يکي شد پيش آن پير طريقت
بپرسد اين سئوالش در حقيقت
که اي سکان دين و شيخ اکبر
نداند هيچ خلقي از تو بهتر
ره شرعت نمودار اناالحق
مرا گوئي تو اينجا راز مطلق
بگو تا کيست اندر نطق هر کس
سخن گوي اين يکي بنگر از اين بس
جوابش داد آنگه قطب عالم
که حق دان هست گويا اندر اين دم
خدا گوياست اندر نطق و در جان
درون دل ورا بنگر تو جويان
بهر صورت که گفتي سر گفتار
يقين اينجاست حق گويا باسرار
بدان کاينجاست حق گويا نهاني
چنين پي بر تو اين سر نهاني
بدان اينراز وانگه کن خموشي
سزد اين پند اگر از من نيوشي
بدان و شو خموش و کمترک گوي
وگرنه اندر اين ميدان شوي گوي
دگر پرسيد زو کاي صاحب اسرار
جوابم بازده اين نکته اين بار
مرا اين مشکل ديگر نهانست
ترا دانم که اين مشکل عيان است
چو گويا حق بود در هر زبان او
کند چيزي که مي خواهد بيان او
شنو اينجا که باشد تا بدانم
که من اينراز آخر مي ندانم
بدو گفت اين ندانسته تو خود راز
بگفتم جمله اسرارت ز سر باز
تو دانائي دلت گردان چو گويست
شنو بيشک در اينجا که اويست
چو او گويد بهم خود بشنود او
کسي بايد که مر کلي شود او
که تا اينراز داند بيشکي حق
شود پس داند او اينراز مطلق
چو دانا اين بيان گويد در اسرار
بيايد گوش جان کردن بناچار
که تا مفهوم اين معني کني تو
بگو تا چند از اين دعوي کني تو
چو بشناسي که يارت هست گويا
زنطق جمله اينجا گاه او را
شنو تو گوش کن چون سر بيابي
يقين ميدان که اين ظاهر بيابي
چو اين ظاهر بديدي تو تمامت
گرفته در همه شور و قيامت
بهر صورت که مي آيد ترا پيش
نظر کن اندر اين معني بينديش
همه او را شناس اما بمعني
مکن با هيچکس اينجا تو دعوي
بدان اين و چنان شو گم در اينکار
که سرگردان شوي مانند پرگار
بدان اين و مگو در پيش هر کس
چو دانستي ترا عين اليقين بس
بدان اين و مکن جانا يقين فاش
که ناگاهت شود اينجاي اوباش
تو اين معني نداني تا نداني
که جمله اوست در راز نهاني
بوقتي اين بداني کز لقا تو
که باشي همچو مردان در بلا تو
بلاي قرب کش وين رايگان ياب
در اينمعني نمود جان جان ياب
ترا اينجا چنان بنمود رخسار
که تو در خود فتادستي ز پندار
ز پندارت چنان مغرور کرد است
که بيشک او ز خويشت دور کرد است
ترا او دور کرد از خود حقيقت
که نسپردي ورا راه شريعت
بپاکي وصل او اينجا بيابي
يقين ميدان که اين ظاهر بيابي
بپاکي حاصل است اينجا رخ يار
وليکن اين نهان مانده ز اسرار
چو گشتي پاک در بطونت
خدا بيني حقيقت رهنمونت
چو گشتي پاک کلي در ماننده آب
در آندم سر خود بيشک تو درياب
جمال يار بيشک هست درما
طلب کن در حقيقت بشنو از ما
تو آبروي خود داري بر او
اگر بيني چنين دانمت نيکو
همه درتست پيدا و تو هستي
عيان جمله خود را ميپرستي
توئي غافل چرا حيران بمانده
چنين در چرخ سرگردان بمانده
توئي عاشق چنين در عشق خود باز
نمود آيد ز عشق خود بخود باز
توئي صادق شده در عين ديدار
شده مر زهد خود اينجا خريدار
تو داري و توئي اينجا يقين است
وليکن اندر اينجا کفر و دين است
ندانم کفر و رزم و يا ره دين
فروماندستم اندر آن و در اين
فروماندستم اندر کفر جانان
شدستم در ميان خلق پنهان
در اين بازار ماندستم عجايب
که هر دم مينمايم اين غرايب
چنان بنمايمت هر لحظه خود را
برون آمد ابر رسم خرد را
که تا اينجا کند مر ناگهان گم
مثال قطره در عين قلزم
گهي اينجا کند گه جسم و جانم
گهي بنمايد او عين العيانم
گهي اينجا کند مکشوف اسرار
بگويد سر بسر اينجا باسرار
گهي در عين تقليدم بمانده
گهي دستم ز جان و دل فشانده
گهي در عقلم اندازد بخواري
مرا اينجا کشد بيشک بزاري
گهي در عين عشقم جان دهد باز
نمايد اين چنين پنهان دهد باز
گه بنمايدم روشن چو خورشيد
عيان ذات خود گوئي که جاويد
من اين سر يافتم ناگه کند گم
مثال قطره در عين قلزم
نميدانم نمي بينم بجز يار
بگويم سر که من هستم خبردار
که بيشک رنج بي پايان کشيدم
بجز معني وصال يار ديدم
بمردم کز دلم آنجا برآيد
دمي بيشک دو صد دستان سرآيد
دو صد دستان زند بر صد هزاران
مثل بيمثل دارد سر جانان
همه از دوست ليکن گر چه مردست
فتاده ايندم اينجا گاه فرد است
دم من اندر آن دم دردمي کل
يقين ديدم عيان من آدم کل
حقيقت حق حق اينجا که بر جاي
عيان بسپارد آنجائي ابر جاي
کسي اين ره سپارد در دل اينجا
که بگشايد ز اول مشکل اينجا
چو مشکل بر گشايد از نهاني
بيابد راز اسرار معاني
ره آسان مدان ايمرد صورت
که خواهي کرد هم بيشک ضرورت
ره آسان نيست جمله وصف اينره
بسي کردند هر کس نيست آگه
ره بي ابتدا و انتهايست
در اينره جملگي عين صفايست
کسي کاينجايگه اينره نديدست
ميان جمله مردان ناپديدست
کسي کاينراه برد و خويش بشناخت
حقيقت جسم و جان در دوست بگداخت
يقين اين زاد ره بردار و بشنو
بر اين گفتار ديگر زود بگرو
يقين کاين زاد ره عجز است اول
که خودبين گردد اندر ره مبدل
دوم فقر است و نقد جمله اينست
که اندر فقر کل عين اليقين است
سوم تسليم بودن در فنايش
چهارم نوش کردن مر بلايش
يقين پنجم فنائي بود الله
ششم ديد يقين مر حضرت شاه
عيان هفتم نمود نور ذاتست
همه شاهان يقين اينجاي ماتست
همه مانند شاهان اندر اين سر
که هرگز مي نشد اينراز ظاهر
اگر اينراز اينجا باز يابند
حقيقت جزو و کل مر خود بيابند
ز خود باشيد الا حق يقين اين
بداند صاحب عين اليقين اين
همه يکذات دان اينجا حقيقت
نه کفر است و نه دين و ني طريقت
همه اينجا تواني يافتن باز
ترا اين جايگه بشتافتن باز
شدت تا باز يابي قدرت اينجا
کني يکبارگي درمان تو خود را
در اينجا واصلان چون خود رسيدند
بجز يکي در آنحضرت نديدند
يکي ديدند اينجا جسم و جان هم
نبود اينجا و آنجا هيچ محرم
همه حق يافتند و هيچ غيري
نبد ني کعبه ماند و هيچ ديري
اگر چه بت پرست عشق آخر
بکرد اين راز مر بعضي بظاهر
ندانستند ره اينجا نبردن
حقيقت همچو مردان گوي بردن
بتقليد اندر اينره باز ماندند
يقين در شهوت و در آزماندند
در آخرشان بماند اينجا يقين باز
که تا ديدند راز اولين باز
چو بگذشتي ز نفست ناگهاني
نماند نفس الا تو بماني
چو رفتت نفس جسم آزاد کن زود
مکن بار دگر شيطان تو خوشنود
يقين حق کن تو خشنودي خدا شو
ز هر عيبي حقيقت تو جدا شو
چنان شو اندر اينره شاد و آزاد
که بيني هر خرابي را تو آباد
چنان آباد کن جانت ز تقوي
که چيزي در نگنجد جز که معني
چنان آزاد کن جان از بر خويش
که هم بيشک تو باشي رهبر خويش
چنان آزاد کن جان و روانت
که تا وقتي که کل گردي نهانت
شود بيدار و حق باشد يقين هان
بجز اين نيست ما نص و برهان
چو حق ميخواهد آخر ايدل فرد
در ايندم باش دائم صاحب درد
در اين سر درد آور پيش زنهار
که دردت خويش بر تا حضرت يار
اگر در دست ناگاهان دوايت
کند درمان درد آن جانفزايت
يقين دردست آنگه عين درمان
يقين جانست آنگه عين جانان
ز در داينجا يقين جانان بيابي
چو جانان يافتي درمان بيابي
که جان با درد و درمان مي نمايد
گهي نقصان و گاهي ميفزايد
وليکن اين بصورت باز داني
وگرنه بيشکي تو بازماني
ز صورت در گذر جان جوي اينجا
که صورت هست همچون گوي اينجا
چنان ماندست سرگردان جانان
که يکلحظه نپردازد ابا جان
نپردازي دمي با جان در اينجا
حقيقت ميزند پنهان در اينجا
اگر چه جسم واصل گشت از جان
نمودش جمله حاصل گشت از جان
نمي بيند يکي خود اندر اينجا
که افتادست اندر شور و غوغا
بلا ورنج و محنت يافتست او
بسي در هر صفت بشتافتست او
بلا و رنج ديده بي نهايت
در اينجا گاه وز بي حد و غايت
بلا و رنج ديد و گنج حاصل
در اينجا کرد بيشک گشت واصل
بخود بنهاده است آنجاي صورت
که بايد رفت در خاکش ضرورت
ورا جائي است اندر معدن خاک
که در اينجا شود او بيشکي پاک
نمودش شيب خاک آيد پديدار
در اينجا کل شود او ناپديدار
نهانش واصلي آنجا عيان است
جهاني بيشکي پر ترس از آنست
که خوف جان عجب دارند ايشان
از آن اينجا شدند ايشان پريشان
مترس از اين اگر تو مرد راهي
در اينجائي تو اسرار الهي
در اينجا سر متاب اي غافل مست
که خواهي با نمود دوست پيوست
وصال خاک اگر اينجا بيابي
ز شادي سوي او هر دم شتابي
وصال اندر دل خاکست بيشک
که اينجا مينمايد راز هر يک
کجا اينجاست ظاهر هم مبين تو
کز او پيداست اين عين اليقين تو
ز گورستان بداني جمله مردان
که اندر خاک درگاهند پنهان
همه در خاک درگاهند خفته
همه رخ نزد جانان در نهفته
همه در خاک درگاهند بيچون
يک گشته نهان در هفت گردون
همه در خاک درگاهند ساکن
شدند از نيک و بد اينجاي ايمن
همه در خاک درگاهند تحقيق
بديده روي جانان جمله توفيق
يقين دريافته اينجا نهاني
تو چون ايشان شوي آنگه بداني
که بيشک آنچه مي گفتند ايدوست
بديدي آخرت هم مغز و هم پوست
يقين شد در وي آخر سر جانان
نخواهد ديد کس اين سر يقين دان
خدا خواهي بدن در آخر کار
چو اينجا برفتد پرده بيکبار
اگر پرده برافتد باز بيني
حقيقت گمشده مر باز بيني
تو اصل وصل کل در خاک بنگر
نظر بگمار و جانان پاک بنگر
وصالت در دل خاکست آخر
نهان کن زودت اين اسرار ظاهر
وصالت در دل خاکست درياب
اگر مردي بسوي خاک بشتاب
وصالت در دل خاکست ايدل
ترا مقصود در خاکست حاصل
وصالت در دل خاکست بگذار
جهان و برفکن اين پنج با چار
سوي اين خلوت آي و شاد بگذر
از او جانها يقين آباد بنگر
در اين خلوت سرا آخر قدم نه
که اين سر عاقبت اولي ترا به
که اين خلوت سراي عاشقان است
نمودار اندر او عين العيان است
در اين خلوت سراي اينجاي بيشک
نمايد بيشکي ديدار او يک
بود ليکن همه اين سر ندانند
که در ديدار او حيران بمانند
يکي بيني در اينجا بي حجب يار
نباشد هيچ جز او ليس في الدار
نباشد هيچ جز حق اندر اينجا
يقين بشنو تو راز مطلق اينجا
حقيقت چون شدي اندر دل خاک
عيان بيني تو خود را جوهر پاک
ولي گر صاحب آزار بودي
يقين بر آتش و مانند دودي
اگر نيکي تو کردستي در اينجا
حقيت گوي بر دستي در اينجا
عوض اينجا ترا آن روشنائي
بود بيشک ابر ديد خدائي
يقين چون در دل خاکت نهادند
عيان در حضرت پاکت نهادند
تو باشي هيچکس آنجات همراه
نباشد مي يقين جز عين الله
ترا اول قدم اين است صورت
اباتست اين بيان اينجا ضرورت
چو رفتي ناگهي اندر دل طين
نظر کن در نهادت جمله حق بين
نمي يابي تو اين سر هيچ اينجا
فتادستي چو نقشي اندر اينجا
ولي آندم بيابي سر جانان
که باشد اين صور در خاک پنهان
وصالت آنزمان گردد ميسر
که اجسامت شود اينجا ميسر
وصالت آنزمان بشناس ايدل
که گردد صورتت در زير گل حل
چو حل گردد ترا صورت بيکبار
شوي اي نور دل کل ناپديدار
چو حل گردي و گردي عين فاني
حقيقت اين جهان و آنجهاني
ترا پيدا شود اسرار جمله
تو باشي در يقين انوار جمله
يقين ديدار آندم باز بيني
يکي يابي اگر صاحب يقيني
بجز عين اليقين اينجا مبين تو
اگر هستي چو مردان پيش بين تو
در آخر اينست احوالت بينديش
حجاب اکنون يقين بردار از پيش
حجاب از پيش بردار اينزمان تو
خدا را بين يقين در غيب جان تو
حجاب از پيش بردار و عيان بين
هميگويم ترا در جان جان بين
حجاب از پيش بردار و عيان بين
هميگويم ترا در جان جان بين
وليکن اين نيابي بي معاني
نشانت ميدهم از بي نشاني
زلا مگذر تو تا الا شوي کل
يقين ديدار جان الا شوي کل
زلا مگذر يقين در ياب الا
که الا بيشکي ديدست يکتا
زلا مگذر که الا الله يابي
رخ جانان عيان ناگاه يابي
ز لا مگذر تو در الا نظر کن
از اينمعني دل خود را خبر کن
ز لا مگذر يقين دان لا حقيقت
نظر کن جمله اسرار شريعت
نمود لا اله اينجا عيانست
چگويم وصف کين سر بي نشانست
يقين بشناس و ميدان اي دل ريش
حقيقت شو تو هم بيگانه از خويش
مجو اينجايگه تو محرم راز
حجاب آخر دمي از خود برانداز
چو خود اينجا نه جز حق يقين نيست
حقيقت حق توئي و کفر و دين نيست
ز جام عشق جامي نوش کن تو
دل و جان در يقين بيهوش کن تو
ز جام عشق نوش آن مي که مستان
برش هشيار کوبان پا و دستان
مي عشق اندر اين خمخانه دل
کجا گردد يقين بيشک بحاصل
مئي کن نوش اينجا گه نهاني
که در ساقي ابد حيران بماني
مئي از دست کس بستان و کن نوش
که جز وي جمله گرداني فراموش
ز بدمستي کني مانند حلاج
ز تير عشق سازي خويش آماج
مکن بدمستي اندر نزد عشاق
تو چون مرغان مزن از خويشتن واق
چو سميرغي تو اندر قاف معني
مئي خور اينزمان از صاف معني
در آخر دردکش از کفر و دين يار
که تا بيني حقيقت ليس في الدار
مئي در کش که قوت جسم و جان است
از آن مي اينزمان ما را نهان است
درون جان و دل رگها گرفته
همه پنهانيم پيدا گرفته
خروشي ميزند در نزد عشاق
از آن مشهور شد در کل آفاق
که از جام وصال شاه خوردست
وز آن اينجايگه اوگوي بردست
وصال جان جان از جام ديدم
از آن اينجايگه من کام ديدم
که عزت داشتم اندر درون من
نه بدمستانه بودم جز سکون من
نياوردم بجز عزت بر يار
ز عزت شد مرا جانان پديدار
ز عزت گوي بردم در بر خلق
از آن پس آمدم من رهبر خلق
نمودم اينست اينجا يار گفتست
وليکن اين بيان اينجا نهفتست
نمود کشتن خود فاش کردم
حقيقت نقش خود نقاش کردم
نمود ظاهرم اينجا ببينيد
در آخر آنگه او صاحب يقينيد
مرا کشتن اميد زندگاني است
که در کشتن حيات جاوداني است
بسي پيغمبر اينجا کشته گشتند
ميان خاک و خون آغشته گشتند
نمود خويشتن ديدند اينجا
سر خود زود ببريدند اينجا
فنا گشتند بي سر پيش ايشان
حقيقت فاش شان شد سر جانان
اگر بي سر شوي اينراز داني
از اينمعني حقيقت باز داني