يکي پيري ز پيران گشت واصل
مر او را گشت کل مقصود حاصل
چنان شد کز همه عالم نهان شد
درون خلوت دل جان جان شد
شب و روزش به جز طاعت نبد کار
ز کل قانع شده بر روي دلدار
چنان واصل بد اندر خانقه او
نهاني ديده بودش روي شه او
مريدان داشت بسياري مر آن پير
همه با عقل و عشق و راي و تدبير
وليکن پير مرد ناتوان بود
زمعني حقيقت جاودان بود
بصورت بس ضعيف و معني آباد
همه در پيش او بد در صفت باد
مگر روزي مريدي رفت پيشش
بمعني بد مريد و بود خويشش
سلامي کرد نزديکش بحالي
وز او کرد آن نفس آنجا سئوالي
بگفت اي واصل عصر زمانه
مرا شيطان همي گيرد بهانه
دمادم عين آزارم نمايد
بر هر کس زبون خوارم نمايد
بر هر کس کند رسوا و خوارم
ز طعنش آنزمان طاقت ندارم
ز بس زحمت که اينجادادم اي پير
ندارم باري اينجا گاه تدبير
دمادم خون من اينجا بريزد
بکين و بغض اين جا مي ستيزد
مرا اينجايگه او منفعل کرد
دمادم پيش خلقانم خجل کرد
اگر بسيار گويم شرح شيطان
که او با من چها کردست از اينسان
ملا آيد ترا اي شيخ اکبر
مرا زين حادثات اي شيخ غمخور
تو شيطان خودي آزار کردي
ابا خود دائما اندر نبردي
ز خود مي بيني اينجا گه بخواري
که عمر خود بضايع ميگذاري
ز خود ديدي بلا و رنج و محنت
که خود را ميدهد پيوسته زحمت
خود آميزش تو کردستي کسانرا
از آن آزار مي بيني تو جان را
تو آميزش مکن با کس چو من شو
مبين کس خويش و خود هم خويشتن شو
تو خود را باش آنگاهي خدا بين
وگرنه در بر شيطان بلا بين
ز شيطان بگذر و رحمان طلب کن
ز جانت در گذر جانان طلب کن
ز نفس خويشتن شود دور و شونور
که تا در نزد حق باشي تو مشهور
بلاي تو ز نفس تست اينجا
که اينجا ميکني تو شور و غوغا
بلا مي آيد از تو بر تو اينجا
که اينجا ميکني پيوسته سودا
بلا مي آيد اينجا بر تو از تو
کجا باشد خوشي اکنون بر تو
بلا از تست تو عين بلائي
که اينجا ميکني تو بيوفائي
بلا از تست شيطان خود چه باشد
بر تلبيس تو شيطان که باشد
بلا از تست زوبيني زهي دوست
نداري هيچ مغزي و توئي پوست
بلا از تست نفس خود زبوني
از آن کز خانه رفتي در بروني
بلا از تست مي بيني ز شيطان
تو شيطاني و کافر نامسلمان
مسلمان کرد اول تو زبودت
که شيطان نيست آخر مي چه بودت
مسلمان هست بسياري بگفتار
مسلماني همي بايد بکردار
مسلماني چه باشد راستي دان
ز عين راستي تو رخ مگردان
چرا از نفس ميداري تو فرياد
مرا اين معني من ميدار در ياد
تو شيطان خودي و رهزن خود
فتادستي تو در فکر و فن خود
تو شيطان خودي و مي نداني
که بدها ميکني در دهر فاني
تو آميزش مکن با خلق زنهار
که ماني ناگهي زيشان گرفتار
چرا چندين تو در بند خلايق
شدستي دور و ماندستي ز خالق
خلايق جملگي جوياي خويشند
در اينجا گاه سرگردان خويشند
همه در بند افسوس و تو در جاه
شده مانند کفتار اندر اين چاه
همه همچون سگ مردار خوارند
از آن چندي فتاده زار و خوارند
همه اينجايگه مانده اسيرند
که چون مردار ناگاهي بميرند
همه اندر پي دنياي مردار
فتاده دور مانده هم ز دلدار
چو کرکس جملگي در بند مردار
شده اندر نهاد خود گرفتار
چو دنيا خانه، شيطانست ميدان
تو بيش از اين وجود خود مرنجان
مرنجان خود که بس چيز لطيفي
بجوهر برتر از اشيا شريفي
توئي از اصل فرط جوهر يار
که از وي آمدستي تو پديدار
نميداني که آوردت از آنجاي
پس آنگاهي ز خود گم کردت اينجاي
چو گم کردي وي اندر عشقبازي
تو همچون لاشه خر تا چند تازي
دراين دنيا که آزار است جمله
خدا زان خير بيزار است جمله
مثال خاکدان پر ز آتش
چرا بنشستي اندر وي چنين خوش
خوشي با ناخوشي دنبال باشد
نبيني عاقبت چون حال باشد
چو حال خويش ميداني در آخر
چرا خود را نميداني در آخر
چو زير خاک خواهد بد تراجا
چراپردازي اينجا خانه و جا
از آن اينجا دل خود شاد کردي
که مال خانه را آباد کردي
خوشي بنشستي اندر خانه ديو
تو ديوانه شدي اي مرد کاليو
بکن اينجا هر آنچيزي که خواهي
که اندر عاقبت چون مه بکاهي
نمي بيني که مه هر ماه در بدر
شبي دارد در اينجا ليله القدر
که ميگيرد کمال اينجا ز خورشيد
وي در عاقبت چون نيست جاويد
کمالش ناگهان نقصان پذيرد
چو پيش عقده مي افتد بميرد
بدان کاندر پي نقصان کمالست
پس آنگاهي ز بعد آن زوالست
در آخر چون کمال آيد پديدار
اگر مرد رهي ميباش هشيار
بهر کار اول و آخر تو بنگر
که هر چيزي بود دنبال آن شر
ببين در راه حق خود را زماني
که پر حسرت شدي اينجا جهاني
ببين کين آفتاب مانده عاجز
نکرد از خواب چشمي گرم هرگز
ببين مه را که چون اندر گداز است
گهي اندر نشيب وگه فراز است
تو دنيا همچو مه دان سالک اينجا
که خواهي گشت آخر هالک اينجا
هلاکت آخرت اينجا يقين دان
تو خود را اندر اينجا پيش بين دان
دلت نوريست از انوار بيچون
فتاده اندر اينجا گه پر از خون
دلت نوريست اينجا گاه رهبر
اگر مرد رهي اينجا تو رهبر
دلت نوريست عين جاوداني
وي جانست عين بي نشاني
بسي اينجا سلوک خويش کرد است
هنوز اندر درون هفت پرده ست
اگر چه راه پر کرده است اينجا
نظر کرده بدش در عين ماوا
رهي ناديده و بر سر دويده
ميان خاک و خون ره طپيده
عجايب مانده سرگردان چو پرگار
طلبکارست اينجا گاه مريار
طلبکار است و ميجويد نهانش
که تا جائي مگر يابي نشانش
دل از هر سو که خواهد شد بناچار
بماندست او يقين در پنج و در چار
دلا تا چند از هر سو دواني
چرا احوال خود اينجا نداني
همه با تست اين شرح و معاني
تو مانده اين چنين حيران بماني
همه با تست تو چيزي نداري
که سلطاني و بيشک شهرياري
تو سلطاني وجودي اندر اينجا
حقيقت بود بودي اندر اينجا
تو سلطاني و جمله چاکر تو
ولي جانست اينجا رهبر تو
توئي سلطاني و سر لامکاني
بمعني برتراز هفت آسماني
تو سلطاني و اينجا نيست جايت
طلب کن اندر اينجا گه سرايت
که اينجا خانه رنج است و حسرت
بسي ديدي در اينجا گه تو محنت
گذر کن زود تو بيني تو خانه
که افتادي ميان صد بهانه
چو داري خانه نامي در اينجا
چرا اينجا چنين ماندي تو تنها
تو با جان مرهمي کن تا تواني
که جان بنمايدت راه نهاني
تو با جان مرهمي کن اي دل خوش
که تا بيرون شوي از عين آتش
تو با جان مرهمي کن ايدل دوست
که بيرون آئي اينجا گاه از پوست
تو با جان مرهمي کن تا شوي لا
رسي تو ناگهان در عين الا
تو با جان مرهمي کن تا شوي جان
که هم جاني و گردي عين جانان
تو با جان مرهمي کن تا بر يار
بجائي کان نگنجد هيچ ديار
تو با جان مرهمي پيوسته اينجا
حقيقت يک نفس پيوسته اينجا
تو خود جاني و بي قلب اوفتادي
که اينجا گاه تو همراه بادي
مده بر باد خود را ياد ميدار
که ناگاهي شوي در نزد دلدار
چو تو اندر يد اللهي فتاده
سراسر هست اينجا برگشاده
رهت نزديک و تو دوري ز دلدار
کنون ايدل تو معذوري در اينکار
دل و دلدار هر دو يک صفاتيد
حقيقت اين محقق نور ذاتيد
تو هم سرگشته دل هستي ايجان
در اين حسرت بسي خود را مرنجان
چو همراه دل و دل همره تست
کنون اينجايگه او همره تست
چو همراه دلي و او ترا شد
از اول نکته اعيان ترا بد
ره جانان بيکره در نورديد
در اينره هر دو با هم يار گرديد
چو در يکذات اينجا هم صفاتيد
وليکن اندر اينجا بي صفاتيد
برانيد اينزمان خود را در آن ذات
رهائي را دهيد اينجاي در ذات
يکي گرديد اندر عالم کل
که تا رسته شوي در عين اين ذل
يکي گرديد از عين دوتائي
که تا يابيد اعيان خدائي
يکي گرديد اندر جوهر ذات
که داريد اين زمان در عين آيات
يکي گرديد تا جانان ببينيد
عيان خويشتن پنهان ببينيد
يکي گرديد تا جانان شويدش
حقيقت عين آن حضرت بويدش
يکي گرديد در ديد خدائي
که تا پيوسته گرديد از جدايي
يکي گرديد کز اصل خدائيد
که ايندم در عيان وصل خدائيد
جهان جان شما را هست ديدار
همه جز وي و کل اينجا خريدار
شما را بس شما اينجا نمانيد
دويد اينجا و سر حق بدانيد
نه چندانست اينجا قصه دل
که بتوان گفت اينجا غصه دل
نه چندانست اينجا سر اسرار
که جان آيد ز گفت من بديدار
نه چندانست اينجا گه معاني
که بتوان کردنم اينجا بياني
نه چندانست اينجا درد و تيمار
که بتوان ساخت الا با رخ يار
که ما را مرهم جان و دلست او
گشاينده رموز مشکلست او
حقيقت او مرا هر لحظه جاني
دهد اينجايگاه همداستاني
که برديد اين همه از ديدن اوست
نمي بينم يقين چيزي بجز دوست
غم دنيا بسي خوردم حقيقت
بسي رفتم در اينراه طبيعت
ب آخر باز ديدم سر جانان
شدم اندر نهاد ذات پنهان
بسي در دين و دنيا راز راندم
کنون چون پير گشتم باز ماندم
جوانان طعنه خوش ميزنندم
به طعنه در دل آتش ميزنندم
وليکن هست صبرم تا که ايشان
چو من بيچاره گردند و پريشان
ز پيري سخت غمخوار و اسيرم
همي بينم که اکنون سخت پيرم
تنم بي قوتست و جان ضعيفست
وليکن در مکاني دل شريفست
بيکره غرق ذات اندر صفاتست
در اينجاگه عيان نور ذاتست
دلم اينجا حقيقت يافت ناگاه
همه اندر شريعت يافت ناگاه
شد اينجا گاه اندر آخر کار
اگر چه برکشيد او رنج و تيمار
در آخر در گشودش ناگهاني
بر او شد منکشف راز معاني
در آخر گشت اينجا گاه واصل
شدش مقصود اينجا گاه حاصل
در آخر باز ديدش روي دلدار
که پرتونيست اندر کوي دلدار
بسي دردي که خوردست ايندل من
نميداند کسي اين مشکل من
بدرد اين يافتم وز پايداري
دمي اينجا ندارم من قراري
ز بس اينجايگه سالک بدم من
ز ناکامي عجب هالک بدم من
سلوک جمله اشيا کردم اينجا
ز پنهانيش پيدا کردم اينجا
بسي گفتم من اندر عين افلاک
رها کردم نمود آب با خاک
نشاني يافتم در بي نشاني
حقيقت يافتم گنج معاني
يکي گنجي طلب مي کردم از خويش
حجاب اينجا بسي برخاست از پيش
زناگه دست سوي گنج بردم
نديدم هيچ چندي رنج بردم
چو مخفي بود گنج يار اينجا
چگويم نيستم گفتار اينجا
بسي سوادي اين تقويم پختم
هنوز از خام کاري نيم پختم
بسي گفتيم و هم خواهيم گفتن
جواهرهاي اينمعني بسفتن
مرا بايد حقيقت هر معاني
که کردستم در اينجا جانفشاني
بسي با رند در ميخانه گشتم
در آخر از همه بيگانه گشتم
بسي اندر چله سي پاره خواندم
کتب آخر در اين دريا فشاندم
بسي کردم طلب اسرار جانان
بهر نوعي در اين گفتار پنهان
حقيقت در فشاني کرده ام من
از آنجا گوي وحدت برده ام من
که کردستم سلوک دوست اينجا
رها کردم حقيقت پوست ايجا
چو مغز جان بديدم از نهاني
مرا آن بود کل عين العياني
ز مغز جان حقيقت باز ديدم
همه اندر شريعت باز ديدم
شريعت سر نمايم بود اينجا
شريعت در گشايم بود اينجا
شريعت راز بنمودم حقيقت
همه من يافتم عين شريعت
دلا اکنون چو ديد يار داري
ز معني منطق بسيار داري
تو چندين اين بيان آخر چه گوئي
همه از معني ظاهر چگوئي
چو باطن هست از ظاهر گذر کن
بسوي ذات کل آخر نظر کن
چو اينجا هست روحاني ز ظلمت
گذر کن تانيابي رنج و محنت
اگر در عالم پر نور افتي
وز اين دار فنا کل دور افتي
چو دراي ذات در افعال ماندي
چرا در گفتن هر قال ماندي
موحد باش و چون مردان ره شو
برافکن ديد خود ديدار شه شو
موحد گرد و يکتائي طلب دار
که تا آگه شوي هر لحظه از يار
تو آگاهي ولي آگاهتر آئي
اگر چه نيکوئي نيکوتر آئي
تو آگاهي ز سر لامکاني
ولي بر هر صفت اسرار داني
تو آگاه دلي در صورت خود
بمانده بود اندر نيک و در بد
کنون نيک و بدت يکسان شد اينجا
همه دشواريت آسان شد اينجا
همه فضل تو در عين صفت بود
درونت پر ز درد و معرفت بود
ز درياي دلت در جوهر ذات
شود اينجاي همچون عين ذرات
همه آلايشت در عين دنيا
بشد شسته وجودت شد مصفا
وجود جان شد و جان گشت جانان
چو خورشيدي کنون در عشق تابان
چو خورشيدي کنون نور جهاني
همي يابي عجايب در نهاني
تو خورشيدي از آن ذرات عالم
شدند اينجا بر تو شاد و خرم
تو خورشيدي وصورت سايه تست
وليکن در ميان همسايه تست
تو خورشيدي و هستت ماه انور
ز ذات خويش اينجا گاه غم خور
تو خورشيدي درون سينه داري
ز نور جان جان ديرينه داري
دلا اکنون تو خورشيدي در اين تن
عجب گرداني از افلاک روشن
منور شد جهاني و ز تو پر نور
که اندر عالمي بيشک تو مشهور
منور شد ز تو اجسام ذرات
که هستي بيشکي تو نور آن ذات
توئي نور و در اين ظلمت فتادي
وليکن عاقبت سر برگشادي
سلوک جمله اشياء کرده تو
چرا مانده کنون در پرده تو
از اين پرده نظر کن هم توئي تو
چرا اکنون توئي اندر دوئي تو
منت ميدانم و تو نيز ميخوان
که دارم من در اينجا سر يکسان
تو همراهي ابا من هر کجائي
چرا اندر چنين ديدي بنائي
عيانست اندر اينجا آنچه جستي
يقين است اينکه بر کام نخستي
بمانده زود از ين پرده برون آي
همه ذرات را تو رهنمون آي
همه ذرات حيران تو هستند
ز پيدائيت پنهان تو هستند
چرا چندين تو اندر بند صورت
شدستي اينچنين پابند صورت
ترا چون ذات هست اينجا عياني
ترا اعيانست اسرار معاني
از اين عالم نديدي هيچ سودي
وزين آتش نديدي جز که دودي
زيانت سود کن زآتش برون شو
تو اکنون گوش دار اين پند بشنو
يکي خواهي شد ايدل در بر من
سزد گر هم تو باشي غمخور من
دلا حق بين که حق داري تو در خويش
طلب کن در بر خود رهبر خويش
دلا حق بين و وز حق مي مشو دور
مشو چندين تو اندر خويش مغرور
دلا حق بين که حق خواهي شدن تو
در آخر جزو و کل خواهي بدن تو
دلا حق بين و اندر حق فناگرد
که سرگردان نباشي اندر اين درد
دلا حق بين و از حق باش جان تو
چو ديدي اينزمان راز نهان تو
صفاتي اينزمان و راز ديده
نمود خود در اينجا باز ديده
چو ديدي باز مرانجام و آغاز
در آنحضرت نخواهي رفت تو باز
تو شهباز جهاني لامکاني
برون پرواز کل اندر جهاني
تو شهبازي و شه را باز بين تو
که تا باشي بکل عين اليقين تو
عجايب جوهري داري تو ايدل
زماني بنگرت اين راز مشکل
عيان بين باز اکنون در نهاني
اگر چه تو دلي مانند جاني
درون خود نظر کن حق يکي دان
تو خود حق را يقين و بيشکي دان
که هستي پس چرا حيران شدستي
يقين بنگر که کل جانان شدستي
حقيقت حق عيانست ايدل اينجا
بمعني برگشايد مشکل اينجا
حقيقت حق عيانست ايدل راز
بياب اينجا در انجام و آغاز
حقيقت حق عيان و تو نهاني
چرا اسرار خود اينجا نداني
حقيقت حق عيانست و يقين اوست
ترا در مغز بگذر زود زين پوست
حقيقت حق عيان و تو خدائي
مکن اکنون ز بود حق جدائي
حقيقت حق عيان بنگر ورا تو
که هستي در نهان ماورا تو
يقين در عشق کل اينجا قدم زن
اناالحق با من اينجا دم بدم زن
دمادم زن اناالحق با من اينجا
که گفتم راز کلي روشن اينجا
دمادم زن اناالحق همچو من تو
اناالحق بر همه آفاق زن تو
دمادم زن اناالحق چون حقي هان
که پيدا شد ترا درعشق برهان
دمادم زن اناالحق گر حقي دوست
اگر چه در عدم مستغرقي دوست
دمادم زن اناالحق در نمودار
ز شوق دوست شو آونگ از دار
دمادم زن اناالحق بر سر دار
که بنمودست اينجا يار رخسار
دمادم زن اناالحق چون احد تو
بريز و بگذر از ديد خرد تو
دمادم زن اناالحق چون شدي حق
شده فاش اندر اينجا راز مطلق
دمادم زن اناالحق در همه راز
درون خودنگر انجام و آغاز
دمادم زن اناالحق چون يکي يار
ترا بنمايد اينجا ليس في الدار
چو گشتي واصل از ديدار رويش
يکي بيني گرفته هاي و هويش
چو گشتي واصل اندر حق نهاني
درون جملگي تو جان جاني
چو گشتي واصل اندر حق دمادم
نمود سير او بنگر بعالم
چو گشتي واصل و جانت يکي شد
نمود هر دو عالم کل يکي شد
چو گشتي واصل و آغاز ديدي
هم از انجام خود را باز ديدي
چو گشتي واصل اندر کوي معشوق
نه بيني جز عيان روي معشوق
چو گشتي واصل و دلدار يابي
پس آنگه خويشتن دلداريابي
چو گشتي واصل اندر دار معني
يکي بيني همه بازار معني
چو گشتي واصل اندر خود ببين تو
نمود هر دو عالم در يقين تو
چو گشتي واصل از اعيان جمله
تو باشي در نهان پنهان جمله
چو گشتي واصل و بيني حقيقت
همه از بهر تو اندر طريقت
چو گشتي واصل اينجا جمله يابي
تو باشي بيشکي گر اين بيابي
چو گشتي واصل و منصور گردي
ببيني جمله وندر نور گردي
ببيني جملگي اندر دل و جان
تو باشي در همه ذرات پنهان
ببيني لامکان اندر مکان گم
مکان لامکان در لامکان گم
ببيني لا و الا گرد ولا شو
ز ديد جزو و کل کلي فنا شو
ز عين واصلان در ياب حق را
ببر از جزو و کل کلي سبق را
چو ميداني کز آن بودي که بودي
که بود خود در اينجا گه نمودي
ز بود خود چرا غافل شدستي
که جان جاني اينجا در گذشتي
نه جاي تست اينجا گرچه جاني
بدان خود را که کل کون و مکاني
مکانت پاک نيست اي جوهر پاک
چرا اکنون قرارت هست در خاک
اگر آن مسکن اول بيابي
تو بيخود سوي آن مسکن شتابي
در اين مسکن همه درد است و اندوه
فروماندي بزير بار اين کوه
تو زير کوه اندوه و بلائي
وگرنه از همه آخر هبائي
نخواهي يافت بي صورت در آندم
اگر چه مي نمايد او دمادم
نمي يابي چه گويم گر بداني
خداي آشکارا و نهاني
اگر بر گويم اين اسرار ديگر
کس اينجا نيست با من يار ديگر
همه غافل شده مانند حيوان
مار اينراز اينجا گه به نتوان
که با هر کس نهم اندر ميان من
که همدم نيستم اندر جهان من
چو همدم نيستم هم با دم خويش
همي گويم بياني زاندک و بيش
چو همدم نيستم خود يافتستم
از آن زينجاي من بشتافتستم
بسي جستم در اينجا صاحب درد
که باشد همچو من اندر ميان فرد
که تا با او بگويم سر احوال
نمود خويشتن در عين احوال
نديدم گرچه بسياري بجستم
از آن اينجايگاه فارغ نشستم
که همدم جز دمم اينجا نديدم
دم خود اندر اينجا برگزيدم
دم خود يافتم سر نهاني
در او اسرار عشق لامکاني
دم خود يافتم زاندم که دارم
در اينجا اوست کلي غمگسارم
دم خود يافتم جبار بيچون
از آن ايندم زدم من بيچه و چون
دم خود يافتم سلطان آفاق
که ايندم هست بيشک در جهان طاق
دم خود يافتم الله را من
از آن اينجا شدم آگاه را من
دم من زان دم بيچون يقينست
کز آندم اولين وآخرين است
دم من دارد آندم اندر اينجا
که آندم مي نديد است آدم اينجا