تو داري نور يار از عين توفيق
توئي اعيان ذات و هست توفيق
تو داري بيشکي از آفرينش
بتو پيداست عقل و جان و بينش
تو داري قلب هم جانم تو داري
که هم پيدا و پنهانم تو داري
تو داري پادشاهي سوي افلاک
بتو زنده نموده آب با خاک
تو داري جوهر اسرار جانان
بتو روشن شده بازار جانان
همه روشن بتو ديدم سراسر
توئي تخت و توئي تاج و تو افسر
ز شوق تست گردان ديد افلاک
ز عشق تست پيدا حقه خاک
تو اصل جوهري در اصل قطره
ترا اين عين ديدارست ذره
تو اصل و جملگي فرع تو دارند
در اين ديوانگي صرع تو دارند
تو هم هستي بخود خود را طلبکار
حقيقت نقطه در عين پرگار
خودي خود ميطلب داري در اينجا
فکنده پرتوي در سوي الا
چنين شوري در اينعالم فکندي
درون صورت آدم فکندي
حجر هم باشجر هم کان معدن
ز نور تست بيشک پاک و روشن
نبات از تو حقيقت پرورش يافت
همه حيوان ز تو عين خورش يافت
عقيق و لعل و بيجاده ز تو خاست
نمودت زينت جمله بياراست
تو گنجي و طلسم اينجاي کرده
تو جاني در درون هفت پرده
ندانم تا چه نوري که حضوري
ز نزديکي فتاده دور دوري
بهر معني که گويم بيش از آني
حقيقت گويمت هر دو جهاني
مسخر گشته در امر بيچون
نمود ذات خود را بيچه و چون
گهي زردي گهي سرخي گه اسپيد
ز بيم يار داري عين اميد
حقيقت در گمان و در يقيني
چه غم چون با خيالش همنشيني
جمال يار بر تو تافته يار
بسر گردان شده مانند پرگار
درون هفت پرده مي نداني
توئي پروردگار نفس و جاني
چو جمله پروريدي گاه بيگاه
چرا از بود خود اينجا تو آگاه
نکردي تا رموز يار يابي
چو من گمکرده خود باز يابي
تو هم گمکرده هم در پي يار
شدستي همچو من مست از مي يار
چو من جوياي دلداري هميشه
دمي ناسوده در کاري هميشه
فراوان سال ره پيموده تو
دمي اينجايگه ناسوده تو
طلبکار تو چون ذرات بوداست
يکي نورست دائم در وجودت
تمامت کوکبان از تست پيدا
بنور ذات تو گشته مصفا
چو نور ذات هستش با تو همراه
تو داد يار دادستي در اينراه
ز تو آدم حقيقت جسم و جان يافت
نمود آشکارا و نهان يافت
ز تو آدم کمال خويشتن ديد
نمود عقل و عشق و جان و تن ديد
ز تو آدم درون هفت پرده
بنور ذات تو او راه برده
ندانم تا چه نوري ليک دانم
بتو روشن شده اين خسته جانم
ز نقد تست نور جسم آدم
ز تست اينجا عيان اسم آدم
تو بودي هم ز تست و زهره ام نيست
که بر گويم که آني بهره ام نيست
بيک ذات تو قائم اول کار
نمود عاشقاني نور ديدار
بتو موجود خواهد بود دائم
که از ذاتي و ذات اندر تو قائم
کجا پنهان شود نور تو در خاک
که هستي نور سر صانع پاک
چو آدم از تو اينجا نور دارد
وجود خويشتن مشهور دارد
وجود آدم از تو يافت ترکيب
وليکن عقل بودش کرده تذهيب
زهي نوري که او را نيست اول
کند ذرات را اينجا مبدل
زهي نوري که مشهور کل آمد
زکل آنگاه در سوي کل آمد
روش در جمله ذرات دارد
حقيقت هستي او ذات دارد
ز هستي هست ميگرداند افلاک
ز باد و آب آنگه صورت خاک
اگر عقلست حيران وي آمد
ز گر چرخست گردان وي آمد
از اين نورند هم در نور رفتند
حقيقت جملگي مشهور رفتند
دو عالم نور آن الله بگرفت
در اين حضرت دل آگاه بگرفت
دلي کز ملک عالم با خبر هست
چو مردان در سوي آن نور پيوست
دلي کين راز را دريافت اينجا
چو بود انبيا بشتافت اينجا
زنور قدس آگاهند مردان
ز بهر ذات ايشان شمس گردان
مسخر گشته اينجا امر کل ذات
از آن روشن شدست اين عين ذرات
همه ذرات عالم سجده کرده
درون هفت چرخ سالخورده
همه در سجده آدم همه هم
نديدي يکدمي زان ديد آدم
بوقتي که برافتد پرده راز
بيابد آنزمان معشوق خود باز
بوقتي کين نمود جسم برخاست
حقيقت عقل و جان و جسم بر خواست
اگر از سالکاني راز بنگر
نمود اول اينجا باز بنگر
هزاران شرح گفتم از حقيقت
تو ماندستي هنوز اندر طبيعت
همه يکحرف تو اندر سياهي
گرفته رازت از مه تابماهي
همه يک اصل تو اندر دوئي باز
بمانده کي رسي در نزد او باز
همه حيران خورشيدند اينجا
حقيقت بود جاويدند اينجا
ز يک اصل و ز يک بود و ز يک ديد
وليکن گمشده از ديد تقليد
چو پيدا و نهان يک اصل دارد
خوشا آن کو در اينجا وصل دارد
چو پيدائي و پنهاني از اويست
وليکن هفت پرده تو بتويست
درون پرده آگاهي ندارند
همه ذرات عالم در گذارند
تماشا گاه يارست اين منازل
که بگشايد در اينجا راز مشکل
تماشاگاه يارست اين دل تو
همه بگشايدت اين مشکل تو
تماشاگاه يارست آنچه ديدي
چو او نشناختي چيزي نديدي
تماشاگاه دلدارست جانت
شده پيدا ولي راز نهانت
تماشاگاه يار اندر تماشا
چرا تو مانده مسکين و شيدا
تو آگاهي نداري ايدل مست
که يارت در برون و در درونست
تو همچو سايه او همچو خورشيد
توئي اميدها بر جمله جاويد
دروني صورتت پيدا نمودست
در اينصورت ترا غوغا نموداست
تو چندان گشته مغرور بد و نيک
ز غفلت روغنت پاشيد در ريگ
نه چندان نقل تقليدست در تو
نميداني که اين ديدست در تو
تو همچون ابلهي حيران بمانده
حزين و خوار و سرگردان بمانده
تو در زندان و اصل شاه اينجا
چرا تو مانده مسکين و شيدا
درونت نور خورشيد حقيقي
تو با روح القدس اينجا رفيقي
ولي اينجا چه سود از گفتگويت
چو زان مشکات نايد هيچ بويت
ز مشکات صبوحت هيچ بوئي
نديدي زان بماندي زرد روئي
همه ذرات با خود در سخن بين
نمود خويشتن را دمبدم بين
از اين عقل فضولي خوار مانده
بمانده کمتر از نشخوار مانده
از اين عقل فضولي هرزه گويت
که سر گردانت کرده همچو گويت
ترا گفتار اينجا گه فروبست
نگر تا لاجرم خون خورده بشکست
نهادت زانکه تو راهي نبردي
بنزد بحر لب تشنه بمردي
تونزد بحر جان خويش داده
در اين دريا تو گامي نانهاده
ز دريا هياتي از دور ديدي
بمردي تشنه و جان نارسيدي
ز دريا گرچه بسيارند آگاه
نه بهر آشنا کردند در او راه
کسي در سوي دريا راه دارد
که او جان و دل آگاه دارد
طمع اول ببرد از تن خود
برش يکسان نمايد نيک با بد
در اين دريا چه ماهي و چه خرچنگ
که هر يک گوهري دارند در چنگ
در اين دريا چه در، چه سنگ ريزه
اگر چه عقل ميگيرد ستيزه
همه چون در طلب باشند و دارند
همه در حيرت و در رهگذارند
خبر نبود از اينمعني صدف را
اگر چه جوهر او دارد بکف را
صدف چون بيخبر آمد ز جوهر
وگر گوئي ورا کي هست باور
صدف داري تو و جوهر نديدي
بزير ابر ماه و خور نديدي
صدف بشکن تو و بردار آن در
وگرنه بيش از اين کم گوي و مي بر
صدف داري جهان اندر کشيده
جمال جوهر معني نديده
در اين بحري فتاده زار و محزون
مثال دانه در هفت گردون
ترا اين چرخ گردان خورد خواهد
بگردد تا همه بودت بکاهد
خدا را کين وجودت خرد گردد
ترا اين هفت چرخ اندر نوردد
شود اجزاي ظاهر عين باطن
ز ظاهر بگذر و بنگر بباطن
درون خود نظر کن آفتابي
کز او بگرفته جانت نور و تابي
يکي خورشيد بنگر در درون تو
چه انديشي ز راهت رهنمون تو
بعلم ايدوست منگر زانکه صورت
نموداريست او را در ضرورت
مگر وقتي که در معني شتابي
نمود ذات حق بيشک بيابي
ز معني نه ز صورت راز بيني
اگر خورشيد معني باز بيني
ز معني اول و آخر بدان تو
نمود ظاهر و باطن بدان تو
حقيقت مست عشق تست جانان
که اينجا هست چون خورشيد رخشان
چو رخشانست خورشيد حقيقت
دمي بنگر تو در سوي طبيعت
چو زينمعني که گفتارست در دل
بهر بيتي گشايد راز مشکل
دلش آيينه است وصيقلش نار
که بزدايد از او اينجا بزنگار
همه روشن کند آيينه اينجا
که بيني روي هر آيينه اينجا
هر آيينه جمال يار در تست
حقيقت آن پري رخسار در تست