ز خود غايب مشو ايدل زماني
همه پرداز هر دم داستاني
ز خود غايب مشو ايدل يکي دم
که در جاني تو داري هر دو عالم
ز خود عايب مشو ايجان بتحقيق
بدان کامروز ديدستي تو توفيق
چرا بيرون خود تو سير داري
که کعبه در درون دير داري
چرا بيرون خود بنهاده گام
از آن اينجا فتادي کام و ناکام
چرا بيرون خود پرواز داري
تو اندر اين قفس شهباز داري
ترا باطن بيايد ره سپردن
بسوي وصل شاهت راه بردن
تو چنداني که از بيرون شتابي
وصال يار از بالا نيابي
چو يارت اينزمان افتاده در دام
که او بودست و او را هست مادام
نه خور بر ميخورد نه ذره از وي
اگر چه مانده اندش غره در وي
بخود غره مشو جز يار منگر
بجز او هيچ در اغيار منگر
که يارت هر زمان آيد دگر بار
چو بشناسي ورا آيد دگر بار
درونت کن مصفا همچو جامي
که اين پخته نيايد هيچ خامي
حقيقت پختگان اينراز ديدند
درون گمکرده خود باز ديدند
نکردستي تو چيزي گم چه جوئي
تو همچون قطره در قلزم چه جوئي
تو همچون قطره دريا کني نوش
تو همچو چشمه کي گردي تو خاموش
تو يک قطره کجا داري توانا
که اندازي تو اندر سوي دريا
تو يکذره کجا داري باميد
بمانده کي رسي در سوي خورشيد
در اين بحر فنا ره کس نبرده است
اگر بردست هم در وي بمردست
در اين بحر فنا جان بر فشان هان
که بسيارست از اين تقرير و برهان
بسي وصفست او را ليک جوهر
حقيقت کار دارد زو بمگذر
از اين جوهر کسي اينجا خبردار
نديدم جز که آن پير پر اسرار
حقيقت او چنين جوهر بديدست
بسوي جوهر او اينجا رسيدست
نديدم عاشق پاکيزه ذاتي
که او را باشد از اين سر ثباتي
همه گفته سوي تقليد مانده
نه کس را رخت در دريا فشانده
از ايندريا کسي جوهر نيارد
که چون منصور از وي در برآرد
از ايندريا کسي جوهر نيابد
که چون منصور سوي او شتابد
براندازد وجود عقل و ادراک
شود از کائنات اينجايگه پاک
شود رندانه در سوي خرابات
براندازد بيکره زهد و طامات
مجرد گردد از هر دو جهان او
نبيند جز عيان جان جان او
ز جود او تنش نابود گردد
زيانش آخرين خود سود گردد
چو سود آمد زيانش رفت بر باد
در اينره او دهد جانان خود داد
بدو داد ايدل شيدا بمانده
ز بود خويش ناپروا بمانده
طلبکار خودي و خود نديده
بصد درد اندر اين منزل رسيده
در اين منزل نظر کن سالکانند
ز دريا در فتاده سوي کانند
اگر چه کان جان در ديد درياست
پر از آشوب و عقل و شور و غوغاست
اگر چه جوهرکانست بسيار
نه همچون جوهر بحرست اسرار
نه هر کس ره برد اين جوهر ذات
که جوهر آن بديد از عين ذرات
که بحر لامکان را نوش کرد او
دوئي برداشت آنگه گشت فرد او
چو يکتا شد وي اندر ديدن دوست
حقيقت مغز شد بگذشت از پوست
چو يکتا گردي از عين دوئي تو
همه حق بيني و حق بشنوي تو
چو يکتا گردي و رفتت دل و جان
نبيني هيچ چيزي جز دل و جان
چو يکتا گردي و جوهر بيابي
دو عالم جز که يا هوهو نيابي
ز هو هو شو تو هو بين تا تو گردي
بساط اين کل تو کلي در نوردي
کمال هو که ذاتست ايدل مست
مگر آنکس که با راز تو پيوست
چو هر کس نيست اينجا گه خبردار
اگر چه بيخبر هستي خبردار
زهو چون يافت منصور اندر اينجا
يقين عين العيان و شد مصفا
دو عالم نقش يک ياهو بديد او
ميان دمدمه يا هو گزيد او
ولي کو راز منصور او طلب کرد
ببايد بودنش اينجايگه فرد
تو تابيرون نيائي از مصفا
نبگشايد دل تو اين معما
تو تا بيرون نيائي از دل و جان
نيابي روي او را از دل و جان
تو تا محو فنا اينجا نگردي
دوئي بيني و جز در وانگردي
فنا گرد و فنا عين بقادان
بقا را در فنا عين لقادان
نه اول دارد و آخر ندارد
نمودي جز در اين ظاهر ندارد
نمود او توئي اي مانده حيران
چرا خود را نمي يابي از اينسان
صور منگر که جانت جان جانست
اگر چه جسم پيدا و نهانست
اگر چه جسم جانست در حقيقت
وليکن مانده است او در طبيعت
حقيقت برق دان اين جسم با جان
بمانده بر سر کوهي تن و جان
يقين آنست و او را هست اميد
که بگدازد ز تف نور خورشيد
چو خورشيد يقين او را بيابد
باول لمعه سوي او شتابد
چو برف اينجا گدازان شد باشتاب
نخواند برف او را کس بجز آب
تو اينجا بسته در کوهساران
چو دريابد ترا خورشيد تابان
تو چون مومي چو خورشيدت بتابد
همه روغن شوي گر ميشتابد
تو چون منصور اگر اينجا بسوزي
از آن خورشيد شمعي برفروزي
چو پروانه بگرد شمع گردي
بسوزي تا حقيقت جمع گردي
چو ذره جملگي در خور بسوزد
پس آنگه آتشي در خور فروزد
شود ذره در آندم ديد خورشيد
ابي سايه بماند روي جاويد
بسوز اي جسم تا خورشيد گردي
حقيقت نور تا جاويد گردي
همه اينجا بسوزد هر چه آورد
که تا چون اولين ماند دگر فرد
بسوز ايدل در اين عين خرابه
بکن مستي و بشکن اين قرابه
سوي جانان شتاب اندر خرابات
از آن خم نوش کن مي بي خرافات
بگرد کوي او جز خم وحدت
مبين و نوش کن تا مست حضرت
شوي چون رهبران اين جزيره
ممان مانند بز در اين خطيره
خراباتست جاي لاابالي
که در بازند بود خويش حالي
خراباتست جاي جمله مردان
که مي نوشند در ديدار جانان
خراباتست جاي سالکانش
در آنجا بشنوي شرح و بيانش
خرابات فنا رفتند و ديدند
در اينجاگه بکام دل رسيدند
خرابات فنا درياب و بشتاب
در اينجا روي جانان زود درياب
تو تا از خود فناي کل نگردي
زني باشي در اينراه و نه مردي
تو تا از خود سر موئي خبردار
توئي هرگز نيابي ديدن يار
تو تا موئي ز خود آگاه باشي
مثال ذره اندر راه باشي
چو گردي بيخبر مانند منصور
در آن حضرت شوي در جمله مشهور
خدا شو اي بمانده در خبر تو
که در يکي نظر يابي بشر تو
خدا هم بينياز از بود خويشست
همه دانند کو معبود خويشست
در اينجا با خبر اينجا خبردار
نيابداين بيان جز صاحب اسرار
رموزي ديگرت بر گويم ايدوست
مگر مغز دگريابي در اين پوست
تو در خوابي و آگاهي نداري
حقيقت در قرار و بيقراري
شده اجسام تو اينجاي مرده
بصورت ليک در معني بمرده
فتاده از صور در عالم پاک
رها کرده نمود آب با خاک
در اين اطوار با خويش است و بيخويش
نهاده سر مخفي و بينديش
توئي آن بر نگر يا غير منگر
که افتادست اندر سير منگر
چو مرغ جانست آن در سوي دنبال
از آن در واقعه مي بيند احوال
ميان ظلمت و نوري فتاده
بدرياي عدم سر در نهاده
چو نيکي يا بدي در پيش آيد
خيالي دان که او را مينمايد
چو بيهوشست و خاموشست و مدهوش
ندارد عقل و افتادست خاموش
چو جان اطوار زد با جان خود باز
حجاب افتد دگر از پرده مر باز
هر آنچيزي که باشد از خيالي
بنزد پاک او باشد محالي
خيال از پيش خود بردار و بشنو
بزاري گفته عطار بشنو
تو در خوابي و دنيا چون سرابي
تو در عين سراب و پرده خوابي
تو در خوابي و بيداران رسيدند
جمال طلعت جانان بديدند
تو در خوابي و فارغ دل بخفته
گل معنيت کي گردد شکفته
تو در خوابي بمرده فارغ و خوش
ميان خاکي و آبي و آتش
تو آگاهي نداري از نمودار
که ناگاهي شوي از خواب بيدار
چو يارانت سفر کردند و رفتند
نه همچون تو خوش و فارغ بخفتند
بمنزلگاه جانان راه کردند
حقيقت عزم سوي شاه کردند
سوي دلدار اگر خواهي شدن تو
نخواهم تا چنين خواهي بدن تو