يکي هاتف مر او را داد آواز
که اکافي نکو گفتي ز آغاز
کريميم و رحيم و بردباريم
کجا مر بندگان ضايع گذاريم
چو ما داريم حکم لايزالي
هر آنچه انديشه ميدارند حالي
بدانيم آن همه از پيش اينجا
که هستيم بيشکي دانا و بينا
نظر داريم ما در جان جمله
که مائيم اينزمان پنهان جمله
نهان وآشکارا جمله مائيم
که ديد خويش جمله مينمائيم
نظر داريم بر نيکي هر کس
که شاهي در دو عالم مر مرا بس
ز عدلم ظلم نبود گر بدانيد
که ميدانم که جمله ناتوانيد
نکردم ظلم هرگز کي کنم من
چگونه عهد ايشان بشکنم من
همه اندر ازل چون ذره بودند
نه چون ايندم بخودشان غره بودند
همي دانستم اسرار تمامت
نمود دادن و مرگ قيامت
همه احوالشان نزدم يقين است
که ذاتم اولين و آخرين است
در آندم کز الست خويش گفتم
عيان خويششان از پيش گفتم
نه صورت بد نه جان جز جوهر من
که بد در ذاتشان انوار روشن
الست و ربکم گفتم همه شان
در اسرار من سفتم همه شان
نمودشان لقاي خود در آندم
يقين شان مينمايم هم دمادم
همه قالوا بلي گفتند با ما
که امر ما بجا آرند اينجا
چو حکم ما همه از پيش رفته است
تمامت راز ما از پيش گفتست
هر آنکو امر من نارد بجايم
مر او را بيشکي ذاتم نمايم
در اين قرآن سرش روزي کنم من
عيانش جمله پيروزي کنم من
در اين قرآن سرش بخشم تمامت
رهانم من ولي از هول قيامت
سوي جنت برم بنمايمش ديد
که تا ما را يکي بيند ز توحيد
نمود ذات خود او را نمايم
که من با جملگي مر آشنايم
ولي بايد که رمزم کار دارند
نمود خويش در اسرار دارند
کساني کاندر آندم راز ديدند
هماندم اندر ايندم باز ديدند
طلب کردند مارا اندر اينجا
يکي بينند معاني با مسما
هر آنکو طالب ما بد در اول
نگردانيم ما او را معطل
هر آنکو طالب ما بد مرا يافت
بوقتي کاندر اين ديدار بشتافت
هر آنکو طالب ما گشت از جان
نمائيمش در آخر راز پنهان
هر آنکو طالب ما بود از اول
کنيمش مشکلات اينجايگه حل
هر آنکو طالب ما بود ما ديد
مرا هم ابتدا و انتها ديد
کنم واصل مر او را آخر کار
يکي گردانمش هم نقطه پرگار
کنم واصل مر او را ناگهاني
ببخشم اينجهان و آنجهاني
کنم واصل من از ديدار خويشم
که من از جملگي اينجاي بيشم
کنم واصل هم اينجا گه وليکن
نبايد بود آخر از من ايمن
که من دانم که راز جمله چونست
که دائم هم برون و هم درونست
کساني را که ديدم راز ايشان
که بد باشد ز شان اينجاپريشان
کنم اينجا سزاشان من دهم پاک
بگردانم همه در خون و در خاک
ز ظالم داد مظلومان ستانم
که من با دوستداران دوستانم
قصاص جملگي اينجا برانم
که راز جملگي من نيک دانم
اگر اينجا بديها کرده باشند
بمانده دائم اندر پرده باشند
عقوبتشان کنم در دوزخ ستان
که تا گويند دم دم آخر ايشان
ببخشم عاقبت او را بتحقيق
دهم او را هدايت من ز توفيق
سوي جنت برم او را به تحقيق
ببختش در رسانم من بتحقيق
سوي جنت برم او را بصد ناز
بتختش برنشانم من باعزاز
کسي کو بد کند ماننده خون
کنم خوارش در آخر بي چه و چون
نمود او را کشم من چند بارش
در اندازم نهان در سوي دارش
بسوازنم ورا اينجا بزاري
نمايم مرد را بسيار خواري
دگر خواهم ببخشم آخر کار
چنين رفته است حکم ما بيکبار
ولي احوال دزدان اينچنين است
مرا راز همه عين اليقين است
بدي را هم بديشان آورم پيش
ز نيکي نيکي آرم ديدن پيش
کنم روزي کسي کو نيک باشد
که قول من دروغ اينجا نباشد
همه در نص قرآن باز گفتم
يقين من جملگي در راز گفتم
نمود جمله در قرآن نمودم
که تا داني که من غافل نبودم
ز هر کس راز جمله ديده ام من
وليکن انبيا بگزيده ام من
کسي کو بر ره ايشان رود پاک
نماند در حجاب صورت خاک
سلوک انبيا اينجا کند او
همه عهد الستم نشکند او
بجاي از دير آن رازي که گفتم
نه آخر گويد اينجا نه شنفتم
بهانه نيست ما را آخرالامر
مرا بايد بجا آوردنت امر
چنين است اين نمود راز اينجا
حقيقت باز گفتم راز اينجا
هر آنکو کرد امرم بيشکي رد
کنم با او بدي و من کنم رد
مر او را شيخ دين اکافي ما
توئي خود بيشکي کل صافي ما
نمود ما تو ديدستي حقيقت
سپردي نزد ما راه شريعت
توئي محبوب ما در سر معراج
که بر فرقت نهادستيم ما تاج
توئي محبوب ما در وصل اول
که خود را مي نکردستي معطل
براه شرع احمد داد دادي
از آن بر فرق تاجي بر نهادي
منت اندر ازل بخشيده ام من
در اينجا خرقه ات پوشيده ام من
منت اندر ازل دلدار بودم
ترا هر جايگه من يار بودم
منت دادم در اينجا کامراني
حقيقت سر اسرار معاني
منت اندر ازل کردم نمودار
ببخشيدم ترا معني اسرار
نمود ما بجا آورده تو
نه همچون ديگران در پرده تو
کنونت پرده اينجا بر گرفتم
نه همچون ديگرانت بر گرفتم
ترا بنموده ام اينجا نهاني
نمود خويشتن تا باز داني
که مائيم اندر اينجا ديد ديدت
بهر مجلس يقين گفت و شنيدت
همه اسرار کاينجا گفته تو
ز ما گفتي زما بشنفته تو
حقيقت در دل و جانت منم من
که بنمودم ترا اسرار روشن
ره شرع محمد چون سپردي
حقيقت گوي از ميدان تو بردي
تو بردي گوي از ميدان معني
که داري سر شرع و راز تقوي
تو بردي گوي وحدت نزد عشاق
توئي مشهور اندر کل آفاق
تو راز ما نهان کردي و گفتي
حقيقت جملگي با ما نگفتي
تو داري ملک و معني اندر اينجا
توئي امروز اندر عشق يکتا
هر آنکو ما نظر داريم بر وي
دهيم از خم وحدت مر ورا مي
کنيمش مست همچون تو نهاني
که تا او دم زند اندر معاني
دم معني ترا بخشيدم از خود
که تا بنمودي اينجانيک با بد
همه در راه ما بنموده راه
همه از سر ما گردي تو آگاه
همه با ما تو داري آشنائي
ز تاريکي بدادي روشنائي
دمي دادم در اينجا داد معني
از آن گشتي بکل آزاد معني
تمامت مر ترا از جان مريدند
که همچون تو دگر عالم نديدند
نباشد چون تو ديگر در خراسان
که دشوار تمامت کردي آسان
نباشد چون تو ديگر پاک ياري
که بيند چون تو ديگر شاه ياري
نباشد چون تو ديگر صاحب درد
که افتادي ميان عالمان فرد
نباشد چون تو ديگر صاحب اصل
که داري در نمود ما يقين وصل
نباشد چون تو واصل اندر ايام
که بردي گوي معني نيز و هم نام
نباشد چون تو ديگر صاحب درد
که بردي گوي معني تو در اين درد
براه شرع و تقوي پاک بازي
که اندر ديد ما صاحب نيازي
براه شرع و تقوي برده گوي
يقين از عالمان اندر سخن گوي
منت دادم منت گفتم کلامم
در اين اسرار بشنو تو پيامم
پيامم بشنو و کل ياد ميدار
ابا خود باش و ما را ياد ميدار
پيامم بشنو اي اکافي دين
توئي مانند آدم صافي دين
توئي صافي ز تقوي و بمعني
گذشته از سر مردار دنيي
توئي صافي ز ظاهر هم زباطن
که کردستي هزيمت از شر جن
توئي صافي درون و هم بروني
نه همچون ديگران اينجا زبوني
توئي اسرار دان ما ز قرآن
که مثلث نيست اندر نص و برهان
توئي اسرار دان ما و مائي
که ايندم در عيان ما لقائي
کسي که همچو تو داديمش اينجا
نمود علم و حکمت گشت دانا
در آن سر جمگي را خواستگاريم
در آخر جمله شان حاجت برآيم
در آنساعت که ما دانيم اينجا
رهائي جمله را دانيم اينجا
بدادن هر کسي بر قدر وسعت
نباشد هر کسي در عين قربت
کساني کاندر اول ذات ما را
وليکن هست اينمعني لقا را
طلب کردن ز قومي ديدن ما
که تا گردند اينجا گاه يکتا
نمودم ديد خود ديدار ايشان
که من دانسته ام اسرار ايشان
زمن من را طلب کردند تحقيق
بدادم جملگي را عز و توفيق
بما ديدند اينجا ديدن ما
که ما بوديم و ما باشيم يکتا
نهان ما عيان آمد از ايشان
که ايشان گه بدند اينجا پريشان
ابا ما خوش بدند و بر بلائي
حقيقت نوش کرده هر جفائي
ره درد است راه ما نيازي
نداند اين بيان هر کس ببازي
ره درد است راه ما کسي را
که بتواند بريدن بي سر و پا
مرا با صاحبان درد راز است
گهي راهم نشيب وگه فراز است
کسي کو راه ما ديدست اينجا
نه بر تقليد بشنيدست اينجا
کنم آگاه هر کس را که خواهم
برانم آنچه آنجا مي نخواهم
کنم آگاه از خود مرد مومن
که من دانم حقيقت مرد مومن
نه درد مومنان آگاه هستم
که من ديدارم و کل شاه هستم
در اينجا هر که باشد صاحب درد
کنم در ذات خود او را يقين فرد
در اينجا هر که باشد صاحب اسرار
کنم او را نمود خود نمودار
در اينجا هر که باشد در بلايم
نمايم عاقبت او را بلايم
در اينجا هر که باشد مر خوشي او
نمايم دمبدم مر ناخوشي او
در اينجا هر که ما را باز بيند
ز من هم عزت و اعزاز بيند
در اينجا هر که رازم گوش دارد
مثال انبياء کل هوش دارد
من او را صاحب قربت کنم باز
نمايم مر ورا انجام و آغاز
لقا بنمايم اينجا گه بدو من
مثال آفتاب از چرخ روشن
لقا بنمايم و ديدار بيند
مرا در جزو و کل اسرار بيند
مر او را جاوداني نور بخشم
ز ديد خويشتن منشور بخشم
دهم او را بهشت جاوداني
که تا بيند لقايم جاوداني
کنون اي خواجه اکافي ما
يقين بشناس و کل بنگر تو مارا
مبين جز من که جز من هرچه بيني
يقين ميدان که ني صاحب يقيني
چو بر منبر روي منگر بجز من
که ميگويم ترا اسرار روشن
منم حاضر ترا از شيب و بالا
نمودم لاآلهم دان تو والا
منم حاضر منم ناظر بسويت
منم در حالت درهاي و هويت
منم اينجاترا جويان ز اسرار
همي گويم دمادم سر اسرار
دورن جانت اينجا هم برونم
حقيقت من ترا کل رهنمونم
بجز من هيچ اينجا گه مبين غير
که يکسانست پيشم کعبه و دير
چنين بد با تو ما را عشقبازي
مدان زنهار ما را عشقبازي
چنين بد با تو ما را دوستداري
که دانستم که ما را دوستداري
چنين بد با تو ما را راز پنهان
که بر گوئي تو ما را راز پنهان
چنين بد با تو ما را خوش فتاده
ببين اين رازها چه خوش فتاده
چنين بد با تو ما را راز اول
که گفتم اندر اينجا راز اول
چنين بد با تو ما را راز تحقيق
که بخشيديمت اينجا راز توفيق
بگو با اهل مجلس هر زماني
از اين معني حقيقت راستاني
بگو با اهل مجلس راز ما را
نماي اينجايگه سرباز ما را
بگو با اهل مجلس جمله مائيم
که خود را اينچنين ما مينمائيم
درون جانشان آگاه هستيم
که ما در جانتان سر الستيم
بجاي آريد اکنون امر ما را
که تا شادان شويد امروز و فردا
بجا آريد آنچه اينجا بگفتم
که ما گفتيم و هم خود من شنفتم
درون جملگي دانيم سرتان
که بر رفعت بر افرازيم سرتان
کنون در امر ما پائي بداريد
نمود امر ما را پايداريد
که در آ خر شما را من رهائي
دهم از دوزخ و عين جدائي
دهمتان جنت و حور و قصورم
بهشت جاودان و ديد حورم
دهمتان جاوداني ديدن خود
کنم تان فارغ از هر نيک و هر بد
بجا آريد ما را عين طاعت
در اينجا گه بقدر استطاعت
بجا آريد فرمان اندر اينجا
که از بهر شما کرديم پيدا
ببينيد اينزمان اينجاي ماوا
که تا هر جمله را آريم پيدا
ز بهر خود شما را آفريديم
ز جمله آفرينش برگزيديم
ز بهر خود شما را عزت و ناز
ببخشيدم حقيقت من دهم باز
مکافاتي که اينجا جمله کردند
اگر کردند نيکي گوي بردند
کسي کاسايشي اينجا رسانيد
تن خود از عذاب ما رهانيد
کسي کاينجا نکوئي کرد از آغاز
عوض او را دهم اينجا لقا باز
همه نيکي کنيد ونيک بينيد
بصدر جنتم نيکو نشينيد
همه نيکي کنيد امروز اينجا
که تا باشيد کل پيروز فردا
همه نيکي کنيد و وز بدي دور
شوند اينجايگه کردن پر از نور
حقيقت هر که ما را ديد بشناخت
بجز نيکي نکرد و نيک پرداخت
سراي آخرت بردار و خوش باش
تو تخم نيکنامي در جهان پاس
تو تخم نيکنامي در بر افشان
که ميداند خدا اينجا يقين دان
رموزي بود اين معني حقيقت
که گفت اينجاي آن پير طريقت
ز وحدت اين معاني گفت اينجا
در اسرار کلي سفت اينجا
ز وحدت کرد مر اينجا نمودار
نداند اين بيان جز صاحب اسرار
ز وحدت کرد اينجا گه بياني
حقيت مومنان را شد نشاني
هر آنکو راز دار کردگار است
در اينجا دائما او بردبار است
هر آنکو کرد نيکي ديد شاهي
در اينجا گاه از فر الهي
بجز نيکي مکن با خلق زنهار
که نيکي بيني از ديدار جبار
بجز نيکي مکن تا نيکيت پيش
در آيد اين معانيها بينيديش
رموز شرع را خوش ياد ميدار
بيان عاشقان از ياد مگذار
کسي کو برد رنجي برد گنجي
نيابي گنج تو نابرده رنجي
تمامت اهل ما چو رنج ديدند
حقيقت اندر آخر گنج ديدند
تمامت اهل دل خواري کشيدند
که در آخر بکام دل رسيدند
تمامت اهل دل در آخر کار
بديدند اندر اينجا روي دلدار
تمامت اهل دل گشتند واصل
ز عين شرعشان مقصود حاصل
شد اينجا در حقيقت حق بديدند
يقين هم ناپديد و هم پديدند
يقين سر چو ديد اينجاي منصور
از آن زد دم اناالحق دم که مشهور
شد اندر آفرينش دمدمه او
از آن افکند اينجا زمزمه او
دم مردان مزن چون سر نداني
وگرنه در ميان حيران بماني
دم مردان مزن اينجا تو زنهار
که تا آيد نمود کل پديدار
دم مردان مزن تا دم بيابي
چرا چندين دمادم ميشتابي
دم مردان در آندم زن که ناگاه
نمايد رويت اينجا بي حجب شاه
دم مردان در آندم زن حقيقت
که مي بسپرده باشي تو شريعت
دم مردان در آندم زن که بيخويش
حجاب جملگي برداري از پيش
دم مردان در آندم زن نهاني
که ني صورت بماند ني معاني
دم مردان در آندم زن که اينجا
نمودت سر بسر گردد هويدا
دم مردان در آندم زن يقين تو
که بيني اولين و آخرين تو
دم مردان در آندم زن ز اعيان
که بنمايد جمالت جان جانان
چو بنمايد جمالت ناگهان يار
وجودت سر بسر بين ناپديدار
چو بنمايد جمالت ناگهان دوست
حقيقت مغز گردد جملگي پوست
چو بنمايد جمالت يار اينجا
نبيني بيشکي اغيار اينجا
چو بنمايد جمالت ذات گردي
ز بود خويشتن آزاد گردي
چو بنمايد جمالت سر عشاق
ببيني و تو باشي در جهان طاق
چو بنمايد جمالت شادگردي
ز بود خويشتن آزاد گردي
جمال يار پنهاني نمايد
ترا از بود خود کلي ربايد
جمال يار پنهان نيست پيداست
وليکن چون ببيند دل که شيداست
ندارد اين بيان تا باز بيند
نمود خويش آنگه راز بيند
دلم حيران شد از اسرار گفتن
از آن کاينجا ز ديد يار گفتن
بسي گفتست و شيدا شد در آخر
اناالحق مي زند رسوا شد آخر
همه مردان راهش منع کردند
همه ذرات با او در نبردند
که اين اسرار کردي آشکاره
به يک ساعت کنندت پاره پاره
نمي ترسد زماني کوست شيدا
وليکن دمبدم در ديد آنرا
بهوش آمد مصفا گردد از نار
نمي بيند يقين جز ديدن يار
بهوش آمد نمود جان به بيند
بجز جان هيچ و جز جانان نبيند
وليکن جان مر او را پايدار است
که دل در پايداري پايدار است
دل و جان هر دو ديدار خدايند
نه پنداري ز يکديگر جدايند
دل و جان هر دو ديدارند اينجا
وليکن ناپديدارند اينجا
يقين بشناس کاينجا دوست پيداست
حقيقت مغز جان در پوست پيداست
يقين بشناس اينجا خويشتن تو
نمود روي اندر جان و تن تو
مبين جز او که او بنمود رويت
درون جان تو در گفتگويت
همه گفت تو او باشد چو بيني
وليکن او عيان اينجا نبيني
همه ديدار او اينجاست بنگر
درون جان و دل يکتاست بنگر
فروغش کاينات اينجاي دارد
وليکن کس خبر اينجا ندارد
تمامت ديده ها در ديده دارد
که بينائي يقين در ديده دارد
کسي داند که او اينجا چگونست
که بيرونش يکي با اندرونست
کسي داند که جانان ديده باشد
که سر تا پاي خود او ديده باشد
اگر ديده شوي اين ديده باشي
وگرنه کي تو صاحب ديده باشي
تو صاحب ديده شو درديده بنگر
جمال جاودان در ديده بنگر
تو صاحب ديده شو در ديدن يار
درون ديده او را بين و بگمار
اگر صاحبدلي اينجا نظر باز
نظر تا روي او بيني نظر باز
اگر صاحبدلي جز او مبين تو
درون ديده در عين اليقين تو
اگر صاحبدلي دل را نگهدار
که تا يابي در اينجا زود دلدار
چو دلدارت نظر دارد نظر کن
دلت از ديدن رويش خبر کن
خبر کن دل که دلدارست آنجا
درون جان شده تحقيق يکتا
خبر کن دل که جان در تو پديدست
وليکن جان ابر گفت و شنيدست
خبر کن دل حقيقت جان شود دل
يقين بيند عيان جانها شود دل
دلت جانست و جان يکتا و دل دوست
يقين پيدا و پنهان جمله خود اوست
دلت جانست و جان دل گشت آنجا
چرا داري تو خود سرگشته اينجا
دلت جانست دل گشت ناگاه
اگر يابي تو اينجا ديدن شاه
دلت جانست و جان و دل يکي بين
رخ جانان در اين دو بيشکي بين
دلت جانست و جان و دل صفاتند
حقيقت هر دو اينجا نور ذاتند
دلت جانست و جان و دل نمودار
يکي در ذات داند صاحب اسرار
که چون جان دل شود جانان بگيرد
نمود هر دوشان آسان بگيرد
محمد(ص) چون دل و جان را يکي ديد
خدا را در دل و جان بيشکي ديد
دل و جانش يکي شد در حقيقت
ورا شد فاش در عين طبيعت
دل و جانش يکي بد در دو عالم
از آن ميگفت او سر دمادم
دل و جانش يکي گشت و خدا ديد
از آن او ابتدا و انتها ديد
دل و جانش يکي شد تا حقيقت
ورا شد فاش در عين شريعت
دل و جانش نمود کن فکان بود
حقيقت او يقين خود جان جان بود
دل و جانش نمود کائناتست
يين ميدان که او ديدار ذاتست
دل و جانش چو در يکي لقا يافت
از آن اينجايگه عين بقايافت
دل و جانش چو در يکي قدم زد
وراي چرخ اعظم او قدم زد
دل و جانش چو در يکي بيان کرد
درون جان من شرح و بيان کرد
دل و جانش چو در حق گشت واصل
همه مقصود ما را کرد حاصل