت بگسل اينجا هم ز ديدار
تو پيوندي کنون در جانم ايجان
بتو مي بينم اينجا جمله اعيان