الا اي جوهر قدسي يکتاي
زماني زين صدف هين روي بنماني
صدف بشکن همه جوهر برون ريز
عياني جوهر اندر خاک و خون ريز
تو داري در صدف جوهر يقين باز
بده تا باز بينم عزت و ناز
منم شاه و مرا اينست جوهر
صدف زين بحر بيرون آر و بگذر
هم اينجا مرده شو تا زنده ماني
بيابي تو حيات جاوداني
هم اينجا مرده شو تا در حياتت
يکي جوئي ز جوهر بي نهايت
منم جوياي تو تو مرده ماندي
عجب مانند من افسرده ماندي
زماني در دلي يکي نمائي
دگر يکبارگي دل مي ربائي
زماني اندر اين دريا نشيني
ز بهر آنکه تا غيري نبيني
زماني واقفي بر کل اسرار
که تا مکشوف کل آري پديدار
زماني در زمين و در زماني
عجب افتاده بي جا و مکاني
نه در کونين نه در کنجي زماني
نداري در مکان هم آشياني
نداري جاي جمله جاي آنست
تمامت مسکن و ماواي آنست
طلبکار تواند افلاک و انجم
تو از جمله شده در جملگي گم
يکي داري حقيقت نور ذاتي
يقين ميدانم اکنون بي صفاتي
صفاتي چون کنم چون نور باشي
درون جزو و کل منظور باشي
همه جوياي تو تو در ميانه
ولي باشي حقيقت جاودانه
همه زنده بتو تو نور جمله
حقيقت مر توئي منظور جمله
صفاتت برتر از کون و مکانست
نمود ذات توکل کن فکانست
صفات حق تو داري در طبايع
مکن بيچاره را اينجاي ضايع
تو بستي نقش هستي ديد نقاش
تو کردستي چنين اسرارها فاش
تو کردي جمله پيدا نيز پنهان
کني در عاقبت در نزد جانان
توئي اصل و چرا در فرع هستي
از ايرا در نمود شرع هستي
بتو پيداست اشيا جمله پيدا
توئي در ديده جانها هويدا
بتو پيداست جان و دل حقيقت
سپردستي همي راه شريعت
بتو پيداست سر لامکاني
گماني برده ام تو جان جاني
چو در عهد تو اينجا پايدارم
شدم تسليم و اکنون کن به دارم
چو در عهد تو ام پيدا شده من
ز نور تو چنين يکتا شده من
بتو مي بينم اينجا جان ديدار
به جان هستم ترا اينجا خريدار
بتو مي بينم آفاق جهانم
بتو زنده شده جان و روانم
تو خود اصل تمام کايناتي
حقيقت در عيان نور ذاتي
مرا بنماي آن ديدار اينجا
نمود خويش با ديدار اينجا
ز عشقت سوختم چون موم در شمع
همه چشمم همه عشقم همه شمع
چه ميگوئي دمي آخر بگو تو
بنه بر ريشم اينجا مرهمي تو
چه ميگوئي که جمله گوش گشتم
نهاد عقلم و بيهوش گشتم
شدم خاموش و ديدم ابتدايت
شدم بيهوش و ديدم انتهايت
بديدم جملگي از تو پديدار
شدستي جان مستم را خريدار
ندارم بيش جاني آن ترا باد
مگر ما را کني از خويش باد
ندارم هيچ وجمله از تو دارم
چو دارم روي تو من غم ندارم
ندارم هيچ جز ديدارت ايجان
چرا هستي ز خويش خويش پنهان
جهاني رخ نمودي اين چه حالست
ندانم اين وبالم يا وصالست
وصالم روي بنمود است از تو
که ره در جمله بگشودست از تو
تو جاني ليک جانان هم تو داري
گهر در حقه مرجان تو داري
زهي ديدار تو نور مه و خور
کجا باشد چون من اينجاي در خور
کمالت برتر است از عقل و ادراک
عجايب جوهري هستي خطرناک
درون پرده در پرده سرائي
بهر نوعي که مي خواهي سرائي
درون پرده و پرده دريده
کمال خويشتن هم خويش ديده
درون پرده پرده برانداز
مرا زين پيش اينجا گه تو مگذار
درون پرده پرده بسوزان
مر از نور خود کل بر فروزان
يقين اينجا ترا بشناختم من
نمود خويش در تو باختم من
يقين ديدم ترا در پرده عشق
تو بودي مر مرا گمکرده عشق
يقين ديدم توئي جان و جهانم
ز تو مر راز پيدا ونهانم
شدستم از غمت شيدا و مجنون
که يکساني بهر لحظه دگرگون
توئي اينجان من هم يک صفت باش
ز ديد خويشتن ني بر صفت باش
تمامت کاملان لال تو باشند
ز نور تو عيان حال تو باشند
همه عشاق سرگردان بودت
عجايبها ز خود بر ساختستي
چو شور است اين که ميانداختستي
طلبکارند دائم در وجودت
چه شور است اين يقين با من بگو باز
که کردستي ابا من جنگ آغاز
تمامت کشتي و در خون فکندي
ز پرده جملگي بيرون فکندي
تمامت پرده عالم دريدي
ز اول پرده آدم دريدي
تو داني آنچه خواهي ميکن ايجان
مکن پيدا بکس اين راز پنهان
همه جانها فداي روي تو باد
همه تنها چو خاک کوي تو باد
ز هي ملک جهان داري که داري
دريغا از وفا رحمي نداري
نداري هيچ رحمي من چگويم
که سرگردان تو مانند گويم
بکن رحمي مرا آخر مکش دوست
چو ميداني که کشتن هم نه نيکوست
ولي خوئي خوشت اينست جانان
مگر با جمله ات کين است جانا
ترا مهراست کشتن کين نباشد
که کس را اين چنين آئين نباشد
ترا مهرست با جمله نهاني
که کشت باشد اينجا زندگاني
ترا اين بيوفائي کل وفايست
بر هر کس مر اين جرم و جفايست
يقين در کشتن اينجا زندگاني ست
بر عشاق اين راز نهاني ست
بر من خوب آمد عشق ناچار
بکن اين بنده خود را تو بردار
همه جانها ز بهر تو نثارست
همه دلها ستاده زير دارست
همه محکوم فرمان تو باشيم
سزد با چون توئي ما خود نباشيم
همه درمانده ايم و زار و مجروح
تو هستي جملگي را قوت و روح
همه در نور تو نابود بوديم
زياني نيست جمله سود بوديم
همه در تو گميم و هم عيانيم
بتو پيدا شده اندر جهانيم
تو بنمودي جمال و ميربائي
کنون دانيم چون باشد خدائي
خدائي نيست اندر نزد معني
نه اين سر دارد اينجا نيز دعوي
ولي درد دلم با تو بگويم
طبيبم چون توئي درمان نجويم
تو اين درد مرا درمان کن ايجان
مر اين دشوار من آسان کن ايجان
تو دردي هم تو خواهي کرد درمان
تو جاني هم تو خواهي گشت جانان
تو دردي هم تو درماني يقينم
تو جاني نيز جاناني يقينم
شده معلوم کاينجا هم تو بودي
نمود خود مرا اينجا نمودي
نمود خود نمودي ايدل و جان
ز پيدائي نخواهي گشت پنهان
تمامت عاشقانت بنده گشته
ز نورت جملگي تابنده گشته
تمامت مست و حيرانند جانا
بروز و شب تو ميخوانند جانا
درون جان جمله گفتگوئي
بمعني و به صورت بس نکوئي
ز حسن خويش بر خوردار خويشي
ز فيض نور در اسرار خويشي
کمالي جمله و نقصان نداري
وجود جمله فرمان تو داري
تو گويائي تو بينائي تو جاني
تو اسرار همه عشاق داني
زهي نورت ربوده مسکن دل
عيان کرده نمود گلشن دل
زهي نورت همه عالم گرفته
از آن يک پرتوي آدم گرفته
نهان در جاني و جايت نهانست
به چشمم ذات تو عين العيانست
ز تو گويا شدم اي جان جانم
بکش آخر وز اينجا وارهانم
مرا چون آرزوي کشتن آمد
نه همچون ديگران برگشتن آمد
مرا از بهر کشتن آوريدي
بدينسانم ز جمله برگزيدي
بکش زيرا که تسليم تو گشتم
يقين من فارغ از بيم تو گشتم
منم تسليم و حيران اندر اين راه
ترا من ميشناسم شاه خرگاه
مرا آن وعده کانجا بدادي
بر آور تا شوم در عشق راضي
منم تسليم تو از بهر کشتن
دمي از ديدنت اينجا بگشتن
توئي جان جهان و ديد اسرار
مرا چندين در اين دنيا مي آزار
تو اي جان جهان تا چند خواري
کني بر من منم بر پايداري
چنين من پايدار و پايدارت
همي بينم جهاني آشکارت
جفا بر من کني تو آشکاره
ب آخر کرد خواهي پاره پاره
مرا اينجا يقين ميدانم ايجان
که برگويم اين اسرار جانان
من اينجا در گمان و در يقينم
اگر چه راز تو از پيش بينم
بوقتي کاين طلسم آواره باشد
وجودم لخت لخت و پاره باشد
من آندم گويم اسرار معاني
کنونم کش که زارم ميتواني
ز بهر کشتن اينجا من بزادم
چو اکنون تن بتسليمي نهادم
چه باشد جان هزاران جان چه باشد
که اين مشکين کمان تو که باشد
بهردم صد هزاران جان شيرين
فداي رويت اي دلدار شيرين
توئي کاندر نهاد جمله فردي
نکرده هيچکس آنچه تو کردي
لب شيرين گوهر پاشت اي جان
که ديدار تو آمد درد درمان
بکن درمان من تا جان دهم باز
ز عين جسم خود پنهان دهم باز
بکن جانم قبول اي جان جان تو
بکش عطار اي جان رايگان تو
تو ميداني که همچون او نيابي
جز اين خواهي که کشته او نيابي
بکش اي جان و ديگر زنده ام کن
منم بنده بخود پاينده ام کن
چو قتل من بدست تست جانا
از آن جانم ز هستي جست جانا
چو کردي نيست آنکه هست باشم
که خود من از وصالت مست باشم
ز جام تست اين مستي که دارم
ز ديدتست اين هستي که دارم
ز شور تست اينجا شورش جان
که پيدا مي کند هر لحظه طوفان
ز جام تست اين هستي دمادم
مرا دادي تو اين هستي دمادم
دمادم جامت اينجا نوش دارم
از آن اين حقله ات در گوش دارم
شدم حلقه بگوشت همچو عشاق
ز دم هر لحظه کوس عشق را طاق
خروشم بر فلک دارد ملک گوش
نخواهم کرد من نامت فراموش
فراموشم نگردد اي دل و دين
توئي در جان و دل هم جان شيرين
فراموشم نگردد مهر مهرت
که ديدستم دمي اعيان چهرت
ز مهرت مهر دارم همچنان من
زنم در مهر جانت کوس جان من
دمي تا در بدن دارم تو بينم
بجز تو هيچ ديگر مي نبينم
بجز تو هيچ چيزي در خيالم
نگنجد ز آنکه آن باشد وبالم
بجز تو مي ندانم اي دلارام
که بي تو خود ندارد اين دل آرام
دلارامي و هم آرام جاني
کنون راز من اينجا گه بداني
چنين با من جفا داري مرا هان
از اين اندوه زودم دوست برهان
دمي نه مرهمي بر جان عطار
که هم دردي و هم درمان عطار
ترا دريافت قصه هست باقي
اگر جامي دهي اينجاي ساقي
بده جامي و جانم زود بستان
که بيرويت نخواهم باغ و بستان
بده جامي که خرقه هست زنار
بسوزم اينزمانش در تف نار
بده جامي که تا جان بر فشانم
که از درياي تو گوهر فشانم
بده جامي که جانم مست رويت
شد اکنون ميزند اوهاي وهويت
بده جامي که جانم مست ماندست
ز بهر جان تو پابست ماندست
بده جامي اگر چه هست هستم
بيک جامي دگر ايدوست رستم
بگير از پايم آنگاهي در آور
مرا اين است اگر داري تو باور
که من خود در برت جانا که باشم
چو تو هستي بگو تا من چه باشم
خراباتي شدم اندر خرابات
خراباني منم اکنون مناجات
کجا در گنجدم سالوس اينجا
نگيرد مکر و هم افسوس اينجا
مرا جام ميت فاني نمودست
بيک ره مر مرا از خود ربودست
ندانم تو مني يا من توام جان
از آن شيوه زني اينجاي دستان
تو مائي من توام اکنون تو داني
تو ميداني که اسرار جهاني
توئي اکنون من اينجا نيستم جان
بگو کاين جايگاه برچيستم جان
تو هستي در من و من خود نيم دوست
چو کردي مغز اينجاگه مدان پوست
مگر بد خفته عشاقي ابر خواب
شده بيهوش اندر عين غرقاب