در آنساعت که اين پرده برافتد
ترا آندم نظر بر جوهر افتد
در آنساعت که اين پرده نماند
ترا جوهر بنزد خويش خواند
در آندم باز بيني يار خود گم
که بودي کرده در ديدار قلزم
حجاب آندم که برگيرندت از پيش
بجز يکي مبين چه پس چه از پيش
حجاب آندم که برگيرند پيدا
شود اندر يقين ذرات شيدا
حجاب آندم که برگيرد نظر کن
دلت از اول و آخر خبر کن
حجاب آندم که برگيرد به بيني
يکي اندر يکي گر در يقيني
حجاب آندم که برگيرد از آنذات
يکي گردد در آنجا و يکي ذات
يکي بنگر دوئي بگذار ايجان
که جانانت نبود غير جانان
حجابي نيست مقصود من اينست
کسي داند که در عين اليقين است
حجابي نيست کل ديدار يارست
عدد بنموده يکي بيشمارست
حجابي نيست يکي بين زماني
نخواهي يافت بهتر زين زماني
حجابي نيست در عين شريعت
که يکسانست آخر در حقيقت
حجابي نيست اما تو حجابي
که پيوسته تو در عين حسابي
حجابي نيست جز برگفتن ايدوست
وگرنه بيشکي ميدان که کل اوست
حجابي نيست کاين سر بي حجابست
دل ذرات با خود در حسابست
حجابي نيست ايدل چند گوئي
يکي داري يکي پيوند جوئي
چو پند تو با ديدار بايست
دل و جانت پر از اسرار بايست
ترا اينراز بنمودست سرباز
مگو بسيار هان برخيز و سرباز
چو وقت آمد که برداري حجابت
نماند هيچ اعداد و حسابت
چو وقت آمد حسابت رفت خواهد
حقيقت بود تن اينجا بکاهد
چو وقت آمد که با آن سر شوي باز
سزد کين سر ز جانان بشنوي باز
دمادم اقتلوني يا ثقاتي
پس آنگه ان في قتلي حياتي
حيات تست اندر کشتن تو
يقين تو بخون آغشتن تو
بخواهد کشت جانانت در آخر
که آن مخفي بيني دوست ظاهر
بخواهد کشت جانانت چنان زار
که آندم باز بيني عين ديدار
چه باشد جان چو جانان رخ نمايد
خوش آنساعت که او پاسخ نمايد
چه باشد تن ز بهر کشتن يار
هزاران جان چه باشد پيشش ايثار
چه باشد آنقدر گويم چه باشد
که عاشق پيش اقدام تو باشد
ترا چون من هزارانست اينجا
ز من سرگشته تو مجروح و شيدا
بکش جانا و کلي وارهانم
مرا چه غم توئي جان و جهانم
بکش جانا مرا تا چند سوزي
نماند مر مرا در بند سوزي
بکش جانا مرا در قرب قربت
که ديدستم بسي اندوه و محنت
بکش جانا مرا تا من نمانم
کتاب هجر بر تو چند خوانم
بکش جانا مرا تا کل توماني
که سرگردانم از دست معاني
مرا بي بود معني کن که صورت
يقين دانم که خواهد شد ضرورت
چنان از دست معني مانده ام من
اگر چه جوهرش افشانده ام من
چنان از دست معني من اسيرم
حقيقت زين اسيري دستگيرم
چنان از دست معني من پاي بندم
که مانده نااميد و مستمندم
چنان از دست معني باز ماندم
که بي روي تو دل از راز ماندم
چنانم کرد معني واله و مست
که صورت با نمود دوست پيوست
وليکن عشقديد هرزه گويست
در اين ميدان بسر گردان چو گويست
در اين ميدان معني تاختم پر
فشاندستم در اين ميدان بي در
در اين ميدان ز دستم گوي وحدت
بهر معني که بد دلجوي حضرت
حقيقت معني اينجا ره ندارد
که عشقش جز دل آگه ندارد
چو معني نزد عشقش کاردان شد
ز پيدايي در او کلي نهان شد
ندارد راه معني سوي دلدار
بگفت و گو شده در کوي دلدار
حقيقت عشق و درد عشق درياب
ز بود عشق خود يکدم خير ياب
حقيقت عشق درياب از معاني
که بنمايد نشان بي نشاني
اگر عشقت نمايد رخ در اينجا
دهد بيشک ترا پاسخ در اينجا
اگر عشقت نمايد دوست يابي
نمود او درون پوست يابي
اگر عشقت کند بيرنگ صورت
به بيني روي جانان در حضورت
حضور عشق اگر آري پديدار
شود اشيا بدستت ناپديدار
حضور عشق سالک را نداند
و گرداند بجاي خود نماند
حضور عشق و اصل يافت اينجا
مراد خويش حاصل يافت آنجا
حضور عشق آدم زاندم اوست
مسما کرد و گفت ايندم دم اوست
حضور عشق جنات نعيمست
در اينجا گه چه جاي ترس و بيمست
حضور عشق اينجا رخ نمودست
که ايندم در همه گفت و شنوداست
حضور عشق بيشک عين نورست
کسي داند کز آن دم با حضور است
حضور عشق بشناس ايدل ريش
بجز جانان تو منگر از پس و پيش
بجز جانان مبين در عشقبازي
حرامست از چنين جز عشقبازي
بجز جانان مبين در هيچ احوال
چو ديدي اينزمان ديگر مزن قال
بجز جانان مبين تا راز داني
نمود عشقبازي باز داني
بجز جانان مبين وين پرده بردار
وگر يارت کند با پرده بردار
بجز جانان مبين مانند مردان
که مردان باز ديدند روي جانان
بجز جانان مبين تو در نمودش
بکن چون جمله مردان سجودش
بجز جانان مبين اي کاردان تو
همه جانان نگر در ديد جان تو
بجز جانان مبين و در فنا باش
چون گشتي تو فنا در حق بقا باش
بجز جانان مبين اي جمله بودت
که حق کلي توکل در سجودت
ايا ناديده اينجا وصل جانان
بمانده در نمود خويش حيران
تو گر اينجا بيايي اصل آن بود
تو باشي بيشکي ديدار معبود
ايا ناديده وصل جان جانت
ايا تست آنچه گم کردي چه جوئي
در اين ظاهر گرفتار ايانت
چو گم چيزي نکردي مي چه جوئي
ابا تست آنچه جويانند جمله
ز آتش نيز گويانند جمله
ابا تست و نديدي ايدل ريش
جمالش تا حجب برداري از پيش
ابا تست آنچه ميجويند هر کس
ابا تست اين بيان اولت بس
ابا تست و تو با اوئي هميشه
چرا در جستن و جوئي هميشه
ابا تست و ترا ديدار باشد
ترا او صاحب اسرار باشد
ابا تست اي سلوکت وصل گشته
نشاط جزو و کل در تو نوشته
چنان رخ را نمود است از نمودار
که در يکي است کلي ليس في الدار
همه رخ را نمود و گشت ديگر
همه اينجا فگنده اندر آذر
چو خود مي گويد و خود روي بنمود
همو اينجا گره از کار بگشود
درون جمله و بيرون گرفتست
حقيقت جمله گردون گرفتست
فنا را در بقا پيوسته با خويش
همي بيخود در او پيوسته با خويش
که هر کو بود من اينجاي بشناخت
ز بود من در اينجا سر بر افراخت
چون جز من نيست چيزي آشکاره
کنم اندر جمال خود نظاره
نظاره خود به خود اينجا کنم من
نمود جمله اينجا بشکنم من
حقيقت ذات بي چوني است اينجا
در اينجا بين که بيرون نيست اينجا
چو ناپيدا شود اين جسم تحقيق
يقين برخيزد اينجا اسم تحقيق
چو جسم و اسم گردد ناپديدار
حقيقت جان جان آيد پديدار
جمالش آفتاب عالم افروز
بود کاينجا از او جانست پيروز
جمالش آفتاب جان نموداست
که اندر جانها تابان نموداست
جمالش هست خورشيد منور
کز او روشن شده اينجا سراسر
جمالش هست بر اشيا همه نور
از اين خورشيد ذراتند مشهور
از اين خورشيد جانها شد دلم مست
که عکس او درون اين دلم هست
از اين خورشيد شهر آراي جانم
چنان روشن شدم کاندر فغانم
اگر چه محو شد سايه ز خورشيد
چنان کان محو بنموداست جاويد
بشد سايه بيکبار از ميانه
که خورشيد است بي شک جاودانه
به يکباره چو خورشيد حقيقي
ابا او کرد مرسايه رفيقي
حقيقت سايه در بود فنا شد
در آن خورشيد کل عين بقا شد
در آن خورشيد شد ديدار خورشيد
چنان کز ديد شد در نور جاويد
در آن خورشيد ديد او از سر ناز
اگر تو مرد رازي زود سرباز
در آن خورشيد هر کو در فنا شد
بگويم با تو کل بيشک خدا شد
خدا شد هر که اين اسرار دريافت
بدان خورشيد همچون ذره بشتافت
خدا شد هر که اين سر باز ديد او
چو منصور از حقيقت راز ديد او
خدا شد هر که او ديدار ديدست
عجب گر بود اينجا او پديدست
خدا شد آنکه اين سر پي برد او
بجز يکي حقيقت ننگرد او
حقيقت جز خدا غيرست درياب
همه ذرات در سيرست درياب
حقيقت در بر اين چار عنصر
همي گردند در اين بحر پر در
ظهورش عنصر آمد راز ديده
که خود در عنصرست او بازديده
در اين عنصر شده پيداست رويش
فتاده ذره ها در گفتگويش
در اين عنصرشناسان گرد و بشناس
جمال دوست را بيرنج وسواس
در اين عنصر هر آنکو ديد دلدار
بمانندت کسي از خواب بيدار
شود ناگاه باشد خواب ديده
نمود خويش در غرقاب ديده
دگر چون گشت بيدار او از آن خواب
رهائي يافت او از بحر و غرقاب
مشالت همچو خوابي دل و بنگر
که هستي از وجود خويش بر در
دگر ره بازگشته سوي صورت
خيال بود نزد تو نفورت
دگر چون باز هوش آئي دگر تو
بيابي اندر اينجاگه خبر تو
خبر يابي از آن بيهوشي خود
نمودي بيني از مدهوش خود
خيالت اينجهان و آنجهان بين
خيالي در خيالي در عيان بين