حکايت

چنين گفتست عبادي يکي روز
که از طاعت شدم اينجاي فيروز
ز طاعت يافتم اسرار جمله
ز طاعت يافتم انوار جمله
ز، طاعت روي جانانش بديدم
ز طاعت من بکام دل رسيدم
ز طاعت يافتم جنات اينجا
شدم در ذات کل يکباره اينجا
ز طاعت من شدم واصل حقيقت
که بسپردم عيان سر شريعت
ز طاعت هر که خواهد دولت يار
کند طاعت ز ديد دوست بسيار
هر آنکو جان جانان شد بتحقيق
کند طاعت که حق يابد ز توفيق
ز طاعت مرد ره واصل شود زود
مر او را جان جان حاصل شود زود
ز طاعت ذات کل آمد پديدار
اگر مرد رهي طاعت پديدآر
ز طاعت يافت مر منصور حلاج
بفرق خويش از ذات عيان تاج
ز طاعت يافتم رحمان مطلق
در آخر گشت واصل از اناالحق
چنان شد او ز نور طاعت اينجا
که بيرون و درونش شد مصفا
چنان شد ذات قدس نور بيچون
که يک روزن بدش در پيش گردون
ز نور طاعت اينجا گه عيان ديد
وجود خويش اينجا بي نشان ديد
ز نور طاعت اينجا يافت دلدار
مقام خويش کرد او بر سر دار
چنان بد عاشق طاعت در اول
که جسمش کرد با جانان مبدل
چنان بد عاشق طاعت در اسرار
که روز و شب بد اندر خدمت يار
کمر بسته بدور جان گذشته
ره شيطان بيکره در نوشته
شده خالي ز وسواس شياطين
گذشته از وجود خود بتمکين
رسيده سوي ذات و جان شده او
چو جانان در همه پنهان شده او
ز وصل اينجايگه اواصل دريافت
نه همچون ديگران او فصل دريافت
بيک ره بود خود آزاد کرد او
همه ذرات خود آباد کرد او
نهاني اندر اينجا او عيان کرد
وجود خويشتن را او بيان کرد
چنان عاشق بد اينجا گاه در ذات
که واصل گشت اندر عين ذرات
چنان واصل بد او در عين جانان
که بد پيدا ز پيدائيش پنهان
ز ديدار او دمي اينجا نگرديد
يقين ذات بيچون جمله خود ديد
چو حق ميديد حق اينجا يقين بود
درونش اولين و آخرين بود
ز سلک معنوي شد پاک تن او
يکي ميديد حق بيخويشتن او
يکي را يافت در سر معاني
نشان ذات او در بي نشاني
بگاه معنوي اسرار گفتن
نيارد اين بيان هرگز شنفتن
بيان او بسي تقرير دارد
کلام او بسي تفسير دارد
نه هر کس راز او اينجا بداند
کلام او نه هر کس باز خواند
کسي بايد که همچون او شود حق
زند آنگاه در پاکي اناالحق
تو چون آلوده اينجايگه خوار
کجاداني که چونست سر اين کار
اگر آلوده، پالوده دل شو
چو او اينجايگه بي آب و گل شو
از اين آلودگي پاک و مبرا
شو اينجا گه ز حق در خويش يکتا
سلوک خويش رااينجا در افکن
گذر کن از نمود جان وز تن
به يک ره پاکشو اينجايگه تو
که تا يابي مگر اين پايگه تو
به يک ره پاکشو از جسم وز جان
دل خود بيش از اين اينجا مرنجان
به يک ره پاکشو مانند منصور
که تا ظلمت شود اينجايگه نور
به يک ره پاکشو از هستي خويش
که تا يابي ز حق سر مستي خويش
چو پاک آئي ز جمله حق سوي تو
بجان بايد که اين سر بشنوي تو
چو پاک آئي ز جمله يار گردي
ز ذات کل عيان يار فردي
چو پاک آئي در اينجا پاک رو باش
مکن اسرار چون منصور تو فاش
چو پاک آئي منزه ذات باشي
هميشه عين هر ذرات باشي
چو پاک آئي چو منصور اندر اينراه
تو باشي دائما از راز آگاه
چو پاک آئي پليدي هم شود پاک
نماند نار و ريح و آب با خاک
عناصر جملگي يکسان نمايد
نه هر دم نفس ديگر سان نمايد
نماند نقش هستي اندر اينراه
کسي کو باشد از اسرار آگاه
شود لوح دل اينجا پاک و روشن
مصفا کن در اينجا جان اباتن
صفا اندر صفا آيد پر از نور
حقيقت رخ نمايد ديد منصور
اگر چون او شوي واصل ز اعيان
نمائي همچو او اسرار پنهان
و گرنه تن زن و خاموش ميباش
چو ديگي دائما در جوش ميباش
که تا پخته شوي مانند منصور
زني زاندم دمت تا نفخه صور
اگر پخته شوي مانند او تو
يقين بيني بديها هم نکو تو
اگر پخته شوي در جوهر دل
گشاده گردد اينجا راز مشکل
اگر پخته شوي دلدار گردي
ز بود خويشتن بيزار گردي
بهمت زين بيان يابي تو گنجي
اگر اينجا کشي از جان تو رنجي
بهمت اين تواني يافت اينجا
که تا گردي در اينجا گاه يکتا
بهمت راز بتواني نمودن
بهمت گوي از اين ميدان ربودن
بهمت گر شوي يکتا در اينکار
بهمت هم شوي تو تاج سردار
بهمت بگذري از چرخ و انجم
بهمت بود خود آري يقين گم
بهمت رازدار آئي چو منصور
بماند نام تو تا نفخه صور
بهمت هر که اين اسرار يابد
مقام خويشتن بردار يابد
بهمت جان کند با دل بدل او
نيابد هيچ اينجا گه خلل او
بهمت او زند اينجا اناالحق
بگويد راز کل با يار مطلق
بهمت گر دم اينجا گه زني تو
به يک ره بيخ انده بر کني تو
بهمت ذات کن اينجا صفاتت
که تا پيدا کني اعيان ذاتت
بهمت در يکي اينجا قدم زن
وجود خويشتن را بر عدم زن
بهمت در يکي لانگر تو
عيان خويش در الا نگر تو
بهمت اين بيان از من نگهدار
که بي عقلانه ميگويم ز اسرار
بهمت چون همه برداري از پيش
يکي بيني حقيقت جملگي خويش
همه حق بيني و در لاشوي تو
ز ديد خويش در الا شوي تو