دلا تا چند درهاي معاني
ز مهر خاطرات اينجا فشاني
که ميداند بيان جز راز ديده
که اول را در آخر باز ديده
که ميداند بيان لنه تراني
بجز موسي صفاتي بر معاني
که بد بر طور عشق او راز اسرار
بگفته باشد و بشنيده از يار
خطاب بنده و حق هر دو بشناس
برون کن از دماغ خويش وسواس
خطاب بنده و حق را يکي دان
گمان بردار وحق را بيشکي دان
خطاب بنده و حق هر دو اينجاست
بنزد عاشقان اين راز پيداست
خطاب بنده و حق هر دو بشنو
کهن بگذار و اينجا گه طلب تو
خطاب بنده با شاه سرافراز
عيان ديگر است ايمرد سرباز
خطاب بنده وحق جان و دل دان
خوشا آنکس که اينجا يافت جانان
هر آنکو روي جانان يافت او هم
چو خورشيدي در اينجا تافت او هم
چو هر دو عالم اينجا صورت تست
ترا اين راز اينجا بايدت جست
ببايد جستنت امروز اين راز
که تا يابي عيان اولين باز
در اينجا کن طلب هر راز اول
يکي بين و مشو در خود معطل
قراري گير همچون نقطه اينجا
مشو چون قطره از جاي بر جا
همه امروز در جان تو پيداست
ز من بشنو که جانان تو پيداست
اگر امروز يار من نديدي
گلي بودي و بيشک پژمريدي
خبر از بلبل اينجا گه نداري
که مينالد در اينجا گه بزاري
درون اين قفس اي بلبل راز
گلستانست بگشا دست از آواز
بصد الحان مر اين بلبل سرآيد
بهر دستان که مي خواهي برآيد
درون دل گلستانست معني
يقين ديدار جانانست مولي
درون تو گلستان خدائيست
درون عشق از بلبل نوائيست
تو اينجا باز مانده مي نداني
که اندر تست اسرار نهاني
ترا اينجاست ديدار تماشا
کن اندر ديد ديد ديد يکتا
که مي داند رموز لا مکانم
که بيرون از مکين و از مکانم
خبر آنکس بيافت از جان جان او
که هم در خويش شد کلي نهان او
خبر آن يافت در ذرات اينجا
که رجعت کرد سوي ذات اينجا
خبر او يافت از تحقيق مردان
که او را داده اند توفيق مردان
خبر او يافت کو از خود فنا شد
فنا بگذاشت و در عين بقا شد
خبر آن يافت چون منصور اينجا
که شد در جزو و کل مشهور اينجا
خبر آن يافت از عين حقيقت
که بيرون رفت از دانش طبيعت
خبر آن يافت از ديدار جانان
که اينجا گشت برخوردار جانان
خبر آن يافت از اسرار بيچون
که حق را ديد اينجا بيچه و چون
خبر آن يافت کز خود رفت بيرون
خبر را باز دان اي مانده در چون
خبر آن يافت از راز دو عالم
که اينجا بازگشت از سوي آندم
تو بيچوني مگر چون بود چونست
که اين معني ز صورتها برونست
بانديشه نيايد اين بيان راست
تو منگر پس نه پيش و چپ و ني راست
همه ذرات خود با زيب بنگر
دلا بالا و ديد شيب بنگر
درون صافي کن اي آدم دم عشق
که امروزي تو اينجا آدم عشق
تو اينجا آدمي در هشت جنت
رسيده اين زمان درديد قربت
تمامت قدسيان کرده سجودت
طلبکارند در ديد وجودت
طلبکارند تو را اينجا نظر کن
همه ذرات جانت را خبر کن
طلبکار تو عرش و فرش و افلاک
تو اينجا مانده عين آب با خاک
طلبکار تو جمله تا بداني
تو با صورت بمانده در مياني
برون از صورتي اي معني دوست
تو مغزي و مبين اين صورت پوست
تو چيزي بس شريفي و بدائع
دريغا چون ندانستي صنائع
تو از خود در تعجب مانده دل
اگر چه جان و دل را خوانده اي دل
خبر از خود نداري تا چه چيزي
نکو بنگر که بس چيزي عزيزي
ترا اين جوهر کل رخ نمودست
دمادم مر ترا پاسخ نمودست
هميگويد درونت دمبدم راز
تو ماندستي عجب در جسم و جان باز
نکردي گوش يکدم سوي يارت
نرفتي يکزمان در کوي يارت
تو هم گوئي و هم ياري نداني
وگر داني در آن حيران بماني
عجب رازيست اين سر با که گويم
تو درماني و درمان از که جويم
تو درمان مني اي درد عشاق
نموده روي خود از عين آفاق
چرا پنهاني اي پيداي جانم
چرا کلي به ننمائي عيانم
مرا بنموده رخ مر طلبکار
در اين عين طلب مجروح و افگار
چنان خواهم که اينجا جز يقينم
به ننمائي که تا روي تو پبينم
چنانت عاشقم از ديد ديدار
مرا يک لحظه ديد خود پديد آر
چو ميدانم که دانائي هميشه
تو نوري عين بينائي هميشه
ز فرقم تا قدم بنموده روي
توئي در باطنم در گفت و درگوي
چرا پنهاني و پيدا نموده
نمود جسم و جان شيدا نموده
منم شيدائي تو هر دو عالم
ز تو گفته يقين سر دمادم
زهي بنموده رخ در عين شيدا
بتو پيدا بتو بينا و گويا
جمالت فتنه جانها شده باز
نموده جمله را انجام و آغاز
همه ز آغاز و انجام تو ديده
تو در جمله ولي کس تو نديده
نديده کس جمالت آشکاره
خودي در خود زبهر خود نظاره
چو گفتي از خود و هم خود شنودي
نباشد غير بيشک خويش بودي
چنان بر خويشتن عاشق شده خود
که يکسانست پيشت نيک با بد
هميشه بودي و باشي هميشه
که از خود فيض ميپاشي هميشه
همه فيض تو ديده جمله ذرات
همه جويندت اينجا عين ذرات
تو هم خود طالب و مطلوب باشي
حقيقت خويشتن مطلوب باشي
تو مطلوبي و جمله طالب تو
که باشد در ميانه غالب تو
نه چندانست وصفت در زبانم
که با آخر رسد شرح و بيانم
نه چندانست انوار جلالت
که بتوان يافتن حد کمالت
نه چندانست وصف آشکاره
که بتوان کرد مر کلي نظاره
همه حيران تو و در همه راز
فکنده پرده عزت باعزاز
بهر وصفي که گويم بيش از آني
ولي دانم که پيدا و نهاني
چنان پيدا شدستي در دل من
که کلي برگشادي مشکل من
چنان پيدا شدستي در دل جان
که با من باز گفتي راز پنهان
چنان پيدائي و ميگوئي اسرار
که از عشقت شدستم زار و افگار
دواي درد دل عطار خود تو
بگويش دمبدم اسرار خود تو
حجاب صورت از پيشش برانداز
وجودش جملگي چون شمع بگداز
وجود او فنا گردان بيکبار
ورا اينجا بکن اعيان ديدار
ز دست خويش ده او را رهائي
رسانش باز در عين خدائي
چو اين کار از تو اينجا مي رود باز
بيکباره حجاب اينجا برانداز
کمال من حجاب صورت و بس
نداند راز من اينجايگه کس
تو ميداني حقيقت راز عطار
که تو انجامي و آغاز عطار
چنان عطار در تو ناپديد است
که گويا با تو در گفت و شنيد است
کنون چون عين پايانست ديدار
بکلي ناپديد و خود پديدار
مرا از من تمامت بستدي تو
نيم من در ميان کلي خودي تو
توئي در بود من پيدا نموده
مرا در عشق خود شيدا نموده
چو بود من نمود تست اينجا
همه اندر سجود تست اينجا
همه ذرات پيشت در سجودند
چرا کايشان نباشند يا نبودند
اگر چه در يقين و در گمانند
بتو پيدا دگر در تو نهانند
بتو چندي شده اجرام ظاهر
بتو چندي دگر در عشق قاهر
نهاده روي چندي بر سر راه
دگر چندي ز ديدار تو آگاه
هر آن ذرات کز رويت خبر يافت
ترا اينجايگه اندر نظر يافت
هر آن ذرات کاينجا گشت و اصل
ترا اينجا بديد ايجان و ايدل
چو اينجا کعبه مقصود هستي
درون جان و دل کلي ببستي
در اينجا کعبه و دير است اينجا
درون کعبه هم دير است اينجا
چه در کعبه چه بتخانه همه اوست
درون هر دو اينجا دمدمه اوست
چنان گم کرده ام خود را در اينجا
که گه پنهان کند گه خويش پيدا
در اين ديري که مينا رنگ آمد
در او هر نقش رنگارنگ آمد
عجايب جوهري بي منتهايست
در اين جوهر نمودار بقايست
تو در اين دير مينا خوش نشستي
دل اندر ديدن اين دير بستي
در اين ديرت چنان دل در گرفتست
خيالاتت ز بام و در گرفتست
خيالت آنچنان بت مي پرستد
تو پنداري که جانت مي پرستد
خيالت آنچنان مغرور کردست
که از جانان بکلت دور کردست
خيالت آنچنان محبوس دارد
که اين در دايمت مدروس دارد
خيالت آنچنان از ره بيفکند
که دارد جانت اينجا گاه دربند
گذر کن زين در دير بهانه
که ميدارد ترا دائم فسانه
چنانت غافل و بيهوش کرداست
که جانت زهر گوئي نوش کرداست
چرا در دير بنشستي تو در سير
که خواهد گشت ويران ناگهان دير
شود ناگاه ديرت جمله ويران
از اين ديرت گذر کن همچو پيران
چرا ماندستي اندر دير صورت
نميگيرد دلت زين بت نفورت
دلت زين بت نيامد سير يکدم
که تا ريشت بيابد زود مرهم
دلت در بند بت تو بت پرستي
که در اين ديرها مانده تو هستي
تو مستي اينزمان و مانده در دير
در اين مستي کني هر لحظه سير
مرا صبر است تا گردي تو هشيار
بيکباره شوي از خواب بيدار
نداني دير را و بت شده مست
که ايندم خفته و مانده دل مست
در اين دير فنا مردان رهبر
دل اندر وي نبسته رفت در بر
چو دانستند کس را نيست انجام
گذر کردند اينجا گاه فرجام
بت صورت بيکره خورد کردند
از آن گوي سعادت جمله بردند
بدانستند کاينرا نيست بنياد
در اينجا خاک خود دادند بر ياد
چو خاک خويشتن بر باد دادند
مر اينجا نفس سگ را داد دادند
بدانستند آخر مر زوالي است
در اينمنزل مقام قيل و قالي است
مقام حيرتست و رنج و ماتم
که باشد در مقام رنج خرم
همه عين بلا و درد و رنج است
که اسمش دائما خوان سپنج است
سراي پانزده گر راز بيني
همه در بود خود مر باز بيني
توئي خوان سپنج اي کار ديده
که هستي نيک و بد بسيار ديده
توئي خوان سپنج و در تو موجود
که بودت از نمودت باز بنمود
توئي خوان سپنج ايصاحب راز
که اين پرده فکندي خود بخود باز
توئي موجود تا مردود چونست
که اين از عقل و حس تو برونست
بداني در درون افتاده گويا
نموده عشق موجودست جويا
شده چيزي که تا گم کرده تو
همي جوئي ولي در پرده تو
در اين دادي بسي گمگشته و ره
نبرده هيچکس زينراز آگه
نديده هيچکس آغاز و انجام
نميداند کسي خود را سرانجام
که تا آخر چه خواهد بود آخر
فرو مانده تو در آن عين ظاهر
همه در خويش و بيخويشند مانده
همه کشتي در اين بحرند رانده
بجائي منزلي آمد پديدار
بجائي عاقلي آمد پديدار
که جائي هر کسي را ره نمايد
در اين معني دل آگه نمايد
کسي را سوي من آگه رساند
در اين معني دل آگه نمايد
بسي رفتند و آگاهي ندارند
که ايندم در عيان ديدار يارند
بسي رفتند چون اينجايگه راز
ندانستند تا کسي بيند آن راز
بسي رفتند دل پر حسرت و رنج
کسي تا يافته اينجايگه گنج
بسي رفتند و ايندم عين ذاتند
حقيقت عين ديدار صفاتند
بسي رفتند وين دم در حضورند
در آن وادي حقيقت عين نورند
بسي رفتند گه در شيب و بالا
بمانده ره نبرده سوي آلا
بسي رفتند و ديگر بازگشتند
بساط فرش ديگر در نوشتند
بسي رفتند ديگر سوي اين دير
دگر آهنگ کرده سوي آن سير
بسي رفتند و در عين جلالند
مثال انبيا اندر وصالند
در آن وصلند اصل يار ديده
حقيقت جمله وصل يار ديده
نهان در يار پيدا گشته ايشان
زبودش جمله يکتا گشته ايشان
کنون در وصل حيرانند جمله
از آن پيدا و پنهانند جمله
که هم پيدا و هم پنهان شده کل
که جان بودند و هم جانان شده کل
در آن عين فنا ديدار رازند
بود حق را بکلي بي نيازند
بسي عين فنا تنها نشستند
که از ننگ وجود خويش رستند
برستند و همان سرباز ديدند
در آن حضرت ز بود خود رميدند
بديدند آنچه پنهان بد در آنجا
دگر چندي يقين اعيان در اينجا
بقدر خويش ايدل تا تواني
که در يابي ز خود راز نهاني
در اينجا بازياب و زود بشتاب
تو آن گم کرده خود زود در ياب
در اينجا بازبين تو سر اول
ترا اينجا نموده کل مبدل
بکرده بار ديگر صورتي بس
يکي سربست در صبح تنفس
در آندم عارفان اينراز بينند
حقيقت از حقيقت باز بينند
کسي کاينراز وقت صبحگاهي
نظر دارد در اسرار کماهي
چنان دارد نظر در صبحگاهان
که تا بنمايدش رخ جان جانان
در اينجا ديدن يارست درياب
به وقت صبح اينجا گاه بشتاب
بوقت صبحدم بيدل مشو تو
ز راز دوست مر غافل مشو تو
بوقت صبحدم آن سر ببين تو
گمان بگذار و شو اندر يقين تو
نظر کن در همه اشيا سراسر
که جان ميبارد از فيض تو آخر
همه نورست ريزان اندر آندم
کز آن دم يافت اين ترکيب آدم
در ايندم گر دمي بر خون زني تو
وطن بالاي اين گردون زني تو
در آندم گر کني اينجا نگاهي
پر از نور است از مه تا بماهي
ز عشق روي آن خورشيد ذرات
در آندم مانده اندر عين آيات
طلب طالب رخ خورشيد باشد
همه از جان خود نوميد باشد
چو آن فيض جلال لايزالي
نمايد روي خود از پرده حالي
همه پيدا شدند از تابش نور
بنزديکي او روي آورند دور
همه در عکس نور ذات رقصان
شوند و هر يکي گردند تابان
سوي خورشيد رخ آرند جمله
زرخها پرده برداند جمله
در آندم چون به پيشش روي آرند
بمستي خويشتن زان سوي آرند
شوند از بيخودي تا سوي خورشيد
بسوزند و بمانند عين جاويد
بسوزند و فنا گردند در حق
در اين معني بقا گردند مطلق
بسوزند و شوند اينجا فنا کل
بيابندش يقين عين بقا کل
بسوزند و شوند آن جوهر اصل
که آدم يافت در جنات اين وصل
همه جوهر شوند از نور خورشيد
نمايد آنزمان تابان جاويد
همه جوهر شوند از تابش تاب
همه گردند اندر نور غرقاب
همه جوهر شدند آنگه نهاني
بهر معني که ميگويم چه داني
چه داني تو بمانده غافل و مست
که چون رفتي دل و جان با که پيوست
نگردي پاک تا اينجا نسوزي
سزد گر نور عشقي برفروزي