يکي هاتف مر او را داد آواز
که اي درويش خوش ميسوز و ميساز
بسوزان خويشتن در حضرت ما
که تا يابي عيان قربت ما
سما هر گز نداند راز ما او
وليکن پرده است آغاز ما او
تو اينجاگه چنين حيران شده مست
کجا هرگز چنين آسان دهد دست
تو ما را دان و ما را بين و ماجوي
هر آن رازي که ميداري بماگوي
که تا قرب ما بويي بيابي
که از مستي و حيراني خرابي
سما حيران ما گردان و مستست
نمود ماست و اندر نيست هستست
ز عشق ما چنين گردان شده او
عجب تو از تو خود حيران شده او
وصال ما همي جويد دمادم
نمود فيض ما ريزد بعالم
ز ما دارد چنين نور يقين او
نداند اولين و آخرين او
ز ما دارد نمود عشق گلشن
نه همچون او زند او ما و هم من
ز شوق ما چنين گردانست دائم
وليکن ذات ما در اوست قائم
نداند هيچ خاموشي است گردان
ز تاب نور ما پيوسته حيران
تو زو ميجوي اي مسکين وصالت
نميداني در اينجا هيچ حالت
اباتست آنچه ميجوئي از او باز
حجاب نور پيش خود بر انداز
حجاب او ترا در صورتت بين
از آني دائما پيوسته غمگين
حجابت اوست زو هستي طلبکار
توئي نقطه ويت مانند پرگار
بسرگردانست دائم در نهادت
در اين دنيا عجايب داد دادت
طلبکار است او همچون تو مارا
تو زو ميجوئي اي مسکين خدا را
چو سرگردانست او مانند گوئي
در اين معني تو درويشان چگوئي
چو سرگرداني و اينجا بديدي
چرا با او تو در گفت و شنيدي
چو سرگردانست او مانند دولاب
عجب تر از تو او ماندست غرقاب
تو از وي چه طلب داري تو اوئي
که سرگردان چو او مانند گوئي
ز خود جو آنچه گم کردي تو خود را
مکن آخر تو چندين شور و غوغا
نظر کن در درون درويش بنگر
نمود ذات ما اينجا سراسر
نظر کن در درون جان حقيقت
منه پايت برون تو از شريعت
مرا بنگر که اندر جسم و جانم
ز ديد صورتت اندر نهانم
درون خويشتن را کن منور
ز من درويش مسکين هان بمگذر
مرا کردي طلب اينک مرا ياب
ب آهسته مکن در خويش اشتاب
مرا کردي طلب من جان ترا ام
ترا پيوسته من عين لقاام
مرا کردي طلب بنگر برويم
که ايندم با تو اندر گفتگويم
مرا کردي طلب ديدار بنگر
درون تست هان دلدار بنگر
مرا کردي طلب بنمودمت هان
گره اکنون بکل بگشودمت هان
مرا کردي طلب اکنون ببينم
که من اندر درونت پيش بينم
مرا کردي طلب پيوسته مستم
درون جان و دل پيوسته هستم
نيم هستم ترا هستيم داخل
ترا مقصود شد درويش حاصل
ترا مقصود هم کلي بر آرم
غم و انديشه هاي تو سرآرم
ترا مقصود من درويش خسته
مشو ديگر در اينجا دل شکسته
بجز من منگر و جز من مبين تو
هميشه باش در عين اليقين تو
بجز من منگر و با من بگو راز
که من بنمايمت انجام و آغاز
بجز من منگر اندر من چه يابي
که تا اينجا جمال من بيابي
بجز ما منگر و ما را نظر کن
بجز من هيچ منگر تو سر و بن
منم اندر تو و تو ديد مائي
چرا درويش از ما تو جدائي
جدااز ما مشو درويش دلدار
که ما هستيم اينجايت خريدار
جدا از ما مشو در هيچ احوال
که ما دانيم راز تو همه حال
درون تو بکل ما حاضرستيم
ز بينائي ترا در خاطرستيم
يقين ما همه جز هيچ نبود
چو ما هستيم اکنون هيچ نبود
مجو از هيچکس زنهار ياري
نمود ما کنون گر گوش داري
منزه آمدي درويش در کل
کشيدي از برايم رنج با ذل
منت ايندم دهم گنج نهاني
که امشب در برم صاحب قراني
ترا واصل کنم در جوهر خود
ترا فارغ کنم از نيک و ز بد
ترا واصل کنم درويش اينجا
برم اينجا حجاب از پيش اينجا
لقاي خود کنم روزي ترا من
برت يکذره آرم هفت گلشن
لقاي خود نمايم تا ابد هان
مبين جز ما کنون در نيک و بد هان
لقاي ما نظر کن جمله آفاق
مرا در خود ببين درويش مشتاق
لقاي ما نظر کن در دل خود
کنون بگشاي مسکين مشکل خود
درونم در برون منگر مرا بين
مرا تو انتها و ابتدا بين
چرا حيراني خود مي نبيني
که اين دم در مکان عين اليقيني
درونت روح نورم آمده کل
ترا بيرون برم از رنج وز ذل
چو وصل من ترا اعيان شد اينجا
کنون پيدائيت پنهان شد اينجا
مرا در جان نگرجانان منم راست
ز پنهاني مرا اندر تو پيداست
منم هم آسمان وهم زمين ياب
مرا هم در مکين و در مکان ياب
منم خورشيد و ماه و چرخ و انجم
همه در ذات من درويش شد گم
مبين اکنون بجز من جان جانم
که راز آشکارا و نهانم
چنين واصل شو و از خود مينديش
بجز او جملگي بردار از پيش
کسي پيدا نمايد کو شود او
اگر کردي چنين داديت نيکو
ولي تا تو ز بالا راز جوئي
يقين ميدان عيان و تو نه اوئي
تو درماندي عجب در ديد افلاک
ميان نار و ريح و آبي و خاک
همه از بهر تو اينجا عيانند
گهي پيدا شده گاهي نهانند
هر آن کوکب که بر چرخ برين ست
صد و دو بار مهتر از زمين ست
بيايد سي هزاران سال از آغاز
که تا برجي بجاي خود شود باز
زمين در جنب اين نه طاق مينا
چو خشخاشي بود بر روي دريا
ببين تا تو از اين خشخاش چندي
سزد گر بر به روي خود بخندي
از اين افلاک گردان مي چه جوئي
بگو آخر که آخر چند گوئي
ده و دو برج در وي هست اعداد
همه گردان شده ماننده باد
حمل خشکي ز حد داده ترا بيش
کند هر لحظه اينجا بينديش
چو گاوي گشته اينجايي بي عقل
از آن کاينجا سخن گفتي ز هر نقل
ترا جوزا از آن اينجا دورو شد
که ذات تو عجب در گفتگو شد
چو خرچنگي در اينجا نه کز او راست
ترا از راستي کژ رفته پيداست
اسد سهم و صلابت مي نمايد
همي خواهد کت اينجا در ربايد
ز خوشه تو يکي گندم نبيني
که ايندم زير چرخ افتاده بيني
چو از تو راستي نايد چو ميزان
نداري راستي و گشته حيران
ز نيش گژدمت هم دل شده ريش
از آن کاينجات آرد هر زمان نيش
کمان بازوانت هيچ تيري
نزد سوي نشانه چون اسيري
جهاني همچو بز در عين کهسار
فتاده از کمرها سرنگونسار
چو ديوي اينزمان در چه فتاده
نميداني عجب ناگه فتاده
چو ماهي اوفتادستي در اين دم
نيمداني چه خواهد بد سرانجام
نه خورشيد و گر هست اين کمالت
چو در گردي پديد آيد زوالت
نه ماه واگر بدر منيري
چو پيش عقده افتادي بگيري
زوالي هست هرچيزي در اينجا
که پنهان مي شوند اينجا ز پيدا
چنين درمانده چون حلقه بردر
از اين درگر تو هستي مرد مگذر
از اين در جوي کام خويش زنهار
که ناگاهت مراد آيد پديدار
از اين در جوي دائم کامراني
که مي بخشندت اسرار معاني
از اين در جوي بيشک هستي دل
که تا ناگه رسي در مستي دل
از اين در جوي راز سر تحقيق
که تا بخشندت اينجا گاه توفيق
ازاين در جوي وصل يار شيرين
که ناگاهي ز تلخي عين شيرين
بيابي ناگهاني زو آنچه خواهي
نشين ايمن تو بر درگاه شاهي
در اين درگاه شو دائم مجاور
تو اين معني يقين ميدار باور
بر اين در ناگهي کامت برآيد
همت روزي شه اينجا رخ نمايد
شه اندر بارگاه تو نشسته
برون دل وصال شاه بسته
بعز آنگاه بيني ناگهان شاه
زماهي اوفتي ناگاه برماه
بکن خدمت بر اين درگاه از دل
که تا بگشايدت اينراه مشکل
بکن تو خدمت و فرمان شه بر
ز شاه آنگاه ايسالکت تو بر خور
بکن مر خدمت دل شاد ميباش
نشين فارغ ز کل آزاد ميباش
يکي خدمت که خدمتکار هرگز
نماند نزد شه مسکين و عاجز
بفرمان باش و فرمان ده پس آنگاه
چو بخشد در و جوهر مر ترا شاه
بفرمان باش و فرمان ده بهر کس
ترا اندر ميانه شاه مربس
بفرمان باش دائم نزد جانان
که تا دشوار گردد پيشت آسان
بفرمان باش گر فرمان گذاري
نيابد هر گدائي شهرياري
چو فرمان نيست هرگز در دو عالم
اگر فرمان بري نبود ترا غم
ز نا فرماني شيطان بينديش
حجاب کبر را بردار از پيش
ز نا فرمانبران هم دور ميباش
پس آنگه در ميان نور ميباش
هر آنکو برد فرمان داد فرمان
کجا آن دوست دارد داد فرمان
بفرمان خدا ميکن سجودت
از اين معني بيابي بود بودت
به از فرمان چه باشد با اينت فرمان
دوا زين باشد اينجا نزد جانان
ترا از بهر فرمان آفريدند
بدين کارت بدنيا آوريدند
چو هم فرمان وهم فرمانبر اينجا
نمود جمله گفتم با تو دانا
اگر هستي چنين کز جان من و تو
در اين معني ببر فرمان من و تو
حقيقت چيست پيش انديش بودن
بر سلطان جان فرمانت بردن
چگويم ايدل ار فرمان بري تو
در آن حضرت ره آسان بري تو
رهت نزديک و نفست سخت دورست
چو شيطان دائما او پر غرور است
ترا تا نفس باشد در نهادت
کجا زين بستگي باشد گشادت
ترا تانفس اينجا گه زبون کرد
در اينجا گه دلت غرقاب خون کرد
ترا تا نفس باشد آن نباشد
ترا تا نفس در فرمان نباشد
ز نفس سگ همه آزار بيني
کجا هرگز دمي دلدار بيني
ز نفست دائما جان در گداز است
وليکن عشق اينجا کار ساز است
گذر کن يکزمان زين نفس مدبر
سلامت نيست در اين نفس کافر
کجا آيد سليماني از او هان
که کافر باشد وهمراز شيطان
چرا در نفس خود خوار و اسيري
وگرنه برتر از بدر منيري
رها کن نفس فرمانش مبر هين
ز من کن گوش اين يک نکته تلقين
رها کن نفس همراه نفس باش
چو نفست رفت کل الله بس باش
رها کن نفس تا سلطان شوي تو
وگرنه در صفت شيطان شوي تو
رها کن نفس تا دلدار گردي
بکل شايد کز او بيزار گردي
رها کن نفس تا الله باشي
دمادم از خدا آگاه باشي
چو تو آگاه باشي راز دارت
کند با خويشتن ناگاه يارت
ز نفست اينهمه تشويش و بيم است
وگرنه ذات او سهل و سليم است
تو دوري کن از او نزديک حق باش
ز بهر آخرت تخمي همي پاش
چو نفست کافراست او را مسلمان
کن اينجا گاه بر فرمان يزدان
از اين کافر مسلماني نيايد
که از رهزن نگهباني نيايد
ترا تا نفس کافر در نهاد است
تصورهاي تو مانند باد است
ولي جهدي کن اينجا تا بفرمان
که تا او را کني ناگه مسلمان
نه سيد گفت اين کافر منش خود
مسلمان کردم اينجا تا نشد بد
بدي نيکو توان کردن بتدريج
که جدول هر زمان گردانيست برزيج
بدي نيکو توان کردن وليکن
نبايد بود از اين نفس ايمن
از او ايمن مباش و باش حاضر
ميشه در خدا بگمار ناظر
از او مي خواه دائم حاجت اينجا
که تا بخشد ترا مر راحت اينجا
از اين شيطان در اينجا گه بپرهيز
تو همچون اوليا از هيچ مستيز
اگر با او تو کردي قوت آغاز
تو قوت کن بنفس خود دلت باز
وليکن همچو او مجهل مشوهان
تو تسليم و رضا آرش بفرمان
وگر او قوت ابليس دارد
بسي در هر صفت تلبيس دارد
تو هم از قوت رحمان برآور
هزيمت دور از شيطان برآور
هزيمت کن تو شيطان لعين را
که تا ديگر نيايد او کمين را
از اين ملعون بکن پرهيز و خوشباش
مکن با او نشست و شاد دل باش