تعالي الله از اين ديدار پر نور
که در ذرات عالم گشت مشهور
تعالي الله زهي ذات مصور
تعالي الله توئي ذات منور
تعالي الله از اين فيض در رپاش
که مي پاشد چه زاهد را چه اوباش
تعالي الله از اين ديدار بيچون
کز آن شوقت رقاصان گردون
تعالي الله از اين ذات پر انوار
که بنمودست خود در پنج و در چار
تعالي الله تعالي الله تعالي
از اين معني همي خواهم وصالي
چنان حيران ديدارت چنانم
که گوئي با تو در عين العيانم
چنان حيران ديدارست ديده
که گوئي اينزمان يارست ديده
چنان حيران ديدارست جانها
که لال تو شدست کلي زبانها
چنان حيران ديدارست جسمم
که در ديدار حيرانست اسمم
همه ديدار تست و نيست ديدار
چنان پنهان شدي بودت پديدار
ز ديدارت چنان مستم که مستم
که چرخ دهر طلسم اينجا شکستم
چنان ماهست حيران مانده در تاخت
که هر مه در ره بود تو بگداخت
چنان در راه تو افتاده در تاخت
که هر مه در ره بود تو بگداخت
چنان در راه تو افتاده سرمست
که گاهي محو بودست و گهي هست
ندانم در کمال عشقبازي
که تا پرده ز جانها از چه سازي
ندانم تا چه ميبازي تو با ما
که جانها ميشود بيهوش و شيدا
چنانت عاشقان حيران ديدند
که جز تو هيچ چيزي را نديدند
چنانت عاشقان حيران و مستند
که بود خويشتن در هم شکستند
چنانت عاشقان اندر جلالند
عرفت الله کلي گنگ و لالند
چنانت عاشقان مانده زبان لال
که بيخود گشته اند در خود مه و سال
زهي از ديده ها پنهان و پيدا
نمود بود خود در صورت ما
چنان بر خويشتن عاشق شدستي
که از انسان مرا لايق شدستي
نداند قدر عشقت خام اينجا
که تا مي نشکند مرجام اينجا
نداند قدر عشقت ذره خاک
که تا رخ را نيارد سوي افلاک
نداند قدر عشقت قطره آب
که تا در بحر يابد عين غرقاب
نداند قدر عشقت صاحب تيز
مگر گوئي که آبي را برو ريز
نداند قدر عشق تو مگر باد
چو در نقش خودش او کرد آباد
نداند قدر عشقت آب مانده
که او خود هست در سيلاب مانده
نداند قدر عشقت خاک مسکين
مگر وقتي که بنمائي رخ از چين
نداند قدر عشقت هيچ چيزي
نيابد عقل از اين معني پشيزي
اگر چه عقل بيرونست از جد
فرومانده ست او در نيک و در بد
اگر چه عقل پر گوي و فضولست
حقيقت عشق مرجانان قبولست
کمال عشق بيرون و دو کونست
که او را ديد خويش از لون لونست
کمال عشق پيدا کرد تحقيق
وليکن تا که ديد از عشق توفيق
کمالش هر دو عالم نور بگرفت
در اينجا گه دل منصور بگرفت
کمال عشق ازو شد عين پيدا
وز او گشتند مر ذرات شيدا
اگر اينجايگه بيني کمالش
شوي هر لحظه در اتصالش
کمالش اول آدم کرد پيدا
و ز آدم شد عيان کلي هويدا
از آدم شد عيان اشيا پديدار
وليکن عشق آدم شد خريدار
کمال عشق سوي آدم آمد
از آندم بود کادم آندم آمد
کمال آدم و عشق الهي
گرفت اينجاي از مه تا بماهي
چو آدم شد عيان از بود بودش
حقيقت عشق راز خود نمودش
چو آدم اصل کل بود از نمودار
ز عشق آمد در اينجا گه پديدار
حقيقت آدم از عين العيان بود
که راز اسمها نزدش عيان بود
برو چيزي نشد پوشيده از عشق
شراب شوق او نوشيده از عشق
ز ذات آمد عيان سوي صفات او
در اينجا هم بديدش نور ذات او