يکي گفتست از پيران اسرار
که هر کو شد ز هر کل او خبردار
يقين مر ذرات جانان باز بيند
در اينجا راز پنهان باز بيند
در آخر ذات اصل آيد از او ديد
يکي گردد عيان در سر توحيد
حقيقت مطلع گردد در اسرار
کند اسرار آن بر خلق اظهار
بگويد باز آخر راز ديده
در اينجاگه شود او سر بريده
شود کشته کز اينجا باز گويد
نماند او کز اينجا راز گويد
حقيقت هر که او توحيد کل فاش
کند اينجايگه با رند و اوباش
بشرعش همچو منصور از نمودار
کنند اينجايگه مردان ابردار
بگفتند و نه انديشه نمودند
که اندر وصل او اعيان بودند
بگفتند و شدند از شوق جانباز
بگو مر جان خود در جان جانباز
بگو ماننده منصور رازت
که گرداند ز سوز اندر گدازت
چه به زين کاندر اينعالم حقيقت
ز کشتن باز يابي ديد ديدت
چه به زين کاندر اين دار فنا تو
ز کشتن يابي اينجاگه بقا تو
چه به زين کاندر اينعالم ز ديدار
ز کشتن يابي اينجاگه رخ يار
چه به زين کاندر اينعالم يقين تو
ز کشتن يابي اين عين اليقين تو
چه به زين کاندر اينعالم تو جانان
ز کشتن يابي اين اسرار اعيان
منم امروز جان و دل گشاده
دل و جان بر سوي کشتن نهاده
منم امروز گفته رازها فاش
ابا زاهد ابا قلاش و اوباش
حقيقت من نمودم فاش اينجا
ز ديد جملگي نقاش اينجا
چو راز او بکردم آشکاره
بخواهد کردنم او پاره پاره
چو راز او بگفتم فاش در کل
گشادستم در اينجاگه در کل
در کل من گشايم و از هر کس
نه بگشاد است جز منصور هر کس
در کل آنچنان کردم يقين باز
که من باشم حقيقت صاحب راز
در کل من گشادستم ز جانان
بگفتستم حقيقت راز پنهان
در کل من گشادستم از آن ديد
دو چشم جان من اينجا عيان ديد
در کل من گشادستم در اسرار
که از اسرار کلم من خبر دار
در کل من گشادستم از آن ذات
حقيقت وصل دارم جمله ذرات
در کل من گشادستم بتحقيق
حقيقت مرد واصل يافت صديق
در کل اينزمان از من گشادست
دلم ز اعيان بود دوست شادست
در کل من گشادستم ز حضرت
مرا دادند اينجاگاه قربت
در کل من گشادم تا بدانند
حقيقت سالکان در ره نمانند
در کل من گشادم در بر دوست
که من بودم حقيقت رهبر دوست
در کل من گشادم راز ديدم
از آن در گفت جانان باز ديدم
منم امروز واصل اندر آفاق
فتاده همچو منصورم يقين طاق
منم امروز واصل راز ديدم
از آن در وصل جانان باز ديدم
منم امروز واصل راز گفته
ابا جمله خدائي باز گفته
منم امروز گفته سر اسرار
اگر خواهيم کردن زود بردار
منم امروز گفته سرها فاش
که عطار است اينجا ديد نقاش
منم امروز سر لا نموده
حقيقت خويشتن يکتا نموده
منم آدم نوح و منم دوست
تمامت انبيا در مغز و در پوست
مرا اينجاست زانم وصل اينجاست
حقيقت انبيا هم اصل اينجاست
ز وصلم اينزمان عين خدائي
حقيقت نيست پنهان در جدائي
جدائي نيست من ديدار دارم
حقيقت بيشکي من يار دارم
جدائي نيست در توحيد رازم
که ديدار است در جان سرفرازم
جدائي نيست هستم واصل ذات
حقيقت قل هوالله ام از آيات
جدائي نيست هستم ديد جانان
که ميگويم همه توحيد جانان
جدائي نيست چون منصورم امروز
درون جزو و کل مشهورم امروز
جدائي نيست چون منصور حلاج
منم بر فرق بنهاده عيان تاج
جدائي نيست چون او راز گفتم
ابا خود گفتم و وز خود شنفتم
جدائي نيست در يکي نمودم
ز يکي اندر اين گفت و شنودم
جدائي نيست من خورشيد جانم
که در جمله يقين عين روانم
جدائي نيست من خورشيد ذاتم
که بنموده رخ خود در صفاتم
جدائي نيست من خورشيد رازم
نمود نور خود در جمله بازم
جدائي نيست من خورشيد عشقم
فنايم نيست من جاويد عشقم
جدائي نيست من خورشيد لايم
فنايم نيست بيشک کل بقايم
جدائي نيست بود انبيايم
حقيقت در حقيقت اوليايم
جدائي نيست من آدم بدستم
حقيقت آدمم و دم شدستم
جدائي نيست من کشتي نوحم
ز کشتي جسم نوح اينجاست روحم
جدائي نيست ابراهيم روزم
که اندر آتش ايناگه بسوزم
جدائي نيست اسميعيلم اعيان
همي خواهم شدن در عشق قربان
جدائي نيست هستم ديد اسحاق
بريده سر شوم در ديد مشتاق
جدائي نيست من يعقوب رازم
حققيت يوسف اينجا ديده بازم
جدائي نيست من يوسف شدستم
که اندر اصل من يوسف بدستم
جدائي نيست من موسي طورم
که در طورم حقيقت غرق نورم
جدائي نيست من ايوب رازم
حقيقت درد عشقم چاره سازم
جدائي نيست من جرجيس ديدم
که خود را چند باره سر بريدم
جدائي نيست هستم من زکريا
که اندر شوقم و صد باره شيدا
جدائي نيست اعيانم بديده
ز فرقم تا قدم اينجا بديده
جدائي نيست چون يحيي در اين سر
بريدستم يقين در طشت اين سر
شدستم اينزمان ديدار عيسي
جدائي نيست گشتم ديد يکتا
جدائي نيست من مانند احمد (ص)
شدستم باز منصور و مؤيد
جدائي نيست هستم حيدر راز
که کردستم حقيقت را درش باز
جدائي نيست اينجا مکر و شينم
حقيقت همچنين ديد حسينم
جدائي نيست من شيخ کبيرم
بمعني در عيانم بي نظيرم
جدائي نيست من کل با يزيدم
که معني گشته کلي بر مزيدم
جدائي نيست هستم چون خليدم
که مرغ وحدت اينجا گشت صيدم
جدائي نيست هستم امر معروف
چو معروفم کنون در جمله معروف
جدائي نيست هستم بشر حافي
درون جان و دل در عشق صافي
جدائي نيست هستم بوسعيدم
که در عشق جلال اينجا سعيدم
جدائي نيست هستم چون حسن من
حقيقت در حقيقت گشت روشن
حقيقت انبيا و اوليايم
چو کل گفتم که ديدار خدايم
چه ماندست اينزمان تا باز گويم
چه ماندست اينزمان تا راز گويم
چه ماندست اينزمان در دار دنيا
چو ديدم در عيان ديدار مولا
چه ماندست اينزمان ايمرد دانا
چو گشتم در عيان عشق يکتا
چه ماندست اينزمان چون جملگي اوست
نديدم هيچ من جز صورت دوست
چه ماندست اينزمان در سر توحيد
نظر کردم من اندر ديده و ديد
چه ماندست اينزمان جز سر بريدن
حقيقت بعد از آن کل سر بريدن
چه ماندست اينزمان جان تا بداني
بکن اينجا مرا در عشق فاني
چه ماندست اينزمان بردار از پيش
حجابم زانکه مي يابم هم از خويش
چه ماندست اينزمان ديدار عطار
که گرداني در اينجا ناپديدار
چه ماندست اينزمان صورت بيفکن
که تا گردد ترا آنذات روشن
چه ماندست اينزمان اسرار گفتم
حقيقت من ترا اي يار گفتم
چه ماندست اينزمان جز ديدن من
حقيقت گفتن و بشنيدن من
چه ماندست اينزمان هستم خبردار
بکش وين گفتن بيهوده بردار
تو اي عطار ديدي راز بيچون
حقيقت نقطه در هفت گردون
زهي بود تو بود راز ديده
که از تو جمله گردند راز ديده
يقين با دوست ديگر در خطايي
در اينجا گه حقيقت بي حجابي
حجابت از ميان صورت بديدست
که اندر گفتن از تو در شنيدست
حجابت صورت و تو جان جاني
که در صورت يقين عين العياني
حجابت صورتست و محو گردد
بساط لامکان اندر نوردد
حجابت نيست ميداني در اسرار
که او در پيش همت ناپديدار
حققيت آمدنت اندر فنا او
ز تو دارد نمودار بقا او
ز تو دارد در اينجا راز ديده
که از تو جمله گرديند راز ديده
ورا در ديده خود هيچ شک نيست
که ميداند حقيقت جز که حق نيست
در آخر در يکي ايندم يقين است
حقيقت راز ديده پيش بين است
يکي دارد که چندين راز ديدست
عيان عشق از تو باز ديدست
يکي دارد که کردستيش واصل
ورا اينجاست مر مقصود حاصل
يکي دارد که مقصودش عيانست
نشانش اندر آخر بي نشانست
يکي دارد نشان خويشتن گم
چو او کردست اينجا گاه او گم
يکي دارد صفا از تو بديدار
ز تو اينجايگه ديدست دلدار
يکي دارد ز وصل اينجا حقيقت
دو روزي ديگر اينجاگه رفيقت
ز سر تا پاي نور است و حضورست
ز شوق تو يقين سر و سرور است
ز سر تا پاي اندر عين کل لاست
حقيقت او ز ديد کل هويداست
ز سر تا پاي در اعيان رسيدست
حقيقت ديده جان جان بديدست
ز سر تا پاي ديدست آنچه ديدست
ابا تست او که در گفت و شنيدست
ز سر تا پاي در ذوقست اينجا
از اين اسرار در شوقست اينجا
ز سر تا پاي در راز جهانست
ورا اسرار کل عين العيانست
ز سر تا پاي لا ديدست در خويش
حجاب خويش را برداشت از پيش
حجاب خويشتن برداشت صورت
بدور افکند از کل نفورت
حجاب خويشتن برداشت از راز
ز ديد تو حقيقت گشته سرباز
حجاب خويشتن از پيش برداشت
جز از تو در اعيان کلي خبر داشت
چنين او را ببازيچه بدان هان
کز او داري تو چندين نص و برهان
اگر اينجا نباشد عين اينت
کجا گويي بياني در يقينت
حقيقت صورتت ادراک ذاتست
تمامت نور کل اندر صفاتست
صفاي نور دارد چشم صورت
از آن اينجا است چنديني حضورت
صفاي نور حق در وي پديدست
از آن اينجايگه کلي بديدست
صفاي نور حق زو هست موجود
يقين ديدست کل ديدار معبود
صفاي نور حق در روشنائيست
که نور ديده ات عين خدائيست
صفاي نور حق در اوست بنگر
که اينجاگه عجب نيکوست بنگر
صفاي نور حق در وي رسيده
از آن کردنداو را اسم ديده
که ديدست او حقيقت ذات ديدست
از آن ديدست نامش ديد ديدست
از آن ديدست اين ديده ز ديدار
که از ذاتست اينجاگه خبردار
از آن ديدست ديده بيشکي حق
که او اعيان بديده بيشکي حق
از آن ديدست اينجا ديده گردون
که نور او است در وي بيچه و چون
از آن ديدست اينجا ديده آن سر
که اعيانست اينجا ديده آن سر
حقيقت ديده را منگر ببازي
که از ديده حقيقت سرفرازي
حقيقت ديده را بين ذات الله
اگر از ديده اينجا تو آگاه
حقيقت ديده اينجا راز ديدست
نمود جمله اينجا باز ديدست
حقيقت ديده از اسرار ديدست
نمود نقطه و پرگار ديدست
حقيقت ديده اسرار کماهي ست
گرفته نورش از مه تا بماهي است
حقيقت ديده اسرار عيانست
نشان دارد وليکن بي نشان است
نشان دارد وليکن بي نشانست
که راز ديده را هرگز ندانست
حقيقت ديده را گر خود بديدي
کجا يک لحظه اينجا آرميدي