چنين گفت است شبلي پير عشاق
که گرديدم بسي در گرد آفاق
سلوکم بيحد واندازه کردم
که تا من مغز جان را تازه کردم
نشان مي جستم اندر عالم جان
که تا بوئي برم از راز پنهان
نشان مي جستم و چون بنگريدم
يقين جز بي نشاني مي نديدم
همه در بي نشاني يافتم من
که اينجا بي نشاني بودن روشن
تمامت بي نشان خواهيم گشتن
کسي باشد که اين خواهد نگشتن
نهان شو سوي مردان در دل و جان
که تا يابي همه اسرار پنهان
چو فاني گردي و باقي شوي تو
همه ذرات را ساقي شوي تو
ببين جام جم اندر خود يقين باز
يده يکذره از ذرات زآغاز
تو زانجام اردمي ز آنجا بنوشي
عيان جملگي باشي خموشي
کن اينجا همچو مردان جام در کش
برافکن چار و پنج اينجا تو با شش
همه کن محو اي بود فنا تو
که بنمودي يقين راز بقا تو
همه کن محو در ديدار جانان
که اين باشد يقين اسرار جانان
همه کن محو خود باش و اناالحق
زن و بر گوي بر کل راز مطلق
اناالحق گوي و ز جان کن گذر باز
حجاب اول و آخر برانداز
اناالحق گوي چون ديدي يقينت
مبين گر مرد عشقي کفر و دينت
اناالحق گوي و سلطان شو بعالم
يقين بشناس اندر خود دمادم
يقين بشناس چون منصور اينجا
که از ظلمت شوي پر نور اينجا
يقين بشناس و در جانان نگر تو
دمادم ميدهم اينجا خبر تو
خبر اندر نمود جسم و جانست
وليکن بي خبر اين سر ندانست
نداند بيخبر اسرار توحيد
که او مي ننگرد جز عين تقليد
نداند بيخبر سر خدائي
که ماندست او هميشه در جدائي
نداند بي خبر اسرار بيچون
که مانداست او هميشه در چه و چون
نداند بيخبر اسرار عشاق
اگر او في المثل گردد در آفاق
نداند بيخبر راز نهاني
که تا اينجا نگردد عين فاني
نداند بي خبر توحيد الله
که چون کافر بود پيوسته گمراه
اگر يابي خبر اينجا حقيقت
قدم بسپار اينجا در شريعت
خدا گردي بمعني و بصورت
ز پيشت دور گردد هر کدورت
خدا گردي و يابي جمله در خود
شوي فارغ يقين از نيک و هر بد
خدا گردي و بودت در نهاني
زند دائم اناالحق جاوداني
خدا گردي تو اندر جوهر ذات
تمامت بندگي دارند ذرات
خدا گردي و جمله بنده باشد
ز نورت سر بسر تابنده باشد
خدا گردي تو در ديد خدائي
دهي مر جملگي را روشنائي
خدا گردي بکل منصور باشي
چو حق در جملگي مشهور باشي
فدا گردي و باشي ناپديدار
ولي در جملگي آئي پديدار
خدا گردي و باشي جاودانه
نگيرد هيچکس اينجا بهانه
خدا گردي تو اندر جمله اشيأ
ز پنهاني شوي در جمله پيدا
خدا گردي بصورت هم بمعني
تو باشي بيشکي دنيا و عقبي
خدا گردي و بود خويش يابي
همه اينجايگه درويش يابي
چگويم اين بيان هر کس نداند
وليکن اين محقق باز داند
چگويم اندر اين معني بيچون
که اين معني فتادم بي چه و چون
چگويم ذات مخفي گشتم اينجا
ز پنهاني شدم در دوست پيدا
چگويم هر صفت در معرفت من
چو هستم اينزمان کل بي صفت من
صفاتم بي صفت آمد پديدار
حقيقت معرفت گردم نمودار
ز عين معرفت عطار مستست
حقيقت نيست شد در جمله هستست
دم وحدت مرا تحقيق باشد
کزان سر مر مرا توفيق باشد
شدستم بيدل و جان در دل و جان
حقيقت جان و دل گشتست جانان
يقينم اينزمان من جوهر يار
پديد آورده و خود ناپديدار
نمودم مينمايد سر توحيد
گذر کردستم از تشبيه و تقليد
حقايق منکشف آرم دمادم
عيان سر جانان همچو خاتم
حقايق دارم از اسرار اينجا
که پيدا کرده ام من يار اينجا
صفاتم ذات شد بيچون من حق
که اينجامينمايم سر مطلق
صفاتم در همه کون و مکان است
که جانم اينزمان کل جان جانست
دل وجانم همه جانان گرفتست
ز پيدائي همه پنهان گرفتست
چنان واصل شدم در جوهر يار
که از پيدائي من ناپديدار
حقيقت واصلي چون خود نديدم
که اينجا در همه من ناپديدم
حقيقت واصلم در جوهر ذات
که اينجا ميشناسم جمله ذرات
ز من پيدا زمن پنهان شده باز
زمن جان و زمن جانان شده باز
زمن آمد ظهور اين عالم جان
که من بودم در اول آدم جان
همه در من من اندر خود شده خود
نمايم نيک و هرگز نيستم بد
همه من دارم از اصل نودم
که من باشم يقين و جمله بودم
دمادم رخش دارم زير رانم
بهر جائي که مي خواهم برانم
بحالم هم بحالم ايستاده
منم سالک منم واصل فتاده
چنين اسرار اينجا کس نگفتست
که حق هم گفته و هم خود شنفتست
چنين اسرار بود عاشقانست
ببر گوئي که معني کامرانست
خراباتي شو از عين خرابي
که اينمعني بيک لحظه بيابي
خراباتي شو و خود مست گردان
حقيقت نيست شو خود هست گردان
رهائي يافت زنده تا نمايد
عيان قوت و حظي فزايد
چو هر دو نقطه خواهد بود در اصل
ز فرقت ميرسد زيشان ابااصل
يقين در اصل خود نيکو ببيني
بداني اين اگر صاحب يقيني
که اصل جان تو با صورت اينجا
نمي بد اصل چون شير مصفا
چو جفتش کرد با هم در نمودار
ز اصل آمد يقين فرعي بديدار
نمود اصل و فرع اينجا يکي بود
که بيشک در دوئي اين روي بنمود
به آخر جايگه يک مسکن آمد
نمود جان حقيقت در تن آمد
يکي دان جان وصورت آخر کار
که همچون او کند آخر در اسرار
چو جانت زنده اصل است بينش
نمود جسم آمد آفرينش
نه هر دو جوهر ذاتند هر يک
وليکن بهتر آمد پيش آن يک
چو جانت بهتر آمد در نمودار
حقيقت گشت صورت ناپديدار
چو اصل اينجايگه مر زنده باشد
که از اعيان کل بگزيده باشد
حقيقت هر دو حق بد از نهاني
وليکن جان برش راز نهاني
چو اينجا جوهر جان نور ذاتست
فتاده در نمودار صفاتست
صفاتت روشن و جانت عيانست
ولي آن زنده گه اينجا نهانست
نهانش زان بد اينجا تا بدانند
همه ذرات از او حريان بمانند
ز اصلت جسم و جان بود خدايست
مدان کين هر دو بر فرع خدايست
چو اصلند اين يکي از ديد الله
يقين دان خويشتن توحيد الله
تو زان اصلي که وصل عاشقانست
نمودش بيشکي کون و مکانست
تو زان اصلي که بود جملگي اوست
حقيقت اوست مغز و مر توئي پوست
تو زان اصلي اگر خود باز داني
بدان کاينجا حقيقت جان جاني
ترا اين اصل اينجا وصل بنمود
حقيقت بود تو از اصل بنمود
توئي اصل تمامت آفرينش
که پيدا شد بتو اسرار بينش
توئي اصل خداوندي در اينجا
که ماندستي و در بندي در اينجا
توئي اصل از نمود نفخه ذات
که خدمتکارتست اين جمله ذرات
توئي اصل حقيقت در طريقت
که پيدا آمدستي در شريعت
خدائي داري و اينجا نديدي
از آن مخفي نمانده ناپديدي
خدائي داري و عين نمودار
بتو شد آشکارا جمله اسرار
همه اسرار تست و تو چنين مست
بمانده زار و حيراني و پابست
شده در عين اين دنيا چنيني
کجا اسرار خود اينجا ببيني
تو در اسرار جان راهي نداري
بهرزه عمر در غم ميگذاري
غم تو جملگي از بهر دنياست
کجا ميل تو اندر سوي عقبي است
اگر عقبي ترا روئي نمايد
نمود جانت اينجا در ربايد
چو آخر جايت اندر سوي عقبي است
چرا ميلت چنين در سوي دنياست
چو آخر جان تو اينجاست تحقيق
طمع بر تا بيابي عز و توفيق
ترا اينجا حقيقت گفتگويست
تنت گردان در اين ميدان چو گويست
در اينجا گوي چرخت ذره باشد
نمود جانت اينجا قطره باشد
حقيقت بگذر از صورت بصورت
که چيزي مي نيابد بي ضرورت
چو صورت فاني آمد اندر اينراه
چو مردان باش از توحيد آگاه
دمي ايندم مزن بي سر توحيد
نظر ميکن تو اندر ديده ديد
طلب ميکن که روزي بر گشايد
ترا اين راز اينجا گه نمايد
چو بگشايد درت ناگاه اينجا
شوي يکبارگي آگاه اينجا
چو بگشايد درت در سر اسرار
وجود خويش بيني ناپديدار
چو بگشايد درت در عين توحيد
نگنجد هيچ اينجا گاه تقليد
چو بگشايد درت در اندرون آي
نمود خويشتن اينجاي بنماي
چو بگشايد درت مانند منصور
شوي در جزو و کل نور علي نور
چو بگشايد درت از اصل آغاز
ببيني مسکن جان عاقبت باز
چو بگشايد درت کلي خدا گرد
ز بود جسم و جان کلي جدا گرد
چو بگشايد درت حق بين تو در خويش
نمود پرده ها بردار از پيش
تو اندر پرده اکنون مانده باز
چو واصل آمدي پرده برانداز
در اين پرده نهان مانند خورشيد
طلب کن نور ذات اينجا تو جاويد
ز نور ذات بر خوردار ميباش
ز پرده دائما بيزار ميباش
چو خواهي تو که اينجا پرده بازي
رها کن اينزمان اين پرده بازي
فنا باش و فنا بگزين تو اينجا
حقيقت در فنا بودست يکتا
نمود تو ز جمله گر چه پيداست
نمودت از فنا اينجا هويداست
يقين بشناس حق اندر فنايت
که آمد مرفنا عين بقايت
فنا آمد بقاي جمله مردان
فنا را دان حقيقت جان جانان
همه اينجا فنا خواهيم بودن
همه در عين کل خواهيم بودن
فنا شو در صفات و نور حق باش
حقيقت در عيان منصور حق باش
فنا شو همچو مردان اندر اين سر
برافکن اينزمان اسرار ظاهر
اگر چه ظاهرت اول فنا بود
حقيقت آنزمان عين خدا بود
نمود ظاهر آمد اندر اينجا
دگر باطن شود از اين مسما
چو باطن گرددت اينجا حقيقت
يکي باشد نمودار شريعت
بداني آنزمان کاينجا چه بوداست
که از تو جملگي گفت و شنود است
همه قائم بتوست و تو نه خود
کنون بشنو ز من ايمرد بخرد
نهان شو همچو مردان اندر اينراه
که تا گردي عيان قل هو الله
نهان شو همچو مردان در صفاتت
نگه کن آنگهي در ديد ذاتت
خراباتي شو و جامي تو در کش
برون آ اين زمان از آب و آتش
خراباتي شو و بر باده ده نار
ز بود کفر جان بر بند زنار
خراباتي شو و شوري برانگيز
حقيقت آب را بر خاک تن ريز
خراباتي شو و اسرار بشنو
دمادم در يکي تکرار بشنو
خراباتي شو و جانان طلب کن
نمود او يقين از جان طلب کن
خراباتي شو و در کش سه تا جام
نمود خود نگه کن در سرانجام
خراباتي شو و رند جهان شو
دو روزي خود نماي عاشقان شو
خراباتي شو و رسوا شو اينجا
ز بود بود خود شيدا شو اينجا
خراباتي شو و رخها سيه کن
دمادم عشقبازي در کنه کن
خراباتي شو و شو ننگ عالم
بخود زن جمله خاک و سنگ عالم
خراباتي شو و آتش برافروز
نمود جسم خود اينجا تو ميسوز
خراباتي شو اينجا در خرابات
رها کن مسجد و زهد و مناجات
خراباتي شو و در کل فنا گرد
تو با مردان حقيقت آشنا گرد
خراباتي شو و خود را تو بردار
کن اينجا گاه سر خود نگهدار
اگر خواهي که اينجا راز گوئي
نمود دوست اينجا بازگوئي
جز اين معني که من گويم مگو حق
چو منصور اندر اينجا زن اناالحق
اناالحق زن مبين خود را بجز يار
مينديش اندر اينجا گه ز اغيار
اناالحق زن جهان جاودان شو
ز ديد خويش بي نام ونشان شو
اناالحق زن تو اندر عالم دل
بجمله بر گشا اينراز مشکل
اناالحق زن تو چون فرعون پنهان
که او هم ديده بد تحقيق جانان
اناالحق زن تو همچون من رآني
حقيقت باز دان اينجا که آني
اناالحق زن تو چون موسي نهان شو
ز ديد خويش بي نام و نشان شو
اناالحق زن تو مانند شجر زود
يقين موساي جان را ده خبر زود
اناالحق زن تو چون منصور بردار
که اينجا گاه باشي تو نمودار
اناالحق زن تو و فارغ يقين باش
عيان بود عشق و کفر و دين باش
يقين در کافري زنار معني
ببند و زود از او بردار معني
يقين در کافري اسرار برگوي
که سرگردان شدي در ذات چون گوي
يقين در کافري اينجا قدم زن
نمود جمله اشيا بر عدم زن
يقين در کافري بر گو اناالحق
نه باطل باش الا جملگي حق
يقين حق مبين جز حق مينديش
بجز حق جملگي بردار از پيش
يقين حق بين و نور جاوداني
نشان بين خويش را عين نشاني
خدا را دان اگر صاحب صفاتي
اناالحق زن که کلي عين ذاتي
در اينجا شو تو واصل پيش مردان
بلاي عشق يابي رخ مگردان
زنا کامي اگر صاحب يقيني
بلاي عشق و رسوائي گزيني
برسوائي در اندازي تو خود را
شوي فارغ بکل از نيک و بد را
برسوائي قدم زن هر دمي تو
مبين اينجايگه نامحرمي تو
همه محرم شناس اندر جفايت
وز ايشان کش نمودار بلايت
يکي دان جملگي را تو در آزار
نهاد خويشتن را تو ميازار
يکي دان جملگي مر جوهر خويش
نمودار دوئي بردار از پيش
يکي دان جملگي را در نظر تو
مباش اينجا حقيقت بيخبرتو
يکي دان جملگي را در صفاتت
وليکن خويشتن بين نور ذاتت
يکي دان جملگي را در حقيقت
که تو آورده اي شان در طبيعت
يکي دان جملگي را و يک بين
همه در خويشتن تو مر يکي بين
يکي دان جملگي از جوهر ذات
که پيداشان تو کردستي ز ذرات
بگو اينجا حقيقت آشکاره
اناالحق گر کنندت پاره پاره
بگو اينجا بري جمله حقايق
مپرس از فعل و گفتار دقايق
بگو اينجا حقيقت لااله است
که او داري ميان جان پناهست
برو گر هست اينجا خود نه تو
بگو تا کيست اينجا گه توئي تو
توئي اصل و توئي اينجايگه فرع
توئي اصل حقيقت نيز هم فرع
توئي اصل وتمامت هر چه ديدي
حقيقت زان نمود ديد ديدي
چو گفتي راز خود در نزد جمله
کند در فعل پنهان جمله جمله
مپرس و شاد باش از جمله آزاد
همه مانند خاکي ده تو بر باد
در اينجا راز گوي و باز جايت
شو و بين ابتدا و انتهايت
در اينجا سيرزن اسرار خود تو
که راندستي قلم بر نيک و بد تو
در اينجا سير زن در هستي خويش
حقيقت خويش بين در هستي خويش