حقيقت جوهري اندر تو پيداست
کز او در جمله عشق و شور و غوغاست
حقيقت در تو و تو در حقيقت
فرو مانده تو در عين طبيعت
حقيقت در تو و تو در گماني
از آن يک رمز اينجا گه نداني
حقيقت در تو بنمودست ديدار
اگر مردي يقين خود را پديد آر
حقيقت در تو است و تو در اوئي
وليکن گر براندازي دو روئي
حقيقت را يقين يابي در اينجا
ابي صورت تو بشتابي در اينجا
حقيقت باز دان و راه بگذار
سوي مه باز گرد و جاه بگذار
حقيقت باز دان از پير رهبر
درون تست پير عشق رهبر
حقيقت باز دان اي کار ديده
ز پير عشق او دان يار ديده
ز پير عشق پرس احوال رازت
که بنمايد حقيقت راز بازت
ز پير عشق پرس و باز بنگر
از او ديدار سر کار بنگر
ز پير عشق اگر آگاه گردي
بکلي اندر اينجا شاه گردي
ز پير عشق بستان جام اسرار
فروکش جام و آنگه رو سوي دار
ز پير عشق بشنو آنچه گويد
که او درمان دردت را بجويد
ز پير عشق بشنو راز و حق شو
از او بين و از او دان و بدر رو
تو پيري در درون داري حقيقت
نديده پير خود گويد شفيقت
ز پير عشق بستان جام و کن نوش
چو احمد جامه تحقيق در پوش
ز پير ار جام بستاني دمادم
بيارت در رساند او به يک دم
ز پيرت نوش کن جام و بمخروش
وجود خود بکلي کن فراموش
چو اين جام از کف آن پير خوردي
فروکش بعد از آن هر جمله دردي
در آن دردي و مستي گر زني دم
برون بايد شد از جنت چو آدم
مرا اين راز آن شد آشکاره
که کل در پير خود کردم نظاره
هر آنچه پير گفت اينجا نوشتم
برون کرد آخر کار از بهشتم
چو آدم از بهشت خود برون کرد
سرشته خاک من در عين خون کرد
ترا اينجا اگر رازت بهشتست
بنزد عاشقان دانم که زشتست
چه باشد جنت و رضوان و کوثر
حجابي دان بر عاشق سراسر
بر عاشق بهشت اينجا عذابست
اگر چه اندر او عين عتابست
بر عاشق بجز جانان نگنجد
که در تحقيق جسم و جان نگنجد
بر عاشق همه ديدار جانانست
بهشتش قطره از بحر پنهانست
بر عاشق بجز جانان مگو تو
بجز اين درد او درمان مجو تو
کساني کاندر اين رازنده مانده
از آن پيوسته زين بازنده مانده
بهشت و حور و غلمان و در دوست
حقيقت مغز يارست و دگر پوست
چو آدم راز ديد از وي برون شد
باخر يار او را رهنمون شد
چنانت سر با آدم بگويم
در اينجا درد و درمانت بجويم
نه آدم را برون کردند کادم
نميگنجد آنجاگه در آندم
مثال بوستاني بد بهشتش
از آن مر آخر کار او بهشتش
ز بعد قربت آمد هجر آخر
رها کرد او بهشت از ديد ظاهر
بر جانان بهشتش گشت زندان
تمامت کرد ترک او همچو رندان
منزه شد چو ذات پاک بيچون
حقيقت عاشق آسا رفت بيرون
بهشتش عقل بود و عقل بگذاشت
نمود جبرئيل و نقل بگذاشت
چنان شد آدم از ظلمت سوي نور
که از جنات و حوا گشت او دور
چو پير عشق او را روي بنمود
مر او را کل در توفيق بگشود
مرا او را گفت کاي آدم نظر کن
نمود من ببين جانت خبر کن
اگر بيرون فتادستي ز جنات
ترا آخر رسانم سوي کل ذات
منم با تو ترا بيرون فکنده
بشاهي ميرسانم هان تو بنده
مرا بشناس و با من باش ساکن
که در آخر کنم بود تو ايمن
چو من ديدي منت بنمايم اينراز
حجاب اندازم ايندم آخرت باز
منم بيرون فکنده تا بداني
تو اي آدم براز کل نهاني
کنون جز من مدان در سينه خويش
منم پير تو اي ديرينه خويش
از آنت کردم از جنات بيرون
که تا بنمايمت کل ذات بيچون
بغير ما نظر اينجا مکن تو
ز من بشنو حقيقت اين سخن تو
بهشت و حور و غلمان جمله ديدي
که يک نقش و سراسر پيچ ديدي
نديدي هيچ آدم بازدان تو
ز من بشنو هم از من راز دان تو
همه مانند نقشي بود پيشت
اگر چه در برون هست خويشت
همه اندر نمود آدم اينجا
منت کردم در اينجا گه مصفا
يمن پيدا شد و در من نهان شد
بمن آدم در اينجا گه عيان شد
ترا آن رازها کاندر سر تخت
نمودم باز گفتم با تو بدبخت
نديدستي نديدي زان شدي دور
بخود گشتي در اين جنات مغرور
نمودي من نمودم با تو آدم
بگفتم با تو من سر دمادم
فرستادم بتو جبرئيل و گفتم
دو گوشم راز ما اينجا شنفتم
چنان غافل شدست از عشق حوا
که يکدم مي نيفتادي تو با ما
دمي با ما اگر چه راز گفتي
ز من با من حقيقت باز گفتي
منت حاضر بدم در جان و در دل
منت مقصود کردم جمله حاصل
ولي در عاقبت آدم نداني
که سر دوست رازست و نهاني
منت سر تو آدم راز گويم
ز تو در تو حقيقت راز جويم
ز بهر آن برون کردست از آنجا
که غيري را نبيني جز من اينجا
در اين هجران وصال من تو درياب
در اين قربت جمال من تو درياب
که هجران من و وصلت هر دو
يکي آدم حقيقت چه من و تو
از آن وصل و از اين هجران مرا بين
درون بنگر مرا عين لقا بين
منم بر تو يد قدرت نموده
در اينجا گه مه بدرت نموده
منت جنت نمودم باز حواد
منت کردم ز ديد خويش پيدا
منم در آخر کارت فراقي
نمودم اندر اينجا اشتياقي
حقيقت نوش با ما نيش باشد
ترا اينراه ما در پيش باشد
رهي در پيش داري آدم پير
بيايد رفتن اکنون مي چه تدبير
ره ما راه تست و راه کن تو
مگو ديگر بگستاخي سخن تو
رهت در ما کن و رس بر درما
که با تست اينزمان مر رهبر ما
ره عشقم ره دور و درازست
در او گاهي نشيب و گه فرازست
بمن کن راه و منزل بين و خوش باش
حقيقت تن در دل بين و خوش باش
تو پنداري و مگر کين عشقبازيست
بياني ديگرست اين سر نه بازيست
توئي آدم ز جنت رفته بيرون
فتاده اينزمان در سير گردون
رهي دور و عجب در پيش داري
ابا خود پير پيش انديش داري
ترا خود مي کند در خود خطايي
نداري زهره تا گوئي جوابي
نداني ره از آني باز مانده
چو گنجشکي اسير باز مانده
ترا بيرون فکند از عين جنات
هزاران نکته ميگويد ز آيات
تو چون در شکي او را کي شناسي
چو طفل از عين وحشت مي هراسي
ترا مي گويد اينجا گه دمادم
در ايندم چون توئي مر عين آدم
تو بيروني از آه در ره فتادم
ز بالا در سوي اين چه فتادم
خطايت مي کند هر لحظه زينسان
تو هستي هر نفس در خود هراسان
نميداني جوابي دادن او را
که باشد در خور جانان نکو را
چو ميترسي از آني باز در راه
فتاده عاشق و بيچاره در چاه
رها کردي تو جنت را بصد ناز
برون پس آمدي اي صاحب راز
کنون چون آمدي مانند آدم
خطاب خوف ميايد دمادم
تو در خوف و بمانده در رجائي
فتاده اندر اين دام بلائي
نميداني که راهت از کجايست
از آن جان تو در خوف و اينجايست
رجا و خوف کسي راهت نمايد
که جز پيرت يقين راهت نمايد
چو پيرت در ره افکندست در خود
از آني ميروي با او تو بيخود
دمي گويد که منزل اندر اينجاست
دمي گويد که مر منزل نه پيداست
دمي گويد منت بيرون فکندم
دمي گويد منت در خون فکندم
دمي گويد منت ديدار دارم
ابا تو اندر اين سر کار دارم
دمي گويد مترس و خوش همي باش
گهي در آب و گه آتش همي باش
دمي بر کسوت آدم بر آيد
گهي حو از آدم مينمايد
دمي تاجت نهد بر سر ز شاهي
دميت از مه در اندازد بمائي
دمي در خاکت اندازد بخواري
نباشد زهره تا سر را بخاري
دمي بر عرشت افرازد يقين سر
دمي از قربتت بر فراق افسر
دمي عزت دمي نخوت نمايد
دمي بعد و دمي قربت نمايد
بجز آنکو در اين ره درد يابد
چو مردان خويشتن او فرد يابد
غم جانان خورد در خون نشيند
بجز او در همه غيري نبيند
بلاي قرب جانان همچو آدم
کشيد اينجا ز عشق او دمادم
بلا بيند نيارد دم زدن او
گهي در گفت باشد گاه در گو
گهي چون آدم از جنت شود دور
فتد چون سالکان اندر ره دور
گهي چون آتش اينجا خود بسوزد
گهي چون باد آتش بر فروزد
گهي در بار غم مانند منصور
بسوزد تا شود کلي علي نور
گهي مانند او گويد اناالحق
در آخر منزلت اينست الحق
مثالي بود اين سر تا بداني
که راز ديگر است اين از معاني
نمودي گفتم اينجا آشکاره
نميداني نمي بيني چه چاره
نميداني که يارت با تو چونست
گهي در راستي گه با سکونست
گهي بنمايدت ديدار بيچون
گهي بيرون کند از هفت گردون
گهي چون سالکانت در ره خويش
در اندازد بسوي درگه خويش
گهي چون پير دين منصور حلاج
ترا بر فرق معني بر نهد تاج
گهي بنمايدت اسرار وانگه
گهي مانند او بر دار آنگه
کند بودت که تا رازش بگوئي
ندانم تا در اينمعني چگوئي
نمي ياري بترک جان خود کرد
که چون منصور گردي در همه فرد
نمي ياري چو آدم در ره او
فتادت تا رهي بر درگه او
نمي ياري دمي تا راز بيني
وصال شه در اينجا باز بيني
نمي ياري وصال شاه ديدن
گذشتن از خود و در وي رسيدن
نمي ياري گذشت از خود حقيقت
حقيقت دوست ميداري طبيعت
طبيعت آنچنانت بند کردست
که جانت مانده در ديدار فردست
طبيعت دوستداري زو جدائي
از آن محروم از ديد خدائي
طبيعت همچو شيطانست در تو
حقيقت عين رحمانست در تو
طبيعت کردت از دلدار خود دور
از آني مانده اندر خويش مغرور
طبيعت مر ترا در دوزخ انداخت
وجودت از تف اين نار بگداخت
طبيعت بند بندت را فرو بست
تو اندر گردن او کرده دست
چنانش دوست ميداري که جانست
نميداني که خونت رايگانست
بخواهد کشتنت در عين اين نار
تو همچون کافري دادست زنار
حقيقت کافري زنار داري
که از جان مر بت خود دوست داري
تو چون بت ميپرستي کافري تو
ز ناگاهي شوي از جان بري تو
بت نفس تو کافر مرد خواهد
شدن در آتش اينجا گه نکاهد
نديده دين و کافر مرد خواهي
ندانم تا چه چيزي برد خواهي
شکست اين و يقين را باز جو تو
ابا جانت در اينجا راز جو تو
در آن سر جز پشيماني و حسرت
بماني در تف ناز ندامت
بصورت مبتلا تا چند باشي
در اين عين بلا تا چند باشي
ترا چون نيست دردي کي شود دوست
ترا چون نيست مغزي باش در پوست
بصورت مبتلائي چون عزازيل
از آني رخ سينه ماننده فيل
دمادم مينمايد راز جانت
حقيقت ميکند آگاه جانت
ترا هم اين ببايد سوخت بيشک
وگرنه نکته آموخت بيشک
از آني مانده در زندان بمانم
که خود بيني چو او بيشک دمادم
بود کز سر معني باز يابي
رسي در منزل آنگه شاه يابي
بود کين شک شود عين اليقيني
ترا چون نيست اينجا پيش بيني
ترا چون نيست رهبر بر سر راه
بماندستي چو روبه در بن چاه
تو رهبر را طلب کن در دل ريش
وز او بگشاي کلي مشکل خويش
تو رهبر داري اندر جان حقيقت
که او بيند يقين عين طبيعت
وليکن چون تو بشناسي نمودش
که آخر باز داني بود بودش
مر او را آدم اينجا رهنمون شد
که آدم زو يقين عين سکون شد
ره جمله نمود و خويش گم کرد
همه اندر دوئي افکند خود فرد
حجاب از پيش بردارد در آخر
شود مخفي و بود او بظاهر
ز عشق اين سر تواند شد ميسر
وليکن گرز آيد عاقبت سر
ترا تا سر بود اين سر نه بيني
نه بيني تا تو اين ظاهر نه بيني
بظاهر شرع بين و باطل آن ياب
بسوي عشق چون منصور شتاب
حقيقت هر که ديد او سرفشان شد
چو جان داد او حقيقت جان جان شد
ترا تا جان بود در قالب ايدوست
حقيقت مغز باشي ليک در پوست
دوئي چون از ميان برخاست جان شد
حقيقت جان ابر جانان نهان شد
چو جان جانان شود جر حق نباشد
توئي باطل کز اين جز حق نباشد
بجان جان تواني يافت خود را
که هر کس مي نگردد و کل احد را
خدا بيند خدا صورت نداند
وگر داند در او حيران بماند
چون جان برخاست جانان رخ نمايد
ترا هر لحظه صد پاسخ نمايد
چو جان شد جسم آمد در سوي خاک
نهان گرديد زير چرخ افلاک
نهان گردد در آن خلوتگه يار
در اينجا گه شود او آگه يار
در اينجا آگهي صورت ندارد
در اينجا آگهي ار خويش دارد
حجابي نيست صورت اندر اين خاک
که اينجا مي شود هم محو در پاک
در اينجا عين خونست و پليدي
در اينجا گه يقين بر چون رسيدي
در اينجا صورتت مانند خونست
ولي اين قصه با مل رهنمونست
چو صورت محو گردد جان زايد
بجز جان هيچ مر او را نشايد
چو جان گردد صور در عالم گل
تني باشد که گردد در مکان دل
زبعد دل شود اينجايگه جان
پس آنگاهي شود ديدار جانان
اگر چه شرح بسيارست اين را
وليکن راز ميجويد يقين را
يقين اين است اندر آخر کار
که ميگردد صور کل ناپديدار
حقيقت همچو جان اينجا شود گم
مثال قطره در درياي قلزم
حقيقت قطره چون در بحر پيوست
يقين هم نيست گردد کاندر او هست
چو قطره عين دريا شد در اينجا
حقيقت بود يکتا شد در اينجا
چو جسمت محو شد کل بود گردد
بگويم عاقبت معبود گردد
وصال صورتست اندر دل خاک
در اينجا گه رسد در صانع پاک
در اينجا مخزن خود باز بيند
در اينجا او حقيقت راز بيند
در اينجا آتشت چون نار گردد
نمود خاک کلي در نوردد
سوي معدن شود با مسکن خود
بيابد بار ديگر مامن خود
دگر چون هم از اينجا او شود باز
بسوي باد يابد همچنين راز
دگر هم آب شد اينجا روانه
رسد در آب اينجا بي بهانه
يقين چون خاک شد در سوي خاک
يکي باشد همه در عين کل پاک
پليدي پاک گردد بد نماند
بجز عطار اين سر کس نداند
که عطار است اينجا راز ديده
ز خود مرده در اينجا باز ديده
بمرد از خويش اندر گور صورت
فتادت اين همه ديد ضرورت
چنان اين سر در اينجا باز ديدست
که خود مردست وين کل راز ديدست
چو مر اين جسم و جانش اينچنين است
کسي کاين يافت اينجا راز بين ست
بيايد رفت زينجا آخر کار
بزير خاک تاريکت بيکبار
حجاب اينجا برافتد تا بداني
ز من درياب اين راز نهاني
هر آنکو مرد آخر آخر زندگاني مرگ باشد
ولي چون عاقبت کل ترک باشد
در آخر ترک خواهد بد ز صورت
ببايد شد از اين معني ضرورت
ببايد شد از اين دنياي غدار
نبايد بست دل در دهر خونخوار
در ايندنيا که بر عين بلايست
دهان بگشاده همچون اژدهايست
دمادم ميکشد هر کس سوي خويش
زند بر جان هر کس هر زمان نيش
در اينجائي فنا اندر بلائي
باخر زهر کام اژدهائي
چو مردان از دم او کن کناره
مکن در سوي آن ملعون نظاره
ببين او را که کامي زشت دارد
ابا کسي هيچ انسي مي ندارد
ندارد هيچ انسي با کس اين شوم
از اين معني شود جان تو معلوم
چو بوقلمونست دنيا تو نظر کن
دل خود را از اينمعني خبر کن
برآرد رنگ بر ماننده تو
نيوش اين پند از داننده تو
چو شکلي ساخت اين ملعون مکار
چو نقش تو شود اينجا پديدار
نمايد خويشتن را با تو اينجا
که بفريبد ترا اي مرد دانا
تو پنداري که او را دوست گيري
نميداني که اندر پوست ميري
چنانت در کشد چون اژدهائي
که ديگر مي نيابد زورهائي
چنين است آخرت آنگه پديدي
چرا در سوي دنيا آرميدي
ترا دنيا خوش آمد اي بردار
چو ققنوس اينزمان در سوي آذر
فتادستي و هم در وي بسوزي
هم از خود آتشي در خود فروزي
بخواهي سوخت اندر آخر کار
بخواهي مرد اندر وي به پندار
تو تا کي مانده دنيا بماني
ز سر آخرت رمزي نداني
ز سر آخرت اين سر شنفتي
نکردي گوش و اندر خواب خفتي
ترا دنيا چنان در قيد کردست
که مرغ جانت اينجا صيد کردست
چو صياد ازل مر مرغ جانت
گرفت و صيد کرد آخر نهانت
نخواهد گشت اندر خاک ره خوار
تو خواهي ماند اندر عاقبت زار
نخواهي يافت آخر مي رهائي
چرا بيچاره در قيد و بلائي
ز جان مرجان خود بگذار دنيا
ره حق گير و رسوائي مولي
ز دنيا هيچ نايد مر ترا سود
بجز آن کاندر اين آتش شوي زود
جهان نزديک حق قدري ندارد
هلالست اين مهت بدري ندارد
جهان و هر چه در روي جهان است
چو يک ذاتست چون يابد جهان است
جهان بگذار و بگذر زو يقين تو
چو مردان باش در خود پيش بين تو
جهان بگذار کين مردار هيچست
که چون نقش عجائب پيچ يپچست
جهان بگذار تايابي رهائي
خدا بشناس وز وي کن خدائي
جهان بگذار چون مردان و ديندار
نمود خويش در عين اليقين دار
جهان بگذار و بگذر زو چو مردان
خود از بند بلا آزاد گردان
جهان بگذار چون آدم ز جنت
در افکن خويشتن در سر قربت
جهان بگذار همچون او ره دوست
که تا آخر شوي مر آگه دوست
جهان بگذار و همچون او فنا شد
در آن ديد جهان عين بقا شو
جهان بگذار تا يابي سرانجام
بنوشي از کف معشوق خود جام
جهان جاودان بنگر در اينجا
حقيقت جان جان بنگر در اينجا
چه ديدي آخر از دنيا چگوئي
که سرگردان در او مانند گوئي
چه ديدي آخر از دنيا بجز رنج
کشيدي رنج و ناديده رخ گنج
چه ديدي آخر از دنيا بجز غم
نمودت درد و غم اينجا دمادم
چه ديدي آخر از دنياي غدار
بجز درد و بلا و عين آزار
ز دنيا هيچ دل شادان نباشد
عجب در غرق اين دريا فتادي
چو دريائيست دنيا موج پر خون
دمادم ميزند بر هفت گردون
چو دريائيست دنيا پر نهنگست
درون جاي عيش و هوش و هنگست
در اين دريا بسي کشتي نظر کن
دل خود را از اين دريا خبر کن
که پر موجست از خون عزيزان
از او شو گر تو مردي هان گريزان
نهنگ جانستان اينجاست دائم
کز او هر لحظه صد غوغاست دائم
در اين دريا هر آن کشتي که يابد
شتابان سوي آن کشتي شتابد
بيکدم در کشد کشتي بيکبار
شود در عين دريا ناپديدار
ز دنيا بگذر اي سالک حقيقت
که کس جز جان نخواهد بد رفيقت
ز دنيا بگذر اي دل يکزمان تو
مبند اينجاي خود در جسم و جان تو