جلال من فناي جاوداني ست
نمود من بقاي جاوداني است
جلال من ز ذاتم در صفاتست
همه ذرات من در عشق ماتست
جلال من کجا هرگز کسي ديد
اگر چه عقل اينجا پير گرديد
جلال من نديد اينجا عياني
بسي دم زد ز اسرار معاني
جلال من نديد و هم فروماند
اگر چه دائما در گفت و گو ماند
جلال من وصال جاودانست
کسي يابد که بي نام و نشانست
جلال من همه دارند اينجا
همه ذرات حيرانند در ما
بعالم در نمود جمله پيداست
که ذاتم در درون جان هويداست
جلالم انبيا اينجاي ديدند
ز وصل ما بکام دل رسيدند
مرا زيبد که بنمايم جلالم
رسانم جملگي اندر وصالم
مرا زيبد که پيدائي نمايم
پس آنگه ديد يکتائي نمايم
مرا زيبد بعالم پادشاهي
منم رحمان منم حي و الهي
درون جمله ام هم در برونم
من آوردم همه من رهنمونم
نمايم راه هر کس را بر خويش
حجاب آخر چون بردارم من از پيش
نمايم راه جمله سالکانم
نمود راز ايشان من بدانم
نمايم راه را ذرات عالم
بر خود در عيان اينجا دمادم
صفاتم هست موجود حقيقي
منم اينجايگه بود حقيقي
صفاتم هست اسرار نهاني
نمايم جمله ذرات از معاني
همه در بود خودشان راه دادم
ز ديد خود دل آگاه دادم
همه در بود من کلي فتادند
سر اندر راه من مردم نهادند
مرا جويا و من خود جمله هستم
بسي آوردم و اينجا شکستم
بسي آورده ام از پرده بيرون
ز ديد ديد خود من بيچه و چون
بسي آورده ام در کن يقين من
که هستم اولين و آخرين من
چو خود بنموده ام خود بوده ام باز
عيان خويش در انجام و آغاز
نمايم تا همه اينجا بدانند
همه در ديد من حيران بمانند
کمالم را ندانند رايگاني
ببينندم همه اينجا نهاني
بچشم سر نبيند هيچکس من
که من هستم يقين اسرار روشن
بچشم سر جمال من نبيند
چه گر بسيار در خلوت نشيند
ندارم غير هستم قل هوالله
منم در جزو و کل پيداي الله