زبان بگشادو گفت اي راز مطلق
ابر حق ميزني اينجا اناالحق
ابر حق ميزني اينجا يقين تو
که هستي اولين و آخرين تو
ابر حق ميزني دم ني ببازي
که مرد عشق و صاحب درد رازي
ابر حق ميزني ايندم حقيقت
که بسپردي شريعت بي طبيعت
منم واقف ز حالت اندر اينجا
که مي بينم ترا من ذات يکتا
تو ذاتي اينزمان رخ کل نموده
نمود جمله اشيا در ربوده
تو داني اي صفاتت لامکاني
حقيقت اينجهان و آنجهاني
تو ذاتي و نمودي رويم ايجان
مرا تو بيکشي اينجا مرنجان
بگو اسرار با من ايندم ايدوست
حقيقت مغز گردانم همه پوست
که يکسالست تا روي تو در خواب
چنين ديدم مرا امروز درياب
مرا امروز گردان شاد و خرم
که بد در بند جانم بهر اين دم
بسي سالست تا اينجا نشستم
بت صورت بمعني برشکستم
بسي اينجا کشيدستم رياضت
به بهر رويت اي کان سعادت
بسي اينجا کشيدم رنج بسيار
ز بهر رويت اي خورشيد انوار
کنونم چاره درد اينزمان ساز
که تا سر رشته يابم من کنون باز
دواي درد من کن ايدل و جان
که اينجا گه توئي هم درد و درمان
نظر داري تو اندر درد جانم
تو ميداني يقين راز نهانم
بسي در انتظار رويت اي شاه
نشستم تا برون آئي ز خرگاه
کنون چون آمدي زينجاي بيرون
بديدم رويت ايجان بيچه و چون
چنانم مست کردي تو زديدار
که گشتستم بيکره ناپديدار
نميدانم که اکنون در کجايم
ولي دانم که در عين لقايم
لقايت ديده ام ناگاه امروز
مرا از ديد خود کردي تو پيروز
لقايت ديده ام جان داده بر باد
هزاران جان فداي روي تو باد
چه باشد جان بر جانان يقين تو
نظر کن درد جانم را ببين تو
چنان در درد عشقم جان گرفتار
شدست اينجا ز ديدارت بگفتار
که از اندوه دردت مبتلايم
فتاده در ميان صد بلايم
کنون بيشک مرا بيرون تو آري
که اينجا دستگير و دوستداري
کنون دردم در اينجا کن بدرمان
مرا از درد خود آزاد گردان