از اين آيينه بتواني تو ديدن
جمال روي جانان باز ديدن
در اين آيينه بتواني جمالش
حقيقت ديد در عين کمالش
از اين آيينه بتواني رخ يار
حقيقت ديدن اندر ليس في الدار
از اين آيينه موجودست اشيا
در او بنموده رخ پنهان و پيدا
از اين آيينه خورشيدست تابان
که کس او را نداند يافت ازينسان
از اين آيينه گر خورشيد يابي
در او تو طلعت ناهيد يابي
در اين آيينه ماه و مشتري ياب
حقيقت آينه خود مشتري ياب
در اين آيينه افلاکست گردان
مه و خورشيد در وي کور گردان
نمي يابند اينجا هيچکس راز
در اين آيينه مرانجام و آغاز
نمي يابند از اين آيينه جز دوست
که برخوردار اين آيينه هم اوست
در اينجا وصل دلدارست خسرو
عجب سر تن در اين آيينه پرتو
فکندست و همي در گفتگويست
حقيقت خود بخود در جستجويست
عجايب در عجايب اندر اينجاست
در اينجا هپچ ناپيدا و پيداست
که اين مر هيچکس ناديده باشد
نه کس اين گفته نه بشنيده باشد
بجز منصور کين کرد آشکاره
مر او را کرد جانان پاره پاره
عجب خود گفت و هم خود گشت اينجا
حقيقت خود فکندي شور و غوغا
حقيقت خويش گفت و خويش در باخت
بيکرده اين حجاب از کل برانداخت
چو خود گفت و ز خود بشنيد اناالحق
هم از خود کرد پيدا کل اناالحق
ره حق ديد و حق گفت و همه اوست
مبين عطار جز حق هيچ در پوست
چو موجودست مر آيينه اينجا
نظر ميکن تو در آيينه اينجا
مر آيينه در اين اين تو راز ميگوي
چو ناپيدا شود آنگاه ميجوي
چو ناپيداست در پيدا نموده
ترا اينجايگه شيدا نموده
چو ناپيداست پيدا اسم و صورت
در اينصورت در آي و بين ضرورت
در اينصورت تواني يافت دلدار
اگر دروي نباشد هيچ پندار
در اينصورت تواني يافت رويش
اگر عاشق شوي بر گفتگويش
در اينصورت جمال او نظر کن
هر آنکو بيخبر باشد خبر کن
در اينصورت ببين در هفت پرده
جمال دوست خود را گم بکرده
در اينصورت ببين و گرد واصل
از او مقصود بين کاينجاست حاصل
در اينصورت نظر کن آفتابي
که در جانها فکنده تک و تابي
در اينصورت نظر کن ديد جانان
ببين آخر دمي خورشيد تابان
در اينصورت ببين ديدار عطار
حجاب اينجا برافکنده بيکبار
در اينصورت ببين اسرار جمله
حقيقت نقطه و پرگار جمله
در اينصورت ببين تو جان جانها
که ميپردازد اين شرح و بيانها
در اينصورت نگاهش کن زماني
که از هر سوي ميتابد عناني
در اينصورت ببين آن سر که جوئي
حقيقت او تو است و هم تو اوئي
در اينصورت بببين گر مرد راهي
حقيقت سر ديدار الهي
در اين صورت مبين جز عين جانان
که اينجا کعبه است و دير جانان
در اينصورت که او را کل نديدي
تو چيزي گفتي و چيزي نديدي
در اينصورت گر او را باز داني
حقيقت مرگ باشد زندگاني
در اينصورت تجلي جلالست
در اين معني يقين عين وصالست
در اينصورت نمود و بس فنا کرد
اناالحق گوي کل خود را فنا کرد
در اينصورت اناالحق زد بتحقيق
در اينمعني نمود او جمله توفيق
در اينصورت هز آنکو راز بيند
يقين منصور اينجا باز بيند
در اينصورت دو عالم رخ نمودست
در اينصورت بگفت و خود شنودست
دراينصورت نظر کن منظر يار
اگر چه نيست ذات حق پديدار
وصال اوست صورت گر بداني
حقيقت کور باشي گر نداني
وصال او از اينصورت توان يافت
خوشا آنکس کز اينمعني نشان يافت
وصال او از اينصورت پديداست
خوشا آنکس که روي خود بديدست
وصالش عاشقان اينجا بديدند
در او پنهان شدند و ناپديدند
وصالش واصلان يابند اينجا
حقيقت باز بشتابند اينجا
وصال جان جان پنهانست بنگر
درونت ماه تابانست بنگر
وصالش از برون هرگز نيابي
مگر وقتيکه سوي کل شتاب
وصال دنيا و عقبي حلالست
وليکن برتر از حد کمالست
وصال دوست اينجا يافت حلاج
بفرق سالکان پنهاد او تاج
وصال دوست در بودست بنگر
درون جان از اينمعني بمگذر
يقين در پيش دار و بيگمان شو
برافکن جان و آنگه جان جان شو
يقين را بيگمان بشناس در خود
حقيقت در يکي بين نيک يا بد
يقين بشناس در عين عياني
قبولش کن مر اينصاحب قراني
چو منصور اين بيان سر توحيد
حقيقت گوش کن بگذر ز تقليد
ترا اين سر نيايد راست اينجا
اگر چه يار ناپيداست اينجا
ترا اين سر مسلم کي شود دوست
که گردي مغز بيرون آئي از پوست
ترا تا پوست باشد آن نباشد
مهت در ابر شد رخشان نباشد
مه تو اينزمان در زير ابرست
ترا مر چاره درمانت صبرست
مهت در بزير ابر است ار بداني
تو مانده در حجابي کي بداني
مه تو زير ابر اندر خسوفست
حقيقت مانده در عين کسوفست
همه اشيا از او گردند روشن
نمايد نور خود در هفت گلشن
مهت تابان شود بهر ستاره
شوند آنجايگه در پي نظاره
چو ماه تو شود در عين خود گم
دگر چون قطره در درياي قلزم
نماند ماه و آنگه خور بماند
پس آنگه نور بر ذره فشاند
پس آنگه روشني يابد ز خورشيد
دگر مر محو گردد عين جاويد
همه خورشيد گردد عين ذرات
نهد آنگاه سر در عين آن ذات
همه ذرات آنجا گه شود نور
نماند ذره جز نور علي نور
بجز خورشيد در عالم نماند
وجود اندر دم آدم نماند
بجز خورشيد مي تابان نباشد
نديدي اين ترا تا آن نباشد
در آن خورشيد کن بيچون نظر تو
گرفته پرتو از زير و زبر تو
يکي را بين اندر عين خورشيد
نمايد سايه محو اينجا بجاويد
چو خورشيد حقيقت رخ نمودست
حقيقت ابر پرده برگشودست