يکي پرسيد از مجنون يکي روز
که اندر بلاي عشق پيروز
وصال دوست داري بي بهانه
چرا مجنون شدي اينت بهانه
چو ليلي در زمانت رخ نمايد
دم از آيينه ات کلي ربايت
ترا ليلي چو ديدارست حاصل
چرا هر لحظه مي گردي تو عاقل
ترا ليلي حقيقت دوست دارد
نظر هر لحظه سوي تو گمارد
چو نزد تو کند هر لحظه ليلي
همي آهنگ دارد با تو ميلي
ترا ليلي حقيقت دوستدارست
ولي جان و دلت ناپايدار است
چو ليلي را به بيني شادمان باش
دمي با او حقيقت رايگان باش
چو ليلي ديده مجنون چرائي
فتاده اندر اين غم چون چرائي
چو ليلي ديده اي گشته مجنون
مشو هر لحظه در خود دگرگون
چو روي دوست ديدي گرد واصل
چو مقصودست بيشک جمله حاصل
وصالت هست اينجا ديدن يار
حجاب بيخودي از پيش بردار
جوابش داد آن مجنون پر غم
که ليلي را همي بينم دمادم
جمالم مينمايد دم به دم دوست
مرا اين صبر اينجا ديدن اوست
دمي پيدا همي آيد چو از دور
مرا گرداند اندر عشق مهجور
جمالم مينمايد در دل و جان
ولي ديگر شود از چشم پنهان
چو بينم روي او هشيار گردم
ز جسم و جان خود بيزار گردم
چو بينم روي او باشم بگردون
حقيقت من از او هر لحظه مجنون
دمي بيدار باشم در رخ يار
حقيقت گوش دارم پاسخ يار
بگويد با من و من گوش دارم
اگر چه عقل هم مدهوش دارم
بگويد راز خود با من چنان نيست
که پندارم که مجنون صورت اوست
چنان با من شود ليلي يگانه
که من مجنون نبينم در ميانه
چنان با من شود همداستان او
که پندارم که خود جسمست و جان او
شود با من يکي در خلوت راز
که من مجنون نبينم آنزمان باز
همه ليلي شود ديدار مجنون
حقيقت نقطه و پرگار مجنون
همه ليلي شود مجنون نماند
درونم در يکي بيرون نماند
همه ليلي شوم آن لحظه در دوست
برون آيم يکباره من از پوست
همه ليلي شوم در جزو و در کل
مرا گويد که هان مجنون من قل
منم ليلي و مجنون باز مانده
بمن اينجايگه اين راز مانده
منم ليلي و مجنون گشته فاني
نموده مر ورا راز نهاني
منم ليلي منم مجنون در اسرار
بشد ليلي و مجنون ناپديدار
دلا ليلي صفت مجنون نظر کن
از اينمعني نهادت را خبر کن
همه ذرات تو مجنون صفاتند
فتاده در پي ليلي ذاتند
همه مجنون شده ذرات اينجا
کنند از عشق ليلي جمله غوغا
چو ليلي با همه اندر ميان است
ابا عشاق در شرح و بيان است
چو ليلي مينمايد خويش مجنون
نيارم گفت اين سر تا بود چون
وليکن عشق ميگويد که هان گويي
وصال ليلي از شرح و بيان گوي
چو ليلي با همه بنموده پاسخ
حقيقت مينمايد با همه رخ
رخ ليلي مگر منصور ديداست
که با او گفت اناالحق زو شنيدست
يقين منصور ليلي بود و مجنون
شد از عشق وصال خود دگرگون
چنانش عشق اندر پرده افتاد
که ناگاهش بکل پرده برافتاد
نظر مي کرد ليلي در ميان ديد
حقيقت خويش در شور و فغان ديد
نبد منصور بد ديدار ليلي
که با او داشت اندر عشق ميلي
حقيقت راز پيش انداخته باز
نموده مر ورا انجام و آغاز
چو منصور است حقيقت بود دلدار
نمود خويش را ميديد بردار
کجا ليلي کجا مجنون چه منصور
حقيقت گشت اندر جمله مشهور
رها کن ليلي و مجنون تو بنگر
بجز منصور کل در خود تو منگر
حقيقت ذات منصورست جانت
به پيوسته يقين با جان جانت
اناالحق ميزند در صورت تو
خطابي ميکند مر صورت تو
اناالحق ميزند گر گشته بيخود
ز من فارغ شده در نيک و در بد
ز من فارغ شدي من با توام هان
منم جان و منم جانان يقين دان
ز من فارغ مباش و بود بنگر
منم اينجا زيان و سود بنگر
نديدي مر مرا ماندي تو فارغ
مگر در گور خواهي گشت بالغ
هر آنکو روي خود اينجا نبيند
يقين ميدان که هم فردا نبيند
هر آنکو رويش اينجا ديد جان شد
همه جسمش پس آنگه جان جان شد
ترا جانانست اينجا او يقيني
فتاده کافري در عين کيني
چنان کين و حسد در تست موجود
که همچون آتشي و مي رود دود
چنان کين و حسد با تست دائم
که غراني تو چون گرگ بهائم
چنان کين و حسد پيوسته با تو
که دل يکباره جان بگسسته با تو
تو در اين کبر ماندستي چو نمرود
زيان خويش ميداني يقين سود
تو در کبر و حسد ماندي چو فرعون
نه يک ذاتي که هستي لون بر لون
تو در کبر و حسد هستي چو شيطان
که ذرات جهان کردي پريشان
در اين کبر و مني ناگه بميري
که بي شک در کف ايشان اسيري
در اين کبر و مني بيشک بماني
ره از گم کردي جايي نداني
حسد قوت گرفتست اندل ايندل
از آن افتاده در خون و در گل
چو مردان در درون خود صفا ده
ز جان صلوات را بر مصطفا ده
از او غافل مشو و ز کبر بگذر
حسد را هيچ در اينجا تو منگر
مشو غافل که دنيا نابکار است
تو پا بفشرده او ناپايدارست
مشو غافل که دنيا خوان رنجست
بنزد عاقلان خوان سپنجست
مشو غافل که دنيا هيچ آمد
چو فرموکي سراپا پيچ آمد
مشو غافل که مرگ اندر کمينست
باخر جايگه زير زمين است
مشو غافل دمي بيدار خود باش
هميشه در پي اسرار خود باش
مشو غافل که غفلت دشمن تست
فتاده بيشکي اندر تن تست
مشو غافل که دنيا رخ نمودست
ز پنداري زيانت جمله سودست
مشو غافل اجل را ياد ميدار
اگر مرد رهي ميباش بيدار
مشو غافل وصال دوست درياب
در آخر سوي جانان زود بشتاب
مشو غافل که وصل دوست اينجاست
حقيقت مغز نيز و پوست اينجاست
مشو دم از مردان دين زن
دم خود از نمود اولين زن
مشو غافل اگر تو مرد راهي
گدائي کرده اکنون تو شاهي
مشو غافل که کردم يادگاري
چسود آخر چو اينجا نيست باري
که من با او حقيقت وصل گويم
نمود عشق من از اصل جويم
تو غافل مانده از سر بيچون
نميداني که آخر خود بود چون
تو اينجا اصل ياري در حقيقت
حقيقت اصل و نوعي در شريعت
دم از عين حقيقت زن که ذاتي
نموده روي از فعل صفاتي
تو اصل جوهر ذاتي که بودي
وليک اينجايگه جسمي نموده
نمودت از چه بد داني که چون بود
نمودت از نمود کاف و نون بود