از آن تلبيس چون شيطان نهان شد
عجب آدم بماند وناتوان شد
نميدانست اينجا سر اينکار
که چون شد در بر او ناپديدار
بخود ميگفت آيا او کجا رفت
نهان شد از برم آخر چه جا رفت
ندانم اين چه کس بود او نمودار
که گفتم راز و او شد ناپديدار
بخود انديشه اين ميکرد آدم
بمانده در تعجب او دمادم
بخود ميگفت بر ميکرد پنهان
که تا او را چه پيش آيداز آنسان
عجائب مانده بد حيران و غمخوار
نظر ميکرد گندم در برابر
بخود ميگفت کاينجا مزد حق بود
که ما را ناگهاني روي بنمود
بمن گفت آنچه بد مر راست اينجا
ندارم من دروغي قول او را
خورم من گندم اينجا در نهاني
اگر باشد قضاي آسماني
چه آيد بر سرم از صانع پاک
تو خواهي زهر باش و خواه ترياک
چنان ک آيد چنان بايد يقين دان
نداند جز خدا اين راز پنهان
چنان بد آدم از وسواس غافل
که مانده بود اينجا گاه بيدل
شده ابليس او را در رگ و پوست
بدو ميگفت بين چون جمله از اوست
بخور گندم چرا حيران شدستي
در انديشه سرگردان شدستي
بخور گندم مخور يک لحظه تو غم
چرا حيران بماندستي تو آدم
بخور گندم مترس از بود بودت
چنين بيدل شدي چنين چه بودت
بخور گندم که حق گفتست اين خور
يقين اينجايگه فرمان حق بر
بخور گندم ز قول حق بينديش
حجاب خوف را بردار از پيش
بخور گندم که اسراريست آدم
که حق بنمايد از تو در بعالم
بسي اسرار اينجا گه نهانست
ولي آدم عيان آنجا ندانست
که ابليس است او را برده از راه
قضاي حق ببين آدم که ناگاه
بزد دست و يکي خوشه از آن چيد
نهاد اندر دهان و خوش بخائيد
يکي طعم لذيذ اندر دهانش
پديد آمد عجب راز نهانش
فرو برد آنگهي آن گندم آدم
سه خوشه ديگرش بر کند آدم
بحوا داد گفتا هان بخور اين
که خوش چيزيست نغز و خوب و شيرين
بخور زيرا که اين راز نهانست
که حق ما را نديم جاودانست
همو گفتا مخور هم او دگر گفت
بخورد حوا چو اين اسرار بشنفت
درون هر دو بد شيطان مکار
ز چشم هر دو گشته ناپديدار
بحوا گفت بستان و بخور زود
که تا آدم کني از خويش خشنود
نه او خورد ونبد رنجي وراهم
ببر تو اينزمان فرمان آدم
ترا نيکو بود اما چو خوردي
چو آدم نيز تو هم گوي بردي
ستد حوا از آدم گندم خوب
ببردش عاقبت فرمان محبوب
نهاد اندر دهان و خورد حوا
مر او را گشت مر لرزي هويدا
چو حوا گندم از حيرت بخائيد
ز سر تا پاي چون بيدي بلزريد
بحالي حله از هر دو جدا شد
نمود هر دو منثور وهبا شد
بپريد از بر هر دو چو دو طير
همي کردند ايشان هر دو آن سير
در آن اسرار چون حيران بماندند
عجائب خوار و سرگردان بماندند
چنان حيران شدند ايشان و خاموش
ز حيراني عجب گشتند مدهوش
برهنه هر دو تن شيدا بمانده
ميان حوريان رسوا بمانده
ز رسوائي و شرم اهل جنت
فتاده هر دو دراندوه و محنت
ز رسوائي که آنجا يافت آدم
بتر از مرگ او را بد دمادم
تمامت اهل حوران و قصوران
فرومانده عجب در حال ايشان
عجب در حال ايشان مانده بودند
نه چون ابليس ايشان رانده بودند
از آن ابليس بد شادان و خندان
که بر آدم شده جنت چو زندان
بشادي هر زمان خوش خوش بخنديد
چو آدم سر خود آندم چنان ديد
سرافکنده به پيش از شرمساري
ز ديده همچو باران بهاري
بزاري زار و گريان گشت آدم
جگر از سوز بريان گشت آدم
ستاده قائم و دستش پس و پيش
ز بهر ستر خود او مانده دلريش
نميدانست تا او را چه آيد
که کامش جملگي از پيش بستد
نميدانست چه چاره کند او
شکسته مر سبو اندر لب جو
چه چاره چون بشد از دست تدبير
ببايد کرد در هر کار تاخير
چو کاري مي کني اينجا يقين تو
سزد کاينجاي باشي پيش بين تو
هيمشه پيش بين کار خود باش
که تا گردد ترا اسرار آن فاش
نکردي پيش بيني دل در آن کار
فروماندي تو اندر رنج و تيمار
نکردي پيش بيني جان بدادي
بهر زه در بلاي دل فتادي
نکردي پيش بيني همچو او تو
زدي بر سنگ و بشکستي سبو تو
نکردي پيش بيني و بماندي
خود از درگاه حق هرزه براندي
نکردي پيش بيني و شدي خوار
بسرگردان شدي مانند پرگار
نکردي پيش بيني همچو مردان
بلاي عشق را بيحد و مرز دان
نکردي پيش بيني در بلا تو
شدي مانند آدم مبتلا تو
نکردي پيش بيني بر سر چاه
بچاه انداختي خود را بناگاه
نکردي پيش بيني اول کار
که تا آخر شدي در غم گرفتار
نکردي پيش بيني از پس راز
بماندي همچو مرغان در تک و تاز
نکردي پيش بيني در نظر تو
از آن ماندي چنين زير و زبر تو
نکردي پيش بيني همچو حوا
فتادي همچنين مجروح و رسوا
نکردي پيش بيني چند گويم
که تا مردرد جانان چاره جويم
دريغا نيست سودي جز زيانت
که شد فاش اندر اينجا داستانت
بدست خود زدي بر پاي تيشه
درخت شوق برکندي ز ريشه
بدست خود زدي خود بر سر خود
که خود بودي در اينجا رهبر خود
بدست خود تبه کردي تو سودت
چه چاره چونکه دزدي فاش بودت
بدست خود بچاه انداختي خود
وجود خويشتن درباختي تو
بدست خود تو گندم خورده خود
در اينجا خويش رسوا کرده خود
تو رسواي جهاني ايدل آزار
فرو مانده عجائب سخت افگار
تو رسواي جهاني در نظاره
چو آدم مي نداري هيچ چاره
تو رسوائي و اندر خون فتادي
ز عز پرده ات بيرون فتادي
تو رسوائي و اکنون چاره نيست
بجز حق مر ترا خود چاره نيست
توئي رسوا و شيدا خون شده دل
که بگشايد ترا اين راز مشکل
بتن عريان و بي ستري و غمخوار
فرومانده عجائب سخت افگار
در اين دنياي غداري فتاده
بدست خود تو سر بر باد داده
در اين دنيا غداري چو مردار
فتاده در نهاد خود گرفتار
چو خود کردي کرا تاوان کني تو
که تا مر درد خود درمان کني تو
چو در دردي فتادي نيست درمان
مدان اين درد خود ايدوست آسان
چو در دردي چنين تو مبتلائي
چو آدم اينزمان عين بلائي
چو آدم آنچنان بد ايستاده
تن اندر حکم ايزد باز داده
تن اندر حکم و جان اندر کف دست
ستاده در بلاي نيستي هست