بهر جايي روان کز عشق مي شد
دمي ک آنجاي آدم را همي شد
تماشاي بهشتش هر زمان بود
که آدم ز آفرينش جان جان بود
چو آدم سوي عدن آمد ز شادي
بدو جبريل گفتش يا عبادي
ببر فرمان حق بنيوش از من
که قول حق چو خورشيدست روشن
مخور تو زين درخت اي آدم و باش
ز عشق او توئي اسرار کل فاش
مکن تا شاه باشي جاودانه
وگرگيرد از اين حق را بهانه
بماني جاودانه تو گنه کار
شوي عاصي تو اندر حکم جبار
ترا من پند دادم رايگاني
ز حق گفتم ترا باقي تو داني
فرود آمد دلش اينجاي آدم
که بد جنات او از عين آدم
بهر جانب همي آب روان ديد
معظم قصرهاي رايگان ديد
بشد جبرئيل زآنجا تا بمسکن
گرفت آدم بسوي عدن با من
دلش مستغرق فرمان شه بود
چو آن اسرار از جبريل بشنود
بخود انديشه مي کرد آدم
که با جنات او از عين آندم
بهر جانب همي آب روان ديد
معظم قصرهاي حوريان ديد
همه جنات پر حور و قصورست
زمين وآسمانم غرق نورست
ولي اينصورت زيبا در اينجا
بپرسم يک سخن او را در اينجا
چو حق اين را برايم آفريدست
ز بهر من در اينجا آوريدست
همه ميل دلش در سوي او بود
که حوا پيش چشمش بس نکو بود
همه ميل دلش سويش گرفته
بجز او جمله در خاطر گرفته
بجز او در دلش چيزي نگنجيد
جهان نزديک او موئي نسنجيد
بحوا گفت کاي جان جهانم
توئي مر نور چشم ديدگانم
بتو روشن شده نور دو ديده
توئي از آفرينش برگزيده
من و تو هر دو ديدار بهشتيم
که از حضرت بدان صورت بهشتيم
من و تو هر دو از اعيان اصليم
دمي خوش کاندر اين دم عين وصليم
من و تو هر دو ماننديم الله
که پيدا آمديم از حضرت شاه
من و تو هر دو ديدار الهيم
کنون بر جزو و بر کل پادشاهيم
کنون خوشباش با ما يکزماني
که خواهد ماند از ما داستاني
چنين کان مرهمي بينم نهاني
خدا را خوش بود ما را تو داني
که جز ديدار حق چيزدگر نيست
ترا حوا از اين معني خبر نيست
کنون اي جان و اي دل نزد من آي
گره از کار من يکباره بگشاي
جوابش داد حوا نيز آندم
که اي جان جهان و يار آدم
جوابش داد آندم نيز حوا
که اي جان جهان کم کن تو غوغا
مرا جاني و تو هم زندگاني
ولي سر خدا جمله تو داني