منم در بود تو بودم تو بنگر
حقيقت عين معبودم تو بنگر
منم بوده رخ و تا بنگري تو
ز وصلم هر زماني برخوري تو
ره شرعت سپردم همچو عشاق
که تا کردي مرا در جزو و کل طاق
ره شرعت سپردم سالکانه
که تا دادي رهم را بي بهانه
ره شرعت سپردم من چو مردان
که تا دادي مرا اسرار جانان
ره شرعت سپردستم تو ديدي
که بيشک در همه گفت و شنيدي
کنون در شرع تو آباد گشتم
که همچون آتش اندر باد گشتم
دلم در شرع تو عين العيان يافت
بهردم بيشکي راز نهان يافت
دلم در شرع تو شد در خدايي
خدايي ديد در ديد خدائي
دلم در شرع تو بيچون فتادست
برون از فتنه گردون فتادسنت
دلم در شرع تو ديدار کل ديد
اگر چه پر بلا و رنج و ذل ديد
دلم در شرع تو دم از يکي زد
دو همدم بو کلي در يکي زد
يکي ديدم من اندر شرعت ايماه
ز يکي من نبودم اول آگاه
چو گشتم آگه از شرع تو آخر
شدم اسرار اينجا گه بي سر
ز سر تو شدم روشن تمامت
چو حشر و نشر در يوم القيامت
ز شرع تو شدم روشن شب تار
اميد من بر آمد کل بيکبار
کنون اي خسرو و سلطان جمله
تو خورشيدي مه تابان جمله
نظر کن پيش اندر سوي مسکين
که از تو دارد اينجا عز و تمکين
ره تو يافت اينجا بي مجازي
که راه تو نخواهد بود بازي
ره تو هر که بسپارد وي از دل
رسد در عاقبت او سوي منزل
ره تو هر که بسپرد او در آخر
بديدي روي خوبت را بظاهر
ره عشقت ابي حد و کمال است
در آخر سالکانت را وصالست
تمامت سالکانت راه کرده
برون رفته ولي در سوي پرده
بمانده عاقبت چندي بره باز
هميدون نارسيده در سوي راز
تو ره بماندي آخر دوستان را
بکن مر سجن ايشان بوستان را
که ايشان از خودي راهي ندارند
که تا خود در سوي وصل تو آرند
تو ره بنموده عشاق عالم
شده ذرات تو جويان دمادم
در آخر منزلين ديدار رويت
ببينند و زنندت هاي و هويت
اگر بنمائي اينجا گاه رهشان
تو باشي عاقبت جانان بهشان
گره بگشاي از راه تمامت
بمنزل در رسند اندر سلامت
بجان آيند اول در سوي دل
که ذات کل بود آخر بمنزل