همه حق بيني اينجا در يقين باز
يقين بين اولين و آخرين باز
همه حق بيني و از حق طلب کن
وليکن اين همه از حق ادب کن
همه حق بين و آن با خويشتن دار
وگرنه ناگهاني ات ابردار
در اين انديشه جان دادي و مردي
تو چون مردان چنين گوئي نبردي
کند اينجايگه مانند حلاج
قتيل عشق را کردي تو آماج
ز تير عشقت اينجا گه بدوزد
پس آنگه بودت اينجا گه بسوزد
کجا داني تو مر اين راز دانست
که کس اين سر معني مر ندانست
نداند اين بيان الا ز ديدار
يقين صاحبدلي در سر اين کار
نداند اين رموز الا که واصل
کند مقصود موجودات حاصل
بهرزه چند کردي پيش و پس تو
سزد گر پود جانت بگسلي تو
از اين اسرار دم کم زن چو مردان
وگرنه همچو چرخ آئي تو گردان
نبردي هيچ بوئي اندر اينراز
که تا پيدا کني انجام و آغاز
نيايد اين بيان بر مبتلا داشت
ترا بر دار دين بايد بياراست
تو خود را دوست ميداري حقيقت
فتادستي چنين خوار طبيعت
ز آز طبع کسي بگشايدت کار
از آن سرگشته مانند پرگار
شدستي اندر اين راه از پي دل
فروماندي ميان راز مشکل
بگو تا کي چنين خواهي بدن تو
چه ميداني که گم خواهي بدن تو
بکن نامي که جمله ننگ ماندي
چرا در بانگ همچون چنگ ماندي
تو مانند دهل فرياد داري
ميانت خالي و پر باد داري
نگر همچون دهل مانند هيچي
در اين معني بگو تا چند پيچي
بفرياد اين نيايد راست اينجا
نگيرد هيچ اينجا شور و غوغا
سرت بايد بريدن پيش دلدار
زماني کرد از اينمعني بر اسرار
سرت بايد بريدن تا بداني
رموز عشق و اسرار معاني
سرت بايد بريدن بر سر دار
وگرنه تن زن و سرت نگهدار
سرت بايد بريدن زار و مجروح
که تا تن گردد اينجا قوت روح
چرا خود دوستي زان پوستي تو
وگرنه پاي تا سر دوستي تو
چرا خود دوستي از خويش بگذر
نمود بود خود اينجا تو بنگر
حقيقت باز بين و گرد دلدار
که تا فارغ شوي از جمله اغيار
دمي داري که عالم جمله هيچ است
چرا کين بود جسمت جمله هيچ است
دمي داري که آندم دارد اينجا
که آدم هست اندر ذات يکتا
دمي داري از آندم در دل و جان
که بنمايد در اينجا جان جانان
از آن دم داري اينجا زندگاني
از آندم هست اين شرح و معاني
از آندم ميشود اسرار کل فاش
از آندم مينمايد روي نقاش
از آندم اين همه دم دم بر آرند
از آندم جملگي اميد دارند
از آندم جان جانم حاصل آمد
وجود من در اينجا واصل آمد
از آندم جمله دمها شادمان است
وليکن ايندم اينجا بي نشانست
از آندم ميزند عشق از عيان دم
که آندم برتر است از هر دو عالم
دو عالم پيش ايندم ناپديداست
از ايندم جملگي گفت و شنيد است
دو عالم زين دم آمد جمله پيدا
که ايندم هست اندر جمله اشيا
همه اشيااز ايندم پايدار است
که باشد کاندر ايندم پايدار است
کسي زيندم بيابد کام دل باز
که بگذارد حجاب و آب و گل باز
نميداند کسي اسرار اين دم
که مخفي مانده است اين سر به عالم
دمي کاندم درون دل دم آنست
دمي دارد نگه ميکن دم آنست
در ايندم گر تو آندم باز بيني
چو آدم زينت و اعزاز بيني
دم رحمانست اينجا گه دم تو
دم تو آمد اينجا آدم تو
از ايندم آندم اينجا گه نيابي
اگر بيخود شوي آندم بيابي
از آندم يافت اينجا گاه منصور
اناالحق تا عيان نفخه صور
از آندم يافت ايندم کل فنا شد
يقين ميدان که او نزد خدا شد
از آندم زد اناالحق اندر اينجا
يقين ميدان که او زد بر حق اينجا
از آن دم يافت هم کون و مکان او
حقيقت ديد اينجا جان جان او
از آندم يافت سر لامکاني
يقين بنمود اسرار نهاني
از آندم دمدمه در عالم انداخت
وجود آفرينش جمله بگداخت
از آندم گشت واصل در حقيقت
ولي بردار از آن شد کز شريعت
نمود اعيان راز شرع اينجا
نمود آن واصلي در ذات يکتا
چو سر ما همه اعيان ذاتست
نموداري بذات اندر صفاتست
صفات و ذات يکسان او فتاد است
ولي فعل از دگرسان اوفتاد است
اگر داري عيان عشق بنماي
گره از کار عالم جمله بگشاي
وگر اينجا نداري هيچ تحقيق
نخواهي برد اينجا هيچ توفيق
دمي از خويشتن کم گوي ايدل
که سرگردان شدي چون گوي ايدل
دمي از خويشتن کلي فنا گرد
که مانند زنان هستي نه چون مرد
زنان را اينرموز اينجا شده فاش
ترا خود نيست چيزي جز که نقاش
اگر نقاش بشناسي ز اعيان
کني هم فاش اينجا سر جانان
اگر نقاش بشناسي توئي کل
چرا چندين کشي اينجايگه ذل
اگر نقاش بشناسي ز ديدار
همو آيد ترا اينجا خريدار
اگر نقاش بشناسي يقيني
يقين دانم چون مردان پيش بيني
اگر نقاش بشناسي درونت
بريزد ناگهي اينجاي خونت
اگر نقاش بشناسي چو منصور
شوي در هر دو عالم دوست مشهور
اگر نقاش بشناسي در اينجا
نمود جملگي کردي تو پيدا
اگر نقاش اينجا گه بداني
توئي اي بيدل اينجا حق عياني
اگر نقاش بشناسي فنا گرد
که تا آئي در اينجا صاحب درد
اگر نقاش بشناسي تو در جان
بگويد رازهات اينجاي پنهان
اگر نقاش بشناسي تو در دل
گشايد مر ترا او راز مشکل
اگر نقاش بشناسي خدا شو
بمعني بر ترا از هر دو سرا شو
اگر نقاش بشناسي هماني
حقيقت مر خداي لامکاني
رموز جمله ميگويم دمادم
وليکن مانده در نقش عالم
نباشي و نبيني ديد نقاش
مکن اسرار اکنون بيش از اين فاش
تو اي عطار تا کي از نمودار
کني اينجايگه مرفاش دلدار
چرا اينجا کني مرفاش حق را
زني اينجا اناالحق ديد حق را
تو ديدي در يقين او را معين
تو کردي راز کل اينجاي روشن
معين گفتي اينجا ديده ديد
که ديد اينجايگه ياخود که بشنيد
يکي مرموز توحيد عياني
نبگشايد کسي و هم تو داني
تو بگشادي و شادي همچو مردان
نمود معني تو ذات سبحان
بود اينجا و آنجا گه همانست
که گفتار تو درعين العيانست
عيانست آنچه ميگوئي در اسرار
ولي کس مي چه داند سر گفتار
اناالحق حجت تحقيق داري
که از حق اينزمان توفيق داري
ترا توفيق بخشيدند و معني
تو داري مخزن اسرار و تقوي
بعين راستي در راستي تو
نمود عشق را آراستي تو
چو امر ذات پاياني ندارد
که هر دم صد هزاران در ببارد
از آن جوهر که ديدستي در اينجا
بسي دل آوري از گفت شيدا
حقيقت جوهر معني تو ديدي
در اين قعر بحار جان رسيدي
دمادم ميکني نقاش را فاش
دمادم مي شوي در نقش نقاش
بخواهد ريخت خونت ناگهاني
که او را فاش کردي در معاني
بخواهد ريخت خونت دوست اينجا
بگرداند بمغزت پوست اينجا
بخواهد بيخت خونت همچو منصور
که در عالم توئي امروز مشهور
خراسان را توئي امروز سردار
اگر آئي چو او اندر سر دار
دم کل ميزني در دمدمه تو
عجب افکنده اين زمزمه تو
دم عيسي تو داري در حقيقت
که بسپردي ره شرع و طريقت
دم عيسي تو داري در معاني
که مي بخشي حيات جاوداني
دم عيسي تو داري در زمان باز
که گفتستي عيان اندر جهان باز
دم عيسي تو داري راز بيچون
حقيقت دم زدي در عين گردون
دم عيسي تو داري جان جاني
عجايب آشکارا و نهاني
دم عيسي زني مرده ز زنده
کني اينجايگه هستي بسنده
دمي کز جان جانان يافتستي
از آن در جزو و کل بشتافتستي
ترا زيبد که هستي سالک کل
شوي هم عاقبت تو هالک کل
ترا زيبد که گفتي راز اسرار
که جان کردي بروي دوست ايثار
ترا زيبد که بود يار ديدي
حقيقت در بصر دلدار ديدي
ترا زيبد که جاناني در اينجا
شدي تو در حقيقت دوست يکتا
ترا چون جوهر ذات و صفاتست
از آن معني ترا آن در صفاتست
که يک چيز است جمله در نهاني
ولي بر هر صفت اينجا معاني
کند تقدير يا تدبير سازد
عيان ذات را تفسير سازد
چو ذات کل ترا دادست مرداد
خداي پاک دائم اينجهان باد
چو ذات پاک داري پاکدل باش
حقيقت بي نهاد آب و گل باش
توئي مرموز مردان حقيقت
سپردي اندر اينجا گه طريقت
توئي مرموز اسرار الهي
که بر اسرار معني جمله شاهي
توئي مرموز سر جوهر ذات
که کردي آشکارا جوهر ذات
توئي مرموز اسرار حقيقي
که با روح القدس دائم رفيقي
توئي مرموز سر جمله اشيا
که پنهان مي کني امروز پيدا
تو پنهان ميشوي اينجا بتحقيق
ولي اسرار کل داري بتوفيق
بخواهد ريخت خونت ذات اينجا
که گفتستي تمامت سر يکتا
توئي يکتا دل اين عصر و زمانه
که خواهي ماند با من جاودانه
توئي يکتاي بي همتا فتادي
عجب در شور و غوغا فتادي
در معني ترا کردست حق باز
نمودستي حقيقت ديد حق باز
در معني برويت برگشادست
دل عشاق از تو جمله شادست
در معني ز حيدر داري اينجا
که از اسرار او برداري اينجا
در معني نگه ميدار و خوشباش
که کردستي همه اسرارها فاش
تو داري ملک و معني جاودانه
زدي تير معاني بر نشانه
زدي تيري بر اين آماج اينجا
نمود خويش را در پيش اينجا
نهادستي و فارغ از وجودت
که پيدا شد در اينجا بود بودت
ز بود حق ترا اسرار جمله
تو مي بيني کنون اظهار جمله
تو داري سلطنت در خيل عشاق
فکندي دمدمه در کل آفاق
تو کردي فاش فاشي نزد هر کس
که مي گويد يکي الله خود بس
از اين گفتار بگذر يکنفس تو
چو داري در ميان حق نفس تو
از اين گفتارها کاينجا تو گفتي
در اسرار در معني تو سفتي
تو بر خور از نمود خويش اينجا
نمود خويش را در پيش اينجا
يقين بردار و در عين اليقين شو
حقيقت اولين و آخرين شو
چو اول اندر آخر يافتي باز
سوي اسرار کل بشتافتي باز
در آخر جوي اول ذات بيچون
که ديدستي خدا را بي چه و چون
خدا را ديده اينجا تو در ذات
شده واصل ابا تو جمله ذرات
خدا را ديده اينجا نهاني
از او داري تو اسرار و معاني
چو اسرارست و مر چيز دگرنيست
در اين اسرار جز حق راهبر نيست
ترا حق رهبرست و رهنمايست
در اين اسرارها او جانفزايست
ترا حق رهبرست و جان جانست
درون جان تو عين العيانست
درون جان تو باغ بهشتست
که عين طينت تو حق سرشتست
دورن جان تو راز الهي است
در اينجا بيشکي راز الهي است
درون را با برون هر دو يکي شد
خدا گشت و نمودت بيشکي شد
از اين دم که تو داري در حقيقت
مزن دم جز دمي اندر شريعت
در اين اسرارها مردي کدامست
در اينجا صاحب دردي کدامست
نديدم صاحب دردي در اينجا
که باشد او يقين مردي در اينجا
نديدم هيچ همدردي در اينجا
که تا يابم يقين فردي در اينجا
مرا يک همدم پر درد بايد
که همراهيم مرد مرد بايد