يکي منصور را پرسيد ناگاه
که اي گشته ز سر جمله آگاه
يقين اينجا تو داري راز مطلق
که ديدستي تو حق را عين مطلق
يقين داري عيان جمله آفاق
که هستي دمدمه در کل آفاق
نمود عشق جانان کل تو داري
که بر عشاق شاهي شهرياري
کسي باشد که جانان کل ببيند
بگفت آري کسي کاينجا ببيند
نمود کشتن خود را يقين پيش
من اينجا ديده ام اسرار در پيش
کنون پير منم اينجا بمانده
ز جزوم ليک کل پيدا بمانده
سوي بغداد آخر من دهم داد
سر خود اندر اينجا گاه بر باد
دهم بيشک که ديدستم نهاني
برم مکشوف شد عين العياني
مرا فاش است اينجا کشتن خود
حقيقت فارغم از نيک و ز بد
قضا را راه حج بد کين سئوالش
که کرد آنجايگه او از کمالش
دگر پرسيد کان سر ديده تو
يقين دانم که صاحب ديده تو
وليکن اين جنونست از يقين باز
که گفتي با من اينجا صاحب راز
نداند هيچکس در غيب الله
تو هستي زين بيان امروز آگاه
که در بغداد چونت خون بريزند
حقيقت جملگي بردار ويزند
تو اين اسرار ميگوئي عجب فاش
که من هستم عيان هم نقش و نقاش
نمود جملگي از پيش داري
حقيقت اين عيان با خويش داري
ولي من مانده ام در شک يقينم
نمودي از تو اکنون من نبينم
نمودت خواهم از تو پايدارم
نماي اينجايگه مر پايدارم
اگر بيشک تو ديدار خدائي
مرا امروز مر رازي نمائي
نمايم راز بر هر سرکه باشد
مرا بيشک از آن خوني نباشد
پس آنگه چون از او بشنيد اينراز
حجاب آنگه تو بيچاره برانداز
نظر بگماشت آنگه مرد بر وي
ز مستي زد بر او يک بانگ کاي هي
نظر نيکو کن اندر ديد ديدم
که من هستم که جمله آفريدم
نظر کن اينزمان بشناس ما را
که مي بيني در اينساعت لقا را
لقاي من نظر کن اين زمان تو
که مي بينم همه کون و مکان تو
لقاي ما کنون اينجا نظر کن
دل بيچاره از ذلت خبر کن
خبر کن ايدل و جان راز بنگر
بجز من هيچ ديگر باز منگر
چو آنمرد جهان ديده چنان ديد
ورا برتر ز هفتم آسمان ديد
ز حيرت شد در آنجا زار ومدهوش
ستاده در تحير مانده خاموش
چنان مست لقاي او بمانده
عجايب در لقاي او بمانده
زبان بگشاد و آنگه صاحب راز
که اي مانده چنين حيران ما باز
چه مي بيني خبرده اينزمانم
که تا مرديد ديدت را بدانم
تمامت قافله آنجا بماندند
دعا و آفرين بر خود بخواندند
که اي شيخ جهان و پير الله
تو هستي بيشکي از خود تو آگاه
چرا اين پير اينجا گشت حيران
بمانده اينزمان مانند گنگان
زبانش الکنست و باز مانده است
عجب حيران و دست از کل فشاندست
تو گويا کن ز راز پادشاهي
حقيقت بر تمامت نيکخواهي
بديشان گفت آندم راز منصور
که ايندم او شده حيران در آن نور
ندارد او خبر اينجا بماندست
عجب حيران و دست از کل فشاندست
شده فارغ ز دنيا و ز عقبي
که ديدارست او را سر مولي
چه باشد جمله دنيا پيش آن مرد
حقيقت مانده حيران در يکي کرد
نداند هيچ او بيشک جز از من
که از من شد ورا اسرار روشن
ز من روشن شدش اسرار اينجا
شدست ايندم ز جسم و جان مصفا
يقين آگه شدست و بي زبانست
که ديدار منش عين العيانست
منش ديدار بنمودستم اينجا
حقيقت هم منش بودستم اينجا
درونست و برون کلي گرفته
ز ديد ديد ما از خويش رفته
ز ديد خويشتن بيزار گشته
حقيقت صاحب اسرار گشته
ز ديد خويشتن گشته مبرا
حقيقت راز پنهانست و پيدا
ندارد تا زبان او راز گويد
يقين شرح شما را باز گويد
چو با هوش آيد آندم در نهاني
زند او دم در اينجا در معاني
بگويد آنچه او ديدست ما را
يقين از بهر ديدار شما را
اشارت کرد آن و زود منصور
که بيرون آي و دم زن زود از نور
بساعت باز هوش آمد در آندم
بساعت نوحه در داد و ماتم
مر او را گشت پيداهاي و هوئي
فتادش در قدم مانند گوئي
فتاد آن لحظه در اندوه و زاري
بگفتا کردمت من پايداري
چرا باز آمدي ايجان در اينجا
فتادي ديگر اندر عين غوغا
مقام اولت چون بازديدي
نظر کردي و کلي راز ديدي
مرا مکشوف شد عين العيانت
بديدم جملگي راز نهانت
در اين بوديم ما در شهر بغداد
تو دادي اندر اينجا بيشکي داد
تو دادي داد ديدم آنچه ديدي
نظر کردم تو کلي راز ديدي
طپيدم در ميان خاک و خونت
ز دم دستي عجايب رهنمونت
مرا کردي در اينجا پاره پاره
جهان و خلقم اينجا در نظاره
بديدم من تو بودم تو مني جان
که هستم من تو و تو من مرا هان
بيک ره چون نمودي عين ديدار
مرا کردي ز خواب مرگ بيدار
در اينجا حشر کردستي مرا يار
دگر در آتش سوزان بمگذار
رهانم اينزمان از دست دشمن
که گفتار مني بي ما و بي من
نگويم پيش کس اسرارت اينجا
مرا بس باشد اين ديدارت اينجا
ز ديدارت منم حيران و مدهوش
تو بودي در من بيچاره خاموش
اگر گويا شدي و راز گوئي
يقين بي درد من درمان نجوئي
يقين درد من اينجا کن تو درمان
برو اکنون که آزادي دل و جان
توئي کعبه يقين اينجا ستاده
خودي ره سوي خود بيشک نهاده
همه در ديد تو حيران بمانده
چنين در ديد تو نادان بمانده
سوي تو رخ نهاده اينچنين زار
تو اينجا ظلم ايجانان مينداز
که خواهي کرد بر من آشکاره
همه از بهر تو اندر نظاره
سوي تو رخ نهاده جمله دلشاد
تو از جمله چنين استاده آزاد
روا باشد چنين جان داده مردان
ترا چه غم که هستي جان جانان
نخواهم کعبه بي ديدار رويت
بخواهم مردن اندر خاک کويت
بخواهم مرد خواهم زنده گشتن
ترا تا جاودان مر بنده گشتن
منم بنده توئي سلطان آفاق
که در شورند از تو کل آفاق
منم بنده توئي تابنده چون نور
که در جانها دميدستي عيان صور
از آن منصوري از ديدار الله
که افکندي مرا در قربت شاه
توئي شاه و بجز تو کس نديدم
کنون نزديکت ايجان آرميدم
بگفت اين و بزد يک نعره آنگاه
بيفتاد آنزمان در عشق يکتاه
شد و جان داد آنجا رايگان او
حقيقت در بر کون و مکان او
حقيقت جان جان ديد و فنا شد
بر او آنهمه آنجا بقا شد
حقيقت بود جانان ديد منصور
که آفاق آمدست از راز او نور
چو زانسان قافله او را بديدند
تمامت عاشقان آنجا طپيدند
چو منصور آنچنان ديد اندر اينجا
که برخواهست آمد شور و غوغا
يقين صورت پرستان زور کردند
نهاد خويشتن پر شور کردند
که اين کس جادوئي آراست اينجا
بيايد کشتنش تحقيق اين جا
جوابي داد سر منصور ايشان
ستاد آنجايگه از دور ايشان
بديشان گفت کاي ناديده گمراه
منم بيشک يقين ديدار الله
در ايندم اندر اينجا مي توانم
که مر جمله ز غوغا وارهانم
وليکن اينزمان ني وقت رازست
که ايندم عين جانها در گدازست
شما را آنقدر بس تا بدانيد
همه در ذات من حيران بمانيد
شما را آنقدر بس اندر اينجا
که او برگفت سر جمله پيدا
يقين من کعبه ام هم جان جانان
بخواهم رفت در اينجاي پنهان
ولي پيريست واصل اندر ايندم
ميان جملگي او هست محرم
وصالي دارد اينجا صاحب درد
بود او در ميان جمله شان فرد
ز بهر او شما را من بحل هان
بکردم تا بريد اينجايگه جان
رها کردم شما را در بر او
که نبود هيچکس بي رهبر او
بگفت اين و نهان شد او ز عالم
که مکشوفست از او سر دمادم
نمود عشق او در خويشتن بين
دم آخر تو خود بيخويشتن بين
برافکن جسم و جان و گرد خاموش
شو اندر عشق کل اينجاي مدهوش
نظر کن راز جانان باز بين هان
ترا ميگويم اکنون راز بين هان
ترا منصور کل اندر نهادست
ترا اينراه در پيشت فتادست
وصال کعبه جان خواستي تو
عجائب قافله آراستي تو
همه ذارت با تست اي نديده
وصال کعبه اندر جان نديده
چو منصور حقيقي داري ايجان
قدم تو بيش از اين اينجا مرنجان
بخواه اسرار چون رويش ببيني
از او کن من طلب گرد مرد ديني
که بنمايد ترا اينجا نظر او
کند از ديد خويشت با خبر او
درون پرده پنهانست بيچون
نظر کن در رخ او بيچه و چون
مر او را يکزمان بنگر تو بيخود
زماني گرد فارغ نيک يا بد
همه يکسان ببين در ديده دوست
وجودت بازکن در ديده بين کوست
ببين کو در دورن ديده تست
نهان اينجايگه در ديده تست
يقين در ديده اينجاگاه رويش
مکن اينجا حقيقت گفتگويش
وصال اينجا يقين زو بازبيني
اگر مرد ره و صاحب يقيني
حقيقت ياب او را در بر شاه
که تا مجنون نگردي تو از آنماه
حقيقت چون رخ اينجا نمايد
ترا از يک طبيعت برزدايد
مصفاات کند آيينه کردار
همه در آينه آيد پديدار
همه در آينه بيني نهاني
تو داني بيشکي جمله تو داني
همه در تست هستي آينه تو
نموده روي خود در آينه تو
نمي بيني اگر بيني يقينش
يکي بيني حقيقت کرده بيشش
يکي بيني نمود ذات در خويش
حجابت دور گرداني تو از پيش
حجابت دور گردان ايدل ريش
که تا يابي حقيقت يار در خويش
حجاب صورت تست ايدل و جان
ز ديد حق توئي خود را مرنجان
نظر کن تا چه مي بيني تو در خود
که ماندستي چنين و بي بر خود
نخواهي يافت چيزي جز که ايندم
ترا من مينمايم راز عالم
بجز ايندم طلب اينجا مکن تو
همين بس باشدت از اينسخن تو
که دريابي که جانانت درونست
ترا گويا و بينا رهنمونست
ترا او رهنمونست ار بداني
درون جان تست و تو نداني
که سر تا پاي تو ديدار شاه است
وليکن اين بيان با مرد راهست
که بشناسد نمود جسم با جان
کند مرجان خود در دوست پنهان
کند پنهان وجود خود بيکبار
که تا پيدا شود اينجايگه يار
وصال يار بي صورت بيابي
که اندر جان ودل نورت بيابي
يقين منصور خود بشناس در خويش
حجاب جسم و جان بردار از پيش
يقين منصور خود بشناس اينجا
نهاد ذات شو در خويش يکتا
چرا اينجا چنين ساکن بماندي
در اين زندان چنين ايمن بماندي
تو آن داري که صورت ره نداند
وگر داند در آن حيران بماند
تو آن داري که هرگز کس نديداست
ز چشم آفرينش ناپديدست
نهان خويشن بشناس اينجا
ز ديو هفت سر مهراس اينجا
تو اندر هفت پرده رخ نمودي
عجب زينسان که در گفت و شنودي
نمي داني درونت نور دارد
نهادت سر بسر منشور دارد
چرا منشور شه داري چنين خوار
بماندستي چنين رنجور و غمخوار
ز حکم شه چه آوردي ابر جاي
گريزاني ز حکمش جاي بر جاي
مرو بيرون ز حکم شاه اينجا
يقين ميباش هان آگاه اينجا
يقين آگاه باش و بر تو فرمان
مشو اينجا بخود مغرور و نادان
تو دانا باش و ساز خويشتن گير
وگرنه ترک جان و ديد تن گير
بنزد شاه فرمان بر يقين تو
که تاگردي بنزد شه امين تو
بنزد شاه شو با ملک دستور
برد يکسر ترا تا عين گنجور
ترا بخشند شه اينجاتمامت
وليکن مي حذر کن از ملامت
حذر ميکن تو از شمشير ناگاه
مکن گستاخيت اندر برشاه
چگويم چون توشه نشناختستي
بهر زه عمر خود در باختستي
بدادي عمر اکنون رايگاني
ز دست اي ابله اکنون مي نداني
که عمرت رفت تا گاهي ابر باد
بکردستي در اينجا خانه آباد
چه خواهي بردبا خود جز غم و درد
تو خواهي بود ايجان دائما فرد
در آن فردي سخن گفتيم بسيار
ولي تو مانده در عين پندار
ترا پندار از حق دور کردست
حقيقت ابله و مغرور کردست
چنين ماندي اسير و خوار اينجا
ز بهر نفس سگ غمخوار اينجا
ترا اين نفس جسماني مردار
بيک ره برده از ره ناپديدار
شدي يکبارگي در خوف مجروح
شدستي بي نمود قوت روح
کجا راهي بري آنجا بحضرت
که ماندستي چنين در فکر نخوت
ترا اين فکر دنيا خوار کردست
ز حق يکبارگي بيزار کردست
دلت در تنگناي غم بماندست
کنون ريش تو بيمرهم بماندست
کنون مجروحي و خود را دوا کن
درونت با برون يکسر صفا کن
ترا چون کعبه دل هست حاصل
چرا ماندي چنين حيران و بيدل
چنين حيران و بيدل مانده باز
چنين دستت ز جان افشانده باز
ره خود اينزمان کن تا تواني
که داري اين حيات و زندگاني
ترا امروز چون عين حياتست
نمودارت در اينجا نور ذاتست
اگر امروز کام خود نراني
يقين تو تا ابد حيران بماني
بران امروز کامي تو ز دنيي
که بهتر زين نيابي تو ز معني
بران امروز کامي نيک اينجا
که بر خورداري از ديدار يکتا
در معني بيکباره گشادست
دلت حيران در او دادي ندادست
بده امروز داد ملک معني
که خواهي رفت بيرون تو بعقبي
سوي ملک فنا داري عجب راه
بماندستي چنين مسکين و گمراه
خبر معني دمادم آر واز دوست
تو هستي بيخبر درمانده در پوست
نداري هيچ اينجا گه خبر تو
بماندستي چنين اندر بشر تو
بشر گرد و يقين صورت شناسي
چرا از صورت خود مي هراسي
گهي دشمن شوي جانرا حقيقت
گهي تمييزش آري در طبيعت
اگر مي دوستداري هر دو اينجا
يکي کن هر دو را اينجا مصفا
مصفا کن تن و جانت نهاني
مجو چيزي يقين جز بي نشاني
نشان بي نشان اينجا طلب کن
چو ديدي گه بيابي آن سر و بن
نشان بي نشان ديدار يارست
کسي نزديک آن ناپايدار است
نشان بي نشان ديدم يقين من
نمود اولين و آخرين من
در او ديدم ولي اين سر که داند
وگر داند در آن حيران بماند
نمود اولين دارد حقيقت
نيابد کس مرا اندر طبيعت
نمود اولين من ديده ام باز
دمادم نزد آن گرديده ام باز
نمود اولش چون سير کردم
دگر آهنگ سوي دير کردم
ز حيرت آنچنان اول بماندم
که يکره دست از جان برفشاندم
در آخر چون نظر کردم بظاهر
شدم مکشوف اوائل تا اواخر