چه ميگويي همي گويد که بشتاب
برون از نه فلک اسرار درياب
چو من نه زخم دارم در حقيقت
گذشتستم ز نه پرده حقيقت
ده و دو پرده اينجا مينوازم
دل عشاق در پرده نوازم
ده و دو پرده دارم در درون من
شدم عشاق کل را هنمون من
ده و دو پرده دارم بردريده
عيان اينجا منم خود راز ديده
ده و دو پرده در يک پرده دارم
از آن من پرده ها گم کرده دارم
بگاهي کاندر آيم من ب آواز
کنم من پرده ها اينجايگه باز
چو اندر پرده سازم پرده سازي
نمايم در درون پرده رازي
چو آيم در خروش اينجانهاني
کنم من پرده ها پاره عياني
دل عشاق از پرده برآرم
درون را با برونش شاد دارم
دل عشاق را اندر نوايم
حقيقت سر رباين نمايم
دل عشاق از من ناز بيند
عيان راز من او باز بيند
دل عشاق ازمن يافت اسرار
ک ميگوئيم اينجا قصه يار
زبان بيزباني يافتم من
نشان بي نشاني يافتم من
زبانم بيزبان اسرار گويد
همه اينجايگه از يار گويد
کسي گويد که ساز من شناسد
پس آنگاه ديد را از من شناسد
کسي بايد که در يابد در آندم
که من زاري کنم اينجا دمادم
ز درد من خبر يابد زماني
ز من او گوش دارد داستاني
ز درد خود بداند درد خود او
اگراين سر بداني هست نيکو
زدرد من خبر درياب از جان
که بنمايم ترا اسرار پنهان
ز درد من خبر داري در اينجا
که از بهر چه دارم شور و غوغا
دمي زآندم عياني يافتم من
وزآندم کل معاني يافتم من
دمي زآندم مرا دردم نمودند
از آندم مرهم دردم نمودند
دمي زآندم مرا اندر دم آمد
تو گوئي زخم ما را مرهم آمد
دمي دارم از آندم در خروشم
وزآندم اينچنين درعين جوشم
دمي دارم از آندم يافته من
که درد عشق آدم يافته من
دمي دارم از آندم يافته زار
همي نالم که هستم سخت افگار
دمي دارم از آندم در نمودم
از آن زاري در آنجا گه نمودم
دمي دارم من اندر دم شده جان
از آن مي گويمت اسرار پنهان
از آندم يافتم اين دمدمه من
کنم اندر دم تو زمزمه من
چو من بگشايم آندم از دم تو
شوم در جان و در دل همدم تو
چو من بگشايم اندر زار زاري
کنم فريادها در بيقراري
اگر مردي چو من پيوسته مي زار
که تو هم زخمها داري ز دلدار
چو من گرناله و فرياد داري
وز آن دم اندر اين دم يار داري
چو من اينجا بداني تو دمادم
که مر چون اوفتاد اسرار آدم
در آندم آدم آمد قصه او
که آمد اندر اينجا غصه او
در آندم چون دورن جنت افتاد
ز شيطان ناگهي در محنت افتاد
درياغ اين همه اعزاز و رفعت
دريغا آنهمه اعيان و قربت
که از ابليس دون افتاد بر باد
از آن مي آيدم اندر نفس ياد