نمود حق نه چيزي هست بازي
تو ايندم در تمامت سر فرازي
تو قدر خود بدان و سر نگهدار
ببين نامت چه چيزي گفت جبار
از اين گندم حذر ميکن دمادم
ببين تا حق چه گفتست گفت آدم
که تو زان مني من زان تو باش
ولي گر با مني با خويشتن باش
در اين جنات اگر خواهي که باشم
حقيقت تخم نيکوئي بپاشم
مردي بگذر از گندم حذر کن
پس آنگه سوي من کلي نظر کن
که تا باشيم با هم جاودانه
نگيرد هيچکس بر ما بهانه
همه حوران در اينجامان نديمست
خداي ما کريمست و رحيمست
اگر خواهي که ماني جاوداني
پذيري پند من اکنون تو داني
بدو گفت آدم ايجان و دل من
بمن بگذار اينجا مشکل من
نه حق با من چنين اسرار گفتست
ولي با کس نه اين اسرار گفتست
بمن بگذار من به از تو دانم
نکو گفتي بگو جان جهانم
سبک آدم ورا بگرفت محکم
نموداندر کشيد اينجاي آدم
در آغوشش گرفت آن نور قدرت
دمادم بود اندر عين رحمت
برويش بر نهاد آنروي آنجا
شدند از عشق کل يکسوي آنجا
بجز ديدن که ايشان را لقا بود
نمود هر دو از عين بقا بود
گمان اينجا مبر اي دوست درياب
تو در مغز حقيقت پوست درياب
عزازيل دژم چون ديد احوال
بيامد بر در جنت دگر حال
کنون بشنو تو اسرار نهاني
اگر مردي رهي اين سر بداني
چنان ابليس بر درگاه ميبود
که بر احوالشان آگاه ميبود
قضا را مار با طاووس رخشان
بديد آنجاي ايشان هر دو دربان
برفت ابليس و با ايشان شدش دوست
ببين کاسرارم اينجا مغز شد پوست
تو ديگر مي نداني سر اسرار
ولي تو کي بداني جز که گفتار
بر تو چون حکايت باشد اين را
نداني تو بيان عين اليقين را
چو تو اين سر حق را قصه داني
همي ترسم که اندر غصه ماني
مدان اين قصه را مانند صورت
که ماني خوار سرگردان صورت
اگر چه قصه خواند اين حق تعالي
نمودي کرد اين اسرار ما را
وليکن قصه در عالم بسي دان
پراکنده بسي با هر کسي دان
حقيقت قصه چون بسيار گفتند
همه اندر بيان بيکار گفتند
مگو بسيار اگر گوئي نکو گوي
نه هر چيزيکه مي آيد فرو گوي
نمي گنجد در اين قصه چه و چون
زبيچونست اين اسرار بيچون
نه بازيچه است اين اسرار بيچون
نميگنجد در اين قصه بدان چون
زبيچونست اين اسرار تحقيق
کسي کو را بود از دوست توفيق
بداند اين نمودار از کجايست
حقيقت عين گفتار از کجايست
ببازي نيست اين دنيا نظر کن
ز بازي بگذر و خود را خبر کن
نه حق گفتست اين اسرار با تو
در آيد اينهمه گفتار با تو
که تاداني که چونست زندگاني
کني تو روزي اندر دهر فاني
ز بهر تو تمامت انبيا را
فرستادست چندين پيشوا را
مدان اين پيشوايان را تو بازي
وگرنه در تف عزت گدازي
همه تورات باانجيل و فرقان
ز بود حکمت اينجا گاه برخوان
همه اينجايگه سر کلامست
که حق گفتست و يک معني تمام است
ولي آن سر که گفت در عين قرآن
همه درج است اندر ذات سبحان
چو حق اينجاست اينجا رخ نمودست
دراسرار معني برگشودست
نه بستست اين در و در اندرون باش
تو در معني قرآن ذوفنون باش
تو هر سري که از قرآن بيابي
يقين ميدان که ايمن از عذابي
هر آن کو سر قرآن يافت اينجا
برون شد از خود و بشتافت آنجا
هر آنکو سر قرآن باز ديد او
چو آدم عزت و هم ناز ديد او
هر آنکو سر قرآن باز داند
هميشه از زبان گوهر فشاند
هر آنکو سر قرآن باز دانست
يقين انجام با آغاز دانست
حقيقت جوهر قرآن خدايست
که او مر جمله کل را پيشوايست
حقيقت جوهر قرآن ز نورست
که مومن دائما زو با حضورست
حقيقت جوهر قرآن بقايست
که در خواندن ترا عين لقايست
همه جا اوست و او از جاي خالي
تعالي الله زهي نور معالي
چو او را نيست جاي و در سراپاي
تواني يافت جاويدش همه جاي
جهان گر اول و گر آخر آمد
وگر باطن شد و گر ظاهر آمد
چو مي پرسي ز باطن يا چه ظاهر
چه ميگوئي، چه اول يا چه آخر
چو ذاتش ظاهر و باطن ندارد
صفاتش اول و آخر ندارد
مکان را ظاهر و باطن نمايد
زمان را اول و آخر نمايد
مکان چون نيست اينجا و زمان هم
نه وصفش ميتوان کردن نه آن هم
عدد گردد حقيقت ان احد خاست
ولي اينجا نيايد جز خدا راست
يقن دان آنچه رفت و بيشکي دان
هزار و يک چو صد کم از يکي دان
چو ابري چشمه دارد صد هزاران
عدد از چشمه خيزد ني زباران
وجود بي نهايت سايه انداخت
نزول سايه چندين مايه انداخت
وجود سايه چون دريافت آن خاست
که خود را بي نهايت آورد راست
چو اصلش بي نهايت بود او نيز
وجود بي نهايت خواست يک چيز
ولي بر بي نهايت هيچ نرسيد
از اين نقصان بدو جز هيچ نرسيد
بسنجيد و نبودش هيچ چاره
شد القصه زنقصان پاره پاره
چو هر پاره از او سوئي برون شد
چنين گشت و چنان و چند و چون شد
اگر هستي تو اهل پرده راز
بگويم اول و آخر به تو باز
وجودي در زوال و حد و غايت
فرو شد در وجود بي نهايت
حقيقت جوهر قرآن در او بين
ورا گر مرد رازي رهنمون بين
حققت جوهر قرآن طلب کن
وجود جزء و کل شيي سبب کن
حقيقت جوهر قرآن تو درياب
اگر مردي مرو هرگز از اين باب
حققت جوهر قرآن چو جانانست
که اينجا گه ترا پيدا و پنهانست
ز نور او بري ره تا بر دوست
کند مغزت در اينجا جملگي پوست
ز نور او همه آفاق نورست
ولي بدبخت از اين اسرار دورست
ز نور او زمين و آسمانست
ز ديد او مکين وهم مکانست
ز نور او تمامت هست روشن
بدان گردانست اين گردنده گلشن
ز نور او اگر بيني عنايت
براندازي زمين و آسمانت
ز نور اوست اينجا جمله زنده
اگر مرد رهي ميباش بنده
بجان شو بنده فرمان خالق
مخسب ايدوست اندر وقت فالق
ز خواب بيخودي بيدار حق شو
مر اين اسرار از الله بشنو
نفخت فيه اندر صبح يابي
اگر صبحي بنزد او شتابي
نمايد صنعت اينجا کم تمامي
بيابي در دوعالم نيکنامي
بوقت صبحدم ذرات عالم
زنند هر لحظه اينجا گه از آندم
کند زنده همه ذرات دنيا
کسي بايد که باشد عين مولا
شود آدم در آندم عين جنات
ببيند در زمان او جوهر ذات
هواي دوست آرد در دل و جان
ببيند هم به از صد راز پنهان
بجز جانان نگنجد در ضميرش
که جانان باشد اينجا دستگيرش
بقول و فعل شيطان سر نتابد
که تا آندم بهشت کل بيابد
مخور بل کم خور اي بيچاره مانده
درون خانه و آواره مانده
مگو تا چند اندر خورد باشي
از آن حق را نه اندر خورد باشي
چنين از بهر يکتا نان گندم
کني خود را تو اندر جان جان گم
کند زنده همه ذرات دنيا
کسي بايد که باشد عين تقوي
چنين از بهر نفست سرنگوني
فرومانده چنين زار و زبوني
هوا و نفس تو از بهر شهوت
ترا انداختند از بهر قربت
ز بهر نان شود ننگ دو عالم
کز اين اسرار يابي سر آدم
بگو تا چند تو ديوانه باشي
از آن حصرت همي بيگانه باشي
بگو تا چند خود را بشکني تو
که چون ابليس در ما و مني تو
چو شيطان بر در جنت مقيم است
حذر کن زآنکه شيطان رجيم است
تو اندر خلوتي و عين جنات
نمود حور بنگر جمله ذرات
ترا معشوقه خوش در برنخفته
ترا اسرار از خاطر برفته
ديت پيدا بکرده حق تعالي
مکن چندين بخود اينجاجفا را
چه گفتست و چگويم تا بداني
که داند سر اين راز نهاني
برون شرع هرگز تونيابي
اگر از نور در شرعش شتابي
بنور شرع و نور حق قرآن
بيابي اين معما سخت آسان
وليکن اين بيان واصلانست
کسي کين سر بداند واصل آنست
کسي کين سر بديد و اين صفا يافت
بنور شرع پاک مصطفي يافت
نيامرزاد يزدانش بعقبي
که گويد فلسفه زين شيوه معني
چو او برخاست ز آنجا با عدم شد
چه افزود اندر آن کوه وچه کم شد
از آنجا کين همه آمد بصدبار
بدآنجا باز گردد آخر کار
همه آنجا به رنگ پوست آيد
ولي اينجا برنگ دوست آيد
کلام الله اينجا صد هزارست
ولي آنجا بيک رنگ آشکارست
همه آنجا برنگ خويش باشد
ولي اينجا هزاران بيش باشد
همه اينجايگه يکسان نمايد
که هر اينجايگه شد آن نمايد
اگر چه جمله يک، گر صد هزارست
بجز يک چيز آنجا آشکارست
اگر گوئي عدد بس چيست آخر
شد و آمد براي کيست آخر
جواب تو بس است اين نکته پيوست
که کوران فيلم مي سودند با دست
يکي خرطوم سود و ديگري پاي
همه يک چيز را سودند يکجاي
چو وصفش کرد هر يک مختلف بود
وليکن فيل در کل متصف بود
اگر يک چيز گوناگون نمايد
عجب نبود چو بوقلمون نمايد
عدد گر مينمايد تو مبين آن
که توحيدست در عين اليقين آن
تو هم يکجزوي و هم صد هزاري
دليل از خويش روشن تر نداري
عدد گر غير خود گوئي روايست
ولي چون عيب خود بيني خطايست
هزاران قطره چون در چشمم آيد
اگر دريا نبينم چشمه آيد
ز باران قطره گر آيد نمايد
چو در دريا رود دريا نمايد
اگر تو آتش وگر برف بيني
همه قرآنست گر صد حرف بيني
اگر چه بر فلک صدگونه شمعند
برنگ آفتاب آن جمله جمعند
مراتب کان در ارواحست جاويد
چو صد شمعست پيش قرص خورشيد
اگر روحي بود معيوب مانده
بباشد همچنان محجوب مانده
ز جاي ديگر است اينگونه اسرار
ندارد فلسفي با اين سخن کار
کسي کين ديد هم از مصطفي ديد
در اينجا جملگي عين لقا ديد
ولي گر ره کني در پرده راز
همه ذرات را بيني تو آغاز
همه مانند تو در گفتگويند
همه همچون تو اندر جستجويند
همه اسرار در اينجا طلبکار
همه کارش شده در عين پرگار
همه جويا و در جانان رسيده
جمال روي جانان خود بديده
همه ذرات در جانان رسيدند
تمامت روي جانان بازديدند
ولي نايافتند آن راز اول
که بودند اندر اينجا گه معطل
جمال روي جانان را کسي ديد
که او از خود طمع اينجاي بريد
چو من با او نماندش زين صور او
نظر کردش ابي زير و زبر او
درون جان رسيد و بعد از آن يار
نمودش روي بي ديدار هر چار
طبايع محو شد از ديدن او را
گذشت از پرده دل تو بتو را
يکايک محو کرد و برفکند او
رهائي يافتست از عين بند او
يکايک برفکند و گشت واصل
ورا در بي نشاني گشت حاصل
عيان يار را کل بي نشان ديد
نه آن کو جسم و جان را در ميان ديد
چو ظلمت رفت نور آيد پديدار
درون جان حضور آيد پديدار
چو ظلمت رفت و آمد صبحگاهي
بيابي آنزمان سر الهي
وجودت ظلمت آباد جهانست
وليکن آفتاب عين جانست
ازاين ظلمت گذر کن تو بيکبار
حجاب ظلمتت از پيش بردار
ز ظلمت دور شو تا نور گردي
تو چون آدم ز حق مشهور گردي
از اين ظلمت سراي حسن فاني
گذر کن تا شوي سوي معاني
بمعني نور بيني در دو عالم
ز معني برگشائي سر آدم
ز معني از صور تو دور افتي
عيان در عالم پر نور افتي
ز معني کاملان ره باز ديدند
حقيقت سوي آن حضرت رسيدند
ز معني فاش شد اسرار ز ايشان
ز معني بازداني جان جانان
زمعني روشني جان ببيني
درون خورشيد جان رخشان ببيني
ز معني بازيابي ابتدايت
ز معني گر شوي از انتهايت
ز معني فاش گرداني همه راز
حجاب از ذات اندازي عيان باز
ز نه معني دان اگر داني صفاتت
عيان گرداند اينجا نور ذاتت
به معني حق تعالي با تو پيوست
ز معني بود اجسام تو بربست
ز معني اين همه آمد پديدار
کسي کوهست معني را طلبکار
به معني کوشد و معني بيابد
اگراز جان سوي معني شتابد
به معني هر دو عالم باز بيند
عيان او سر آدم باز بيند
به معني زنده شو در عالم کل
که اينجا گه توئي مر آدم کل
به معني از همه افلاک بگذر
ز جان اعيان عين ذات بنگر
به معني بگذر از خورشيد و انجم
که در درياي ذات آئي عيان گم
به معني بگذر از بود وجودت
بحق بنگر حقيقت بود بودت
هزاران نقش بر يک ظل هستند
ولي چون زان نبد در هم شکستند
در آن وحدت دو عالم راشکي نيست
که موجود حقيقت جز يکي نيست
چه گويم چون نميدانم دگر هيچ
همه اوست و همه اوست و دگر هيچ
نمي آمد احد در ديده تو
عدد اندر احد در ديده تو
چو تو بر قدر ديد خويش بيني
يکي را صد هزاران بيش بيني
اگر احول عدد را در احد ديد
غلط ديدست او چون در احد ديد
ترا خوانم اگر خواني دگر نه
ترا دانم اگر داني دگر نه
هم از خود سيرم و از هر دو عالم
ترا مي بايدم والله اعلم
به معني بگذر از کون و مکان تو
ببين اعيان جانان رايگان تو
به معني گر خدا را باز بيني
وجود انجام با آغاز بيني
به معني جمله مردان ره سپردند
ز بود خود بيکباره بمردند
به معني جملگي ديدار ديدند
نظر کردند خود را يار ديدند
به معني تن عيان با جان شد اينجا
عيانشان جملگي جانان شد اينجا
به معني در صفات اينجا يگه ذات
بديدند بي يکي در ديد ذرات
به معني گر کلاه عشق خواهي
بدان اي جان که اينجا گه تو شاهي
به معني گر شوي از جمله آزاد
ز تو باشد حقيقت جمله آباد
به معني باز بين ذات حقيقي
نظر کن عين آيات حقيقي
به معني ذات شو در سينه خويش
از اين معناي روحاني بينديش
که حق در سينه دل بازيابي
ازاين معني نظر دل بازيابي
خدا در بود جان داري بينديش
حجاب آخر دمي بردار از پيش
نمي بيني تو آدم در درونت
خدا در عقل کل شد رهنمونت
ز فرمان خدا دوري گزيدي
از آن عين حقيقت مي نديدي
ز فرمن خدا دوري گزيدي
از آن عين حقيقت مي نديدي
زهي عاقل که خود عاقل شماري
برو کز عقل کل بوئي نداري
چرا دم ميزني مانند مردان
نداري هيچ بوئي تو از ايشان
نشان صادقان هم بي نشانيست
که بي نقشي عيان جاوداني است
ترا بوئي از ايشان نيست پيدا
چرا تو ميکني بسيار غوغا
براه عزت مردان نرفتي
چو حيوان دائما خوردي و خفتي
براه راستان رو دائما هان
وجودت از بلا و رنج برهان
براه راستان آئي بمنزل
چرا درمانده در عين اين گل
براه راستان سوي بهشت آي
گره يکبارگي از خويش بگشاي
براه راستان صافي شوي زود
اگر بزدائي اينجا زنگ دل زود
دلت آئينه است و جمله در وي
نمودارست اين آئينه را هي
مکن آلوده از زنگ گنه آن
که ناکامي کني اينجا تبه هان
هميشه دار اين آئينه صافي
تو آدم باش هر آئينه صافي
تو صافي باش همچون آينه هان
در آئينه ببين هر آئينه جان
تو صافي باش مر مانند آدم
که صافي جان شوي اينجا دمادم
تو صافي باش تا در بند دردي
خوري اينجا از آن بوئي نبردي
تو صافي باش بر ماننده آب
مکن اي دوست همچون آب اشتاب
تو صافي باش همچون شعله نار
بسوزان سر بسر اين نقش زنار
تو صافي باش همچون صورت خاک
که بنمايد در اينجا صورت پاک
تو صافي باش بر ماننده باد
کندشان آفرينش جمله آباد
تو صافي باش بر مانند ذرات
ز فيض وصل اعيان باش در ذات
تو صافي باش بر مانند خورشيد
که نور توست اندر جمله جاويد
تو صافي باش همچون عين مهتاب
بر خورشيد جان آور دمي تاب
تو صافي باش بر مانند افلاک
نمودش نار و باد و آب با خاک
تو صافي باش همچون جان مزين
که تايابي همه اسرار روشن
تو صافي باش و جان را گل برافشان
دمي از جملگي بين نور جانان
درون جنتي ز ابليس پرهيز
زماني از طبايع زود برخيز
جواهر باش صافي در حقيقت
بسوزان سربسر عين طبيعت
چو آدم باش صافي در نهادت
که از صاففي بود اينجا گشادت
دل و جان صاف گردان تا بداني
که معناي خداوند جهاني
کرا ميگوئي اي عطار اسرار
که جوهر ميفشاني تو ز گفتار
زهي صافي دل آئينه جان تو
که پيدا کرده راز نهان تو
زهي صافي دل آئينه رخسار
که کردي فاش معني را بيکبار
حجاب از پيش کلي بر گرفتي
ترا زيبد که کلي راه رفتي
تو در منزل دري در صورت گل
گشادستي در اينجا راز مشکل
تو اندر منزلي بيشک رسيده
يقين تو بيگمان دل باز ديده
تو اندر منزلي فارغ نشسته
در از گيتي بروي خلق بسته
تو اندر منزل جانان رسيدي
حقيقت روي جانان باز ديدي