جوابش دادم آندم پير رهبر
که گر تو مي نداني خود بر اين در
چرا در لعنت ما باز ماندي
از آن اينجايگه بي راز ماندي
تو ناداني منم داناي اسرار
کنون ميگويمت از سر خبردار
حقيقت من که ابليس لعينم
ميان خلق اکنون بدترينم
ترا ميگويم اسرار نهانم
که ميگوئي که رسواي جهانم
حقيقت سجده آدم نکردم
در آندم دوست را فرمان نبردم
نبردم دوست را فرمان در آندم
نکردم سجده رادر عشق آدم
نکردم سجده را آدم در آنجا
که ميدانستم اين سر آندم آنجا
که چون بر لوح کلي راز ديدم
در آنجا لعنت خود باز ديدم
چو خداوندم لوح اندر آخر کار
حقيقت کرده بد لعنت مرا يار
در اول لعنتم چون کرده بد او
بهرزه دانم اينجا گفت با گو
در اول لعنت من کرده بد دوست
چه غم دارم چو ميدانم همه اوست
در اول لعنتم کردست محبوب
باخر دارمش اميد مطلوب
بجويم لعنت او را دمادم
چه غم دارم ز فرزندان آدم
مرا ميبايد اينجا لعنت يار
که بيزارم همي از رحمت يار
مرا ميبايد اينجا لعنت او
که اندر لعنتم در قربت او
مرا ميبايد اينجا لعنت از ديد
که در لعنت يکي ديدم ز توحيد
خطاب لعنتم در گوش ماندست
از آندم ايندمم بيهوش ماندست
خطاب لعنتم يار است در دل
و ز آن لعنت مرا مقصود حاصل
خطاب لعنت ياراست در جان
مرا چه غم ز لعنت بايدم آن
خطاب لعنت او در دل و جانست
مرا هر لحظه صد اسرار پنهانست
خطاب لعنت جانان مرا هست
خطابم بايد اينجاگاه پيوست
مرا چه غم از اين رنج و عذابست
که در جانم نمودار خطابست
مرا چه غم اگر آيد عذابم
دمادم آيد از جانان خطابم
مرا چه غم که جانان راندم از پيش
که مي بينم رخ دلدار در پيش
مرا چه غم که جانان کرد لعنت
که در لعنت مرا اعيانست حضرت
خطاب دوست دارم در عيان من
از آن نينديشم از خلق جهان من
خطاب دوست دارم در نهان من
کجا انديشم از آه و فغان من
خطاب دوست دارم من در اينجا
کجا انديشم از فرياد اينها
چو او دارم در اينجا گاه بيچون
نکردم يکدم از لعنت دگرگون
خطاب دوست دارم تا ابد من
از آن اينجا کنم پيوسته بد من
خطاب دوست دارم من دمادم
که من لعنت ترا آرم دمادم
من از لعنت نگردم تا قيامت
کنم خلق جهان را من ندامت
من از لعنت نگردم تا ابد باز
که در لعنت حقيقت ديده ام راز
من از لعنت نگردم تا باخر
کجا دانم ز لعنتهاي ظاهر
من از لعنت نگردم گرد هر کس
چو من در لعنتم لعنت مرا بس
من از لعنت نمود دوستدارم
از اول کل سجود دوست آرم
من از لعنت در آنساعت که از نوح
نظر کردم مرا آمد از آن روح
در آندم چون بديدم سر جانان
نينديشم دمي يکلحظه از آن
در آندم هر سه يارانم در اينکار
پناه خويش بردن نزد جبار
در آندم مر مرا گفتند کاخر
اگر خواهد شدن اين سر بظاهر
در آندمشان جواب هر سه دادم
که من اين لعنت اينجاگه نهادم
در آندم من نبودم زين خبردار
تو اي صاحب سؤال از اين خبردار
من اين سر را بگفتم نزد ايشان
که تا ايشان نمانند اين پريشان
هر آنچه حکم پاک کردگار است
مرا با حکم يزدانم چکاراست
هر آنچه حکم او رفتست از اول
که يارد کرد حکم او مبدل
هر آنچه حکم او رفتست از پيش
قضاي رفته چون بردارم از خويش
هر آنچه حکم او رفتست خواهد
ز حکم او جوي اينجا نکاهد
قضاي رفته حکم کردگار است
در اين معني قضاها بيشمار است
قضاي رفته چون تقدير جانانست
مرا از حکم او اينجا چه تاوانست
قضاي رفته ديگر مي نيايد
گره کو بسته اينجاگه گشايد
قضا رفتست و من تسليم اويم
نباشد ترس از هر گفتگويم
قلم رفتست بر ذرات عالم
چو بر من نيز بد فرزند آدم
قلم رفتست و بنوشتست هر راز
مرا بنموده اينجاگاه او راز
چو من اينجايگه اعيان بديدم
نمود رازها زانسان بديدم
حقيقت بر سر هر يک قضايست
ز حکم دوست بيچون و چرايست
حقيقت هر که آمد سوي دنيا
قضا رفتست بروي تا بعقبي
همه ذرات عالم در قضايند
فتاده همچو من سوي بلايند
همه ذرات عالم راز بنوشت
پس آنگه خاک آدم باز بسرشت
همه ذرات را در سر اين راز
حقيقت لعنتي آمد بمن باز
چو من آدم ز جنت افکنيدم
که راز آدم اينجا باز ديدم
سبب من بودم از اسرار بيچون
که آدم آمد از جنات بيرون
سبب من باشم اندر هر بلائي
چو بر هر کس رود اينجا قضائي
سبب من باشم و ديگر نباشد
در اين سرها چو من رهبر نباشد
سبب من باشم اندر عشق جانان
درون جسمها من مانده پنهان
سبب من باشم اندر نزد هر کس
تو ايصاحب سؤال اين نکته ات بس
که جمله اوست تا ما را نبيند
مکن لعنت اگر صاحب يقيني
مکن لعنت وگر خود ميکني تو
يقين ميدان که بر خود ميکني تو
مکن لعنت که لعنت بر خودت شد
که ميداني که لعنت بر خودت بد
منم اينجا درون جمله عالم
بخود لعنت کند اينجا دمادم
بخود لعنت کنند اين جمله دوتان
حقيقت مر مرا اينجا چه از آن
بخود لعنت کنند و مي ندانند
اگر يابند جز حيران بمانند
بخود لعنت کنند اينجا نه بر من
حقيقت چو منم اينجاي بر تن
بخود لعنت کنند اينجاي ايشان
که اينجا گه منم يکتاي ايشان
حقيقت کردگار هر دو عالم
بمن دادست فرزندان آدم
مرا بر جسم ايشان راهبر کرد
وز ايشانم در اينجا خير و شر کرد
حقيقت شر ز من بنموده دادار
که سري کايد از ايشان بديدار
همه از من بود کايشان بدانند
حقيقت مر بدي از حق ندانند
همه بدها ز من آيد بديدار
منم در چشم ايشان ناپديدار
همه بدها ز من باشد يکايک
که هر کس را نمايم راز بيشک
مرا پروردگار از بهر اين راز
حقيقت کرد اندر جسم من باز
بمن گفتست و راز جمله دانم
که من اينجايگه راز نهانم
بمن گفتست و ما را وعده دادست
دلم از وعده دلدار شاداست
دلم از وعده او شاد آمد
از آن جانم ز غم آزاد آمد
دلم از وعده او در يقين است
که وعده مر مرا تا يوم دين است
دلم از وعده او پايدار است
اگر چه جانم اندر زير بار است
دلم از وعده او دارد اميد
که بخشايش کند جانم بجاويد
کنون اندر اميد وعده ماندم
که ميگويد که او از خويش راندم
حقيقت هست اينست هر که خواندست
وليکن او ز درگاهم نرانده است
حقيقت هست لعنت آخر کار
مرا رحمت کند آخر بيکبار
حقيقت جان جانها لعنتم کرد
وليکن آخر اينجا رحمتم کرد
تمامت انبيا را ديده ام من
محمد از همه بگزيده ام من
حقيقت راز من احمد بدانست
که او را سر از سر کن فکانست
محمد (ص) ديد اسرارم عياني
مرا گفتست او راز نهاني
مرا او داند و ديگر ندانند
که اين بيچارگان رهبر چه دانند
منم امروز راز يار ديده
ورا امروز احمد برگزيده
حقيقت قصه ام دور و درازست
که جانانم حقيقت کارساز است
حقيقت کارها دلدار سازد
مرا در آخر کار او نوازد
نوازد آخر کارم بيک ره
بيامرزد ز ديدار خودم شه
يقين دانم که اندر آخر کار
بيامرزد مرا داناي اسرار
حقيقت من در اينجا راز اويم
درون جملگي در گفتگويم
حقيقت جان جان دريافتستم
در اين خانه يقين دريافتستم
در رحمت گشتادست اندر اينجا
از آن جانم يقين شادست اينجا
همه تقدير نيکي و بد از اوست
يقين چون يفعل الله گفت از اوست
از آن اي صاحبم اينجا باسرار
بکردم عين گستاخي بيکبار
که او داناي اسرار نهانست
مرا امروز در کلي عيانست
بيکدم ميروم از غرب تا شرق
درون جملگي ماننده برق
چو برقم من شتابان سوي ذرات
حقيقت هم گذر دارم سوي ذات
گذر دارم در آن حضرت دمادم
همي يابم يقين قربت دمادم
از آن قربت خبر دارم ز هر راز
در اينجا مينمايم صاحب راز
نه در شر پايدارم ليک در خير
حقيقت دارم و هم ميکنم سير
حقيقت بود اشيا ديده ام من
سراپاي فلک گرديده ام من
همه ملک من است اکنون سراسر
حقيقت جمله دنيا تو بنگر
همه ملک من است دنياي غدار
بنزد همت من ناپديدار
بنزد همتم دنيا چو کاهي است
که دنيا در بر عقبي چو راهي است
همه دنيا بنزد من خرابي است
همي نزديک عقل همچو خرابي است
همه در خواب غفلت خفته بينم
وجود جملگي آشفته بينم
همه اينجايگه در خورد و خوابند
حقيقت خفته در عين سرابند
مرا دنيا مسلم شد بيکبار
که يک يک ميکن از خواب بيدار
چو مي بينم که راه حق نوردند
ز دوزخ ذره اينجا نترسند
ره بدشان نمايم آخر کار
که تا اندر بدي آيند گرفتار
حقيقت هر چه در دنيا خوشي است
بنزد راه بينان تا خوشي است
حقيقت کفر و فسق و دزدي و خون
همه کار من است اينجاي بيچون
حقيقت سالکان را ره شناسم
در اين معني از ايشان مي هراسم
چو ميدانم که ايشان در صفاتند
حقيقت در يقين خاصان ذاتند
شناساي منند ايشان بيکبار
ز قرآنند کل از من خبردار
عدوي ناکسانم من نه ايشان
چنين حق يقين گفته ز قرآن
من از ايشان گريزان گشته چون سگ
دلي اندازم اندر دارم هر رگ
يکي کو دوستدار عين دنياست
حقيقت فارغ از اسرار عقباست
من او را ميکنم هر لحظه در پي
که تا اندر بلايش افکنم وي
حقيقت گر همه مرد يقين است
که در آخر در اينجا پيش بين است
من او را وسوسه در خاطر آرم
بدنيا مر ورا از دين برآرم
کنم او را وساوس دم بدم من
اگر مرد است اينجا گاه اگر زن
کنم امروز رسوا آخر کار
حقيقت پرده بردارم بيکبار
از او تا خوار گردانم ز خويشش
بلاي ديگر آرم من به پيشش
کسي کاينجا خبردارست از من
حقيقت بگذرد از ما و از من
کند طاعت دمادم اندر اينجا
در آن جان و دل دارد مصفا
اگر چه سوي او دمدم شتابم
درون پرده او ره نيابم
همه جا راه دارم جز که در دل
مرا اينجا شدست اينراز مشکل
نظرگاه خداوند است آنجا
نيارم کرد آنجاگاه غوغا
ولي آنکس که دل دارد سوي من
شود تاريک او را قلب روشن
نهد دل در سوي دنيا بيکبار
شوم با او حقيقت مشفق و يار
دهم او را براه بد يقينش
براندازم بيکره نور و بينش
سوي تاريک دل آرمش از آن نور
کنم او را ببد در جمله مشهور
جهان تاريک و من نور جهانم
ببد کردن که مشهور جهانم
هر آنکو در پي ملک من آمد
حقيقت خوار در جان و تن آمد
هر آنکو ترک من دارد از حقيقت
سپرد اينجاگه راز شريعت
درون جان و دل را بر صفا يافت
يقين صدر عالم مصطفي يافت
مرا احمد در اينجا راز دان ديد
حقيقت در همه خلق جهان ديد
سؤالي کرد از من رهبر کل
که چوني اينزمان در عين اين ذل
چگويم اوفتادي در بلايت
چنين بد رفته آنجا در قضايت
حقيقت امت من را ميازار
حقيقت راه حق چندين نگهدار
ابا خلقش در اينجا بيوفائي
مکن بيحد که ترسم آشنائي
حقيقت آشناي دوست گشتي
بدي در مغز اکنون پوست گشتي
يقين داري ز اسرار حقيقت
کنون افتاده در سوي طبيعت
ترا از بهر اين سر آفريدند
در اين دنيات آخر آوريدند
ترا آنجاست ملک و مال و اسباب
درون جملگي هستي خبر ياب
ز بهر حق مکن چندين بدي تو
که در اول عجب نيکو بدي تو
اگر چه سرکشي کردي در اول
ترا حق کرد در آخر مبدل
وليکن آخر کارت يقين است
که حق آمرزگار کفر و دين است
بدي کمتر کن و نيکي وفا کن
نکوئي خاص از بهر خدا کن
جوابي دادم آندم صدر دين را
که اي عين العيان مر پيش بين را
حقيقت راز من اينجا تو داني
که بيشک بر تمامت کامراني
مرا داني تو اي سيد که چونم
فتاده اندر اين درياي خونم
جدايم اينزمان از عين محبوب
اگر چه طالبم هستي تو مطلوب
تو ميداني حقيقت راز جمله
توئي انجام و هم آغاز جمله
حبيب الله و بيچون و چرائي
سزد گر مر مرا راهي نمائي
تو ميداني که من حق ميشناسم
حقيقت هم تو مطلق ميشناسم
بنزد خلق ابلس لعينم
تو ميداني که من جز جان نبينم
حقيقت اين بيان اکنون که گفتي
تو اي جوهر مر اين در را که سفتي
يقين پنهان مکن گر راز داني
که بيشک هم تو در من باز داني
خداي تو مرا کرده بلعنت
بتو دارم همي اميد رحمت
خداي تو يقين دانم حقيقت
که بنمودي رخ از بهر شريعت
خداي مت ترا کل دانم اينجا
وليکن نزد تو نادانم اينجا
مرا يک مشکل است اين راز بگشاي
مرا آنراز اينجا گاه بنماي
بمعني و بصورت تو خدائي
حقيقت از همه عيبي جدائي
اگر بگشائيم مشکل در آخر
مرا اسرار گرداني تو ظاهر
بگو تا آخر کارم چگونست
که نفس من در اينجاگه زبونست
زبونم کرده در نزد دنيا
باخر چيست رازم نزد عقبا
حقيقت کردم اينجگاه شاها
ترا گستاخي اکنون جان پناها
جواب من بده تو آخر کار
مرا اين پرده را بر گير يکبار
بگو تا جاودانم هست راحت
ويا باشم همه در عين زحمت
تو ميداني که در تو حق شناسم
نه همچون ديگرانت ناسپاسم
عزازيلت سگ درگاه آمد
کنونت کمترين در راه آمد
جوابم داد آن سلطان بينش
که ايندم ملکت آمد آفرينش
همه دنيا ز تست امروز معروف
تو داري از من اينجا امر معروف
همه دنيا بدست تست آخر
توئي بر خيليان امروز سرور
اگر چه نور بودي اول کار
کنون در کار ما هستي گرفتار
در اين دنيا فتادستي يقين تو
چو در من آمدي کل پيش بين تو
ره ما يافتي در آشنائي
حقيقت اينزمانت روشنائي
به از اول دهم اينجا تو ابليس
اگر چه هست اينجا مکر و تلبيس
حقيقت آنچه حق خواهد کند آن
وليکن لعنتي هستي ز قرآن
نماند لعنت او جاودانه
دو روزي لعنتي اندر زمانه
ترا ابريست اندر پيش خورشيد
نخواهد تاتار ماند تاريکيت جاويد
حقيقت ابر اينجا گه نماند
که نيکي و بدي در ره نماند
ترا توفيق خواهد بود آخر
مرا اين کرد سيد حکم ظاهر
کنون از عهد آدم تا بدين دم
تماشا کردم اندر خلق عالم
تماشا آنچه من کردم در اعيان
نديدست و نبيند هيچکس آن
در اول ديده غم در آخر کار
مرا سيد خبر دارم خبردار
ز حق گردد کنونم در ره او
بماند خاک راه درگه او
اگر لعنت کنندم امت دوست
چنان دانم که لعنت رحمت اوست
کنون تسليم راه مصطفايم
مرا او را کمترين خاک پايم
حقيقت من نيم کل مصطفايست
که او بيشک حقيقت مر خدايست
بدو نيکست از درگاه يزدان
که باشم من کنون آگاه جانان
زهي ابليس جانان باز ديده
که از احمد در اينجا راز ديده
زهي ابليس کاندر آخر کار
حققت از محمد شد خبر دار
زهي ابليس کاينجا راز گفتي
حقيقت سر بيچون باز گفتي
زهي ابليس کاينجا آشنا شد
که پيغامبر مر او را رهنما شد
زهي ابليس در جانان نديده
باخر در سوي جانان رسيده
خبر داري خبر داري خبردار
ترا بستود اينجا گاه عطار
زهي عاشق که عشق يار داري
که اندر عاقبت ديدار داري
زهي عاشق که اعيان جهاني
که داري سر اسرار معاني
زهي عاشق که گفتي اين سخن باز
در آخر تو ابا پير کهن ساز
سخن نيکو نمودي در حقيقت
تو و چه دوست اما در شريعت
سخن در شرع گفتي نيک يا بد
نديدي در ميان بيشک تو مر خود
نديدي خويش را جز عين لعنت
که آخر يافتي مر عين قربت
در آخر رحمتست و غم چه داري
که در لعنتت در اينجا پايداري
در آخر رحمتست از رب دادار
که رحمت نيز خواهد کرد دلدار
نميداند کسي اسرارت اينجا
نمي بيند کسي ديدارت اينجا
همه در گفتگوئي تو فتاده
يقين در جستجوئي تو فتاده
زهي اندر خطاب حق تعالي
بمانده خوار اندر دار دنيا
ترا اين همتست اي راز ديده
که راز مصطفائي کل شنيده
حقيقت حق شناس و خود شناسي
که در اعيان احمد با سپاسي
از آن ديدار داري آخر کار
که بر خود داشتي لعنت بيکبار
چو سر جمله ديدستي تو از پيش
نهادي لعنت اندر گردن خويش
چو سر جمله مر داني حقيقت
دروني با همه اندر طبيعت
يقين را انبيا کل ديده تو
که صاحب درد و صاحب ديده تو
يقين چون صاحب دردي در اينجا
بلعنت مانده تو مردي در اينجا
يقين چون صاحب درد و دوائي
ز جانان يافته کل آشنائي
شناسائي و خود در عين لعنت
رها کرده در اينجا گاه قربت
شناساي خود و هر دو جهاني
که داري بيشکي راز نهاني
شناساي خودي در عين دنيا
که بر گردن نهادستي ز مولا
تو طوق لعنت جانان در اينجا
شده در جزو و کل در عين غوغا
همه حيران تو تا خود چه چيزي
بخواري در فتاده از عزيزي
همه حيران تو تو در همه يار
حقيقت عين شادي تو بيکبار
اگر شادي است اينجا گاه از تست
کسي داند که او آگاه از تست
وگر هم غم بود از زندگاني
زمانم در حقيقت هم تو داني
اگر خوفست در وي آخر کار
قلم رفتست از بيچون ستار
وليکن در ميان هستي بهانه
که اين ابليس کرد اندر زمانه
چو خود دادي تو انصاف از بريار
حقيقت نقش آوردي پديدار
همه لعنت بسوي خويش بردي
همه خوردند صاف اينجا تو دردي
گرفتار همه اندر بلائي
چنان کاينجا که کلي آشنائي