چو آدم در بهشت جان نظر کرد
نمود خويشتن زير و زبر کرد
بهشت و حور را ميديد و رضوان
طلب مي کرد بود بود جانان
بهشتش پيش همچون ارزني بود
بر صورت مثال گلشني بود
نميگنجيد او در عين جنات
طلب مي کرد اينجا ديدن ذات
نموداولش در ديده مانده
که گر دستي بده بر گل فشانده
لقا پيوسته بد تا ديد صورت
نميگنجيد اندر وي کدورت
کدورت رفته بود و عين ارواح
ورا رخ باز بنموده در اشباح
چنان آدم ز ذاتش بي نشان بود
که کلي در بهشت جاودان بود
همه ديدار بود و عين فاني
چگويم تا که اين معني بداني
همه ديدار بود و حق يقين بود
که آدم اولين و آخرين بود
همه ديدار بود و عين رحمت
بقا اندر بقاء عين قربت
خوشاآندم که آدم يافت اينجا
ز ديد ديد شه در خويش يکتا
خوشا آندم که آدم در نگنجد
جهان موئي در آن لحظه نسنجد
خوشا آندم که دم فاني نماند
بجز اعيان رباني نماند
خوشا آندم که بنمايد لقايش
نموداري کند کل بقايش
خوشا آندم که فاني گردد آفاق
بهشت يار باشد در جهان طاق
يکي باشد دوئي برخيزد از پيش
شود ذرات ابي روحش ابي خويش
يکي باشد جمال بي نشاني
بود آندم عيان جاوداني
يکي باشد خدائي باز بيني
چو آدم زينت و اعزاز بيني
يکي باشد حجاب تن نماند
در آن ديدار ما و من نماند
يکي باشد نمودت تا نمودار
نمود صورت هم نقطه پرگار
يکي باشد بهشت وناربيني
نمود دوست بي اغيار بيني
عيان بيني جمال يار و جنت
چو آدم اوفتي در عين قربت
عيان بيني همه نور حضورش
بهشت جاودان حور و قصورش
بتو جاويد باشد جملگي دان
بجان درياب از من سر پنهان
بتو جاويد من بينم سراسر
چگويم چون نداري اين تو باور
بتو جاويد باشد تا بداني
همي گويم ترا راز نهاني
بتو جاويد تو کلي فنائي
درون جنت و عين بقائي
زهي بشناخته خود را به بيچون
فتاده اندر اين افعال بيچون
بدوزخ گشته قانع چون شياطين
برو بگشاي چشم دل تو خود بين
چو خود را مي نبيني کيستي تو
در اين معني بگو تا چيستي تو
صفتهايت صفتهاي خدائي است
نمودت همچو آدم ابتدائي است
صفات حق تو داري در صفاتت
بخواهي برد ره در سوي ذاتت
صفات او ترا موجود آمد
نمود تو عيان معبود آمد
توئي آيينه سر الهي
نمودتست هر چيزي که خواهي
بخواه از خويشتن تا باز بيني
بخلوتگاه با جانان نشيني
چو جانان در درون داري بخلوت
چرا يکدم نيابي عين قربت
چو جانان در درون داري نديدي
اگر چه سر اسرارم شنيدي
تو جانان شو که جانان مر ترايست
در اين ديدار تو اينجا به پيوست
ترا جانان نموده رخ در اينجا
نمي بيني درونت عين يکتا
همه در تو نموده رخ بيکبار
تو هستي نقطه ديدار جبار
بهشت جاوداني و قصوري
نکو بنگر که در ديدار حوري
تو داري اولين و آخرين دوست
توئي اينجا يگه هم مغز هم پوست
نظر کن اولين و آخرينش
توئي اينجا فتاده از يقينش
چو آدم باش در عين لقا تو
درون جنتي بنگر بقا تو
چو آدم باش بگشا در بهشتش
که او خاک تنت اينجا سرشتش
چو آدم باش اينجا آشکاره
که بهرتست حوران را نظاره
چو آدم باش در جنات و در ذات
ز خاطر درگذر زين جمله ذرات
مبين خود تا بهشت آيد پديدار
عيان بنمايدت دلدار رخسار
مبين خود تا خدا بيني حقيقت
نماند هيچ از اجسام طبيعت
مبين خود تا بماني جاوداني
که بي خويش است عين جاوداني
مبين خود تا حياتي يابي از نو
مر اين اسرار رباني تو بشنو
مبين خود تا بماني در عيان نور
بتو پيدا شود نور علي نور
مبين خود تا شوي واصل در آيات
يکي گردي عيان تو جوهر ذات
که آدم جوهر ذاتست بيشک
نمود تو ز خود در عين يک يک
تمامت آدمند و در بهشتند
ولي حق را ز ديد خود بهشتند
نميدانند ذرات دو عالم
که يک چيز است اينجا عين آدم
نميدانند در خود اوفتاده
سر اندر راه بي خويشي نهاده
نميدانند در عين طبيعت
فتاده دور گشته از حقيقت
نميدانند سر دوست اينجا
فرومانده همه در پوست اينجا
نميدانند سر جان و جانان
چنين مانده تمامت زار وحيران
نميدانند ايشان خود چه چيزند
که ايشان جوهر ذات عزيزند
نميدانند از آن غافل بماندند
عجايب نيز بيحاصل بماندند
نميدانند و اندر ره فتادند
ز ناگاهي درون چه فتادند
نميدانند چون بيخويش هستند
از آن پيوسته کل دلريش هستند
نميدانند نادانند جمله
که اين معني نميدانند جمله
که حق بشناس او خود چيست اينجا
خوشا آنکس که با او زيست اينجا
چو حق را مي نداني خود که باشي
سزد گر در جهان هرگز نباشي
تو قدر خود نميداني که چوني
که هستي در درون و در بروني
نمود اولش در ديده مانده
اگرچه دست بد بر گل فشانده
ز خود بگذشته بد او راز دريافت
عيان انجام از آغاز دريافت
تجلي جلالش آنچنان کرد
که ناپيدائيش عين عيان کرد
تجلي ديد ونور حق عيان ديد
نمود خويشتن راز نهان ديد
چو آدم يافت خود را باز در بر
درون جان بديد او يار و رهبر
شد او واصل که حاصل ديد دلدار
در اين معني زماني هوش و دل دار
عيان واصلان زين منکشف بين
نمود عشق در خود متصف بين
چنانش مست کرد اندر تجلي
که در خود ديد آدم سر اولي
نظر ميکرد جمله خويشتن ديد
اگر چه خويشتن بيخويشتن ديد
ز نور علم الاسما درون يافت
خدا را هم درون و هم برون يافت
خدا بشناخت آدم در درون او
اگر چه سير مي کرد از برون او
برون بگذاشت و سر اندرون ديد
چو حق در اندرون او رهنمون ديد
ز شوقش در همه جنت نگنجيد
جهان پيشش بيک حبه نسنجيد
جمال جاوداني ديد بيشک
همه در خويش ديد و خويش در يک
يکي بد اولش در آخر کار
بگرد خويش گردان ديد پرگار
بگرد خويشتن کون و مکان ديد
ولي خود برتر از کون و مکان ديد
بگرد حق ستاده ديد حوران
نمود خويشتن ديد از قصوران
چو آدم در عيان اسرار کل يافت
خدا را هم درون و هم برون يافت
چو عرش و فرش و کرسي ديد و جنت
نثار نور ديد از عين قربت
تمامت انبيا در خويشتن يافت
نمود اوليا هم تن به تن يافت
زمين و آسمان گردان خود ديد
همه ذرات سرگردان خود ديد
ملايک ديد گردش ايستاده
همه ديده سوي آدم نهاده
طبقها پر ز نور اندر کف دست
گرفته جمله و اندر هستيش مست
نشسته آدم اندر نقش کل ديد
بديد او را ز جانش خوش بنازيد
دمي در خلوت معني درآمد
غم و اندوه او جمله سرآمد
بجز جانان نميگنجيد پيشش
جا گنجيد اينجا کفر و کيشش
ز روح و راحت محبوب خوش ديد
که جانان دم به دم ديدار خود ديد
چنان بد آدم از ذوق وصال آن
که پيشش بود گوئي مر خيال آن
خيالي بود پيشش ليک بيخويش
حجاب جسم و جان برخاست از پيش
يکي ميديد و مست جاودان شد
در اينجا بي زمين و بي زمان شد
زمين و بي زمان شد در يکي گم
که از دم بود اندر عين قلزم
فنا را در بقا ديد وفنا شد
در آن عين فنا کلي بقا ديد
بقاي جاوداني در فنا ديد
نظر بگشاد و خود را در بقا ديد
تو ذاتي در صفات اينجاي موجود
بتو پيدا شده ديدار معبود
بتو پيداست اينجا هر چه ديدي
دريغا چون جمال خود نديدي
ندانستي تو خود را من چگويم
که در مان ترا اينجا بجويم
ندانستي تو خود را اينزمان ياب
از اين معني بهشت جاودان ياب
ندانستي تو خود را تا ببيني
که در راز نهان عين اليقيني
ندانستي تو خود را جوهر اصل
که دريابي تو از دلدار خود وصل
بتو پيداست ديدار خداوند
نمييابي تو اسرار خداوند
بتو پيداست جسم و جان حقيقت
مرو بيخود چنين اندر طبيعت
بتو پيداست هم در تو نهانست
که ذات تو همه ديد جهان است
توئي بنموده رخ از کاف و زنون
درون جان گرفتستي و بيرون
تو بنمودي رخ و اعزاز ديدي
وجود خود بهم تو باز ديدي
تو بنمودي حقيقت عين هستي
عيان خود ساختي و خود شکستي
تو خود بنمودي و خود راز ديدي
وجود خود تو با هم باز ديدي
تو خود بنمودي و خود ديدي اينجا
بخود گفتي و خود بشنيدي اينجا
تو خود بنمودي و غوغافکندي
همه در عين اين سودا فکندي
تو خود بنمودي و خود در ربودي
تو بودي آدم اينجا بود بودي
تو خود ديدي جمال خويش از خود
نهادي در شريعت نيک با بد
تو اصل کلي وجزوي در اينجا
حقيقت جاني و عضوي در اينجا
تو اصل کلي و اينجا فتادي
ز چار ارکان و پنح حس در نهادي
تو اصل اصل کل بود وجودي
ز بودي تا بداني کي نبودي
تو اصل کلي و دانائي اي جان
تو داني سر پيدائي و پنهان
ز اصل کل تو داري در صفاتت
ز فعل اينجا نمودي کائناتت
ز اصل کل بديدي خويشتن تو
که بنمودي عجائب جان و تن تو
ز اصل کل تو داري تا بداني
رموز علم مر صاحب قراني
نداني قدر خود اي جز و کل تو
بصورت در نمودي رنج و ذل تو
تو داري جمله تو در خود بماندي
ز عين معرفت چيزي نخواندي
ز علم کل کنون بوئي نبردي
تو در ميدان خود گوئي نبردي
بزن گوئي در اين ميدان افلاک
که داري جان جان در مرکز خاک
بزن گوئي که اين ميدان تو داري
برخش معنوي جولان تو داري
بزن گوئي که شاهي در حقيقت
گذر کن تا زميدان حقيقت
بزن گوئي که شادان دل شوي تو
اگر اين راز جانان بشنوي تو
بزن گوئي کنون چون حکم داري
که بر ملک وجودت شهرياري
بزن گوئي که داري هر دو عالم
در اين ميدان جنت همچو آدم
بزن گوئي تو بر مانند عطار
که خواهي گشت ناگه ناپديدار
بزن گوئي در اين ميدان معني
بکن بر رخش دل جولان معني
بزن گوئي کزين گوي فلک تو
بخواهي رفت ناگاهي به تک تو
بزن گوئي و چون گوئي روان شو
از اين عالم بسوي آنجهان شو
بزن گوئي و چون گوئي در اين خاک
بشو غلطان تو خوش بر روي افلاک
بزن گوئي تو اي شاه حقيقت
گرو بر تو ز ميدان طريقت
بزن گوئي تو در ميدان وحدت
گذر کن از نمود عين کثرت
بزن گوئي و آنگاهي فنا شو
عيان ابتدا و انتها شو
بزن گوئي چو تو دلدار داري
کنون خوشخوش دل بيدار داري
بزن گوئي که اکنون کامراني
در اين ميدان سزد گر کامراني
بزن گوئي و کام دل ببين تو
دمادم با خدا شو همنشين تو
بزن گوئي که ناگه گوي بردي
نظر اينجا مکن آخر نه خوردي
بزن گوئي که بروي مينمايد
حذر کن زين ترا کاندر ربايد
چو ميدان داري و جولان ترا به
ميان جان يقين جانان ترا به
در اين ميدان ببين خود را تو اي شاه
که گوي چرخ داري در ميان ماه
چو گوي چرخ گردان تو باشد
در اين ميدان ببين گردان تو باشد
چو گوي چرخ داري نيز گردان
توئي شاه حقيقت کن تو جولان
زهي معني که هر دم رخ نمايد
در اين ميدان عجب گوئي بيايد
زهي معني که روشن مي کند جان
دمادم ميکند اينجاي جولان
بمعني گوي وحدت برد عطار
که ميدان دارد و شاهي و اسرار
بمعني گوي چرخش هست گردان
که او دارد نمود جمله مردان
بمعني گوي برد از جمله دلدار
که او شاهست اندر کل اسرار
بمعني گوي دل گردان نمودست
که گوي چرخ سرگردان نمودست
ندارد مثل در اسرار گفتن
کسي کوداند اين اسرار سفتن
خراباتي شو و عين خرابي
که از عين خرابي اين بياني
خراباتي شو و تو آدمي باش
در آن عين خرابي شاه ميباش
خراباتي شو و سجاده بفکن
خم پردرد آنگاهي تو بشکن
خراباتي شو و تسبيح با دلق
بسوزان دردمي اندر بر خلق
خراباتي شو و از نام بگذر
پس آنگه نام و ننگ خويش بنگر
خراباتي شو و جام دمادم
فروکش نه جهان ني عين آدم
خراباتي شو و دردي بهر جام
فروکش تا چه باشد مر سرانجام
خراباتي شو اندر عين هستي
شکن بتهاي نفس خودپرستي
خراباتي شو اي يار دل افروز
مر اين طاعات عشق از من تو آموز
خراباتي شو اندر کوي عالم
که جز هستي نباشد عين آدم
خراباتي شو و کلي برافکن
گذر کن هم زما و هم ز تو من
خراباتي شو و دلدار خود بين
مشو نزديک هم در عشق خود بين
خراباتي شو و کامي از او ياب
دگر ره از کفش جامي ازو ياب
ستان جامي که جام جم چه باشد
بر آن هر دو عالم مر چه باشد
ستان آن جام و فارغ از جهان شو
زماني نيز بين و بيزمان شو
ستان آن جام و درکش رايگاني
گذر کن هم ز صورت هم معاني
ستان آن جام و دربود فنا شو
عيان عين معبود لقا شو
ستان آن جام از هستي الله
دمي زن همچو مردان از هوالله
چو آن مي درکشي نابود گردي
درون جزو و کل معبود گردي
چون آن مي درکشي جان جهاني
ولي گر قدر خود آن دم بداني
چو آن مي درکشي در لاشوي تو
نمود عشق الا الله شوي تو
چو آن مي درکشي از جام وحدت
کجا بيني تو مر ديدار کثرت
چو آن مي درکشي بيني يقين تو
که خاک پاک را عين اليقين تو
چو آن مي درکشي خمخانه بشکن
نمود عقل اين ديوانه بشکن
چو آن مي درکشي عشاق يابي
همه کون و مکان عين خدائي
شود ز آن مي ترا مقصود حاصل
شوي چون واصلان اينجاي واصل
شود زان مي ترا اسرارها فاش
حقيقت نقش گردد عين نقاش
شود زان مي ترا کون و مکان پيش
چو خردل دانه اين سر بينديش
شود زان مي دو عالم همچو ارزن
قدم بربوده و نابوده برزن
نمي بينم کسي برهاي و هوئي
کزين ميدان برد ناگاه گوئي
همه ترسان و شاه استاده اينجا
نهاده چشم اندر کوي شيدا
شده لرزان ز بيم شاه جمله
نمي يارند کرد اينجاي جمله
کسي بايد که گستاخي نمايد
که گوي شاه از ميدان ربايد
که باشد در حقيقت هم بر شاه
ز سر شاه مر او باشد آگاه
در اين ميدان يکي گوئي فکنداست
عجائب هاي و هوئي در فکنداست
در اين ميدان نيارد برد کس گوي
اگر داري عيان الله بس گوي
که برخوردار شاه از گوي باشد
نداند هر که اين پر گوي باشد
نبردي هيچ گوئي ايدريغا
بمانده ماه شادي زير ميغا
ببردي گوي اينجا تا بداني
نظر کردي در اين گوي معاني
تو سرگردان چو گوئي ايدل و جان
ندانم تا چه گوئي ايدل و جان
مترس از شاه و گستاخي کن آخر
بباطن باش و بگذر تو ز ظاهر
که شاه اين کوي درميدان فکندست
فلک از ترس او چوگان فکندست
چو گوئي شو در اين ره همچو مردان
که خدمتکار تست اين گوي گردان
چو گوئي باش گر بتواني اين را
ببيني خويشتن عين اليقين را
چو گوئي بي سر و بي پا هميگرد
چو مردان اندر اين ميدان پردرد
چو گوئي پيش شه تسليم او باش
براه شرع ترس و بيم او باش