جوابش داد کاي پير گزيده
چرا گوئي سخنهاي شنيده
چو مي پرسي مرا از عين اسرار
شنيده کم بگو اينجا بگفتار
ز ديده گوي تا من ديده گويم
ترا من نکته بگزيده گويم
گزيده گوي چنداني که داني
گزيده هست اصل زندگاني
ز اصل ذات من اينجا نپرسي
که مخفي ماند اينجا نور قدسي
ز اصل ذات من گوئي چه داني
که از معني تو جز نامي نداني
اگر پر تو ز عشق کوي گشتي
در اين ميدان مثال گوي گشتي
ز زور بازويت اينجا نماندست
فتاده گوي حيران در بماندست
منم آن جوهر ذات عياني
که دارم طوق لعنت رايگاني
منم آن جوهر اسرار جانان
که فعلم ظاهر است اسرار پنهان
منم آن جوهر جان داده بر باد
به لعنت کرده اينجا جمله آباد
منم آن جوهر ذاتي که آيات
خدا از بهر من گفتست در ذات
بقرآن چند جانانم نموده است
زيانم نزد جانان جمله سودست
زيانم سود باشد از خطابش
نمي يارم زهيبت من جوابش
بدادن زانکه جانان راز گفتست
عيان عشق با من باز گفتست
خطاب دوست اندر اندرونم
که ميداند که من در شوق چونم
خطاب دوست ما را در نهادست
نهادم اندر اينجا داد دادست
خطاب دوست کردش نام باشد
همه ننگ جهان در نام باشد
خطاب دوست در جانم رقم زد
نمود من دمادم در عدم زد
بقا بودم شدم نقش فنا من
ولي خواهم شدن عين بقا من
بقا بودم ولي اندر خطابش
خوشي کردم همي عين عذابش
عذاب اينجا وآنجا در خطابست
بر آن عاشق که مراو را خطابست
چون من گرد و نگردد يکدم از دوست
حقيقت مغز گرداند عيان پوست
چو من در عشق کي آيد پديدار
که لعنت را کند رحمت خريدار
چو خود من عاشقي اينجا نديدم
منالم و اصلي بينا نديدم
به پنهان در ميان انبيا من
بسي بشنيده ام اسرارها من
ميان انبيا من راز گفتم
حقيقت هم بدايشان باز گفتم
نمود من در اول بود بودش
نمود خويش ديدم در نمودش
حضورم نزد جانان بود دائم
بذات خود بدم پيوسته قائم
عيان راز ديدم در ملايک
نمود کل شي نيز هالک
همه در لوح محفوظم نمودند
نمود عشق در بودم نمودند
همه ديدم بچشم سر نهاني
جمال بار در عين العياني
نمود يار ديدم در همه چيز
نمود جمله بود و زان من نيز
قلم بدرفته در هر راز او بود
وليکن راز من عين نکو بود
ندانستم که چون بد سر اسرار
که اعيانم بد اينجا ديدن بار
جمال يار بود آنجا عيانم
نمود عشق در هر دو جهانم
چو خواندم راز ديدم آنچه بد آن
مر آنرا چاره ما را نبد آن
قلم چون رفت اندرعين کاغذ
ولي نتوان نوشتن نيک مربد
قلم چون رفت کاغذ شد نوشته
چو خاکي شد به آبي آن نوشته
چه سود از رفته دارم آنچه خواند
کند چيزي نيفزايد ک آيد
همه رفتست اندر بود او نيز
که او داند يقين راز هر چيز
چو خطي يار بنويسد بخونم
حقيقت حاکمست و من زبونم
منم مفلس دراين دنيا بمانده
نمودم جمله در عقبي بمانده
ميان هر دو من اينجا اسيرم
همو باشد در اينجا دستگيرم
من بيچاره چتوانم بکردن
بجز غم نيز اينجا گاه خوردن
ندارم هيچ چيزي خبر نمودش
طلبکارم در اينجا بود بودش
طلبکارم که تا ذاتش بيابم
نمود عشق جز ذاتش ندانم
ز اصل خويش در من غم گرفتار
عيان در نزد شرعم من گرفتار
عجائب راز دارم در جهان من
که دارم در جهان راز نهان من
طلب کردم بسي تا خود بدانم
که چون بد اصل فرع داستانم
بجز من هر کسي من چون شناسد
کسي بايد که او چون من شناسد
بجز من کس نداند حال من هم
بريش خويشتن بنهاده مرهم
بجز من هيچکس رازم نداند
وگر داند بخود حيران بماند
منم استاد جمله پيش بينان
منم اينجا نموده عشق جانان
مرا طوقيست در گردن فتاده
از او در عين ما و من فتاده
ز طوق لعنتم خود پاک نبود
که اينجا آتش اندر خاک نبود
ولي چون خاک اصل پاک دارد
نمود زهر من ترياک دارد
همي با يکدگر پيوند داريم
ز قول و عهد او سر بر نداريم
هر آن يک چشم باشد کفر و دينم
بجز يکي در اين ديده نبينم
بجز يکي نباشد در وصالم
بجز يکي نيايد در خيالم
بجز يکي در اينجا من ندارم
که راز جان جان پنهان ندارم
بگويم راز با تو گر بداني
که هستي صاحب عشق و معاني
مرا افتاد کاري تا قيامت
ندارم جز خود اينجا من ندامت
مرا افتاد کاري اندر اينجا
نگردانم رخ از ديدار يکتا
مرا افتاد اينجا گاه کاري
گرفتست اين زمان ذره غباري
ملامت ميکشم در عشق دلدار
نينديشم دمي از لعنت يار
ملامت ميکشم در غرق خونم
ز بيهوشي فتاده در جنونم
ملامت ميکشم از طوق لعنت
چو جانم هست اينجا عين رحمت
ملامت ميکشم در هر دو عالم
منم در عشق جانان شاد وخرم
زيارم گرجفا آيد پديدار
وليک از من وفا آيد پديدار
زيارم گر جفا ديدم بسي من
همان خواهم که باشم باکسي من
که او اينجاکس هر ناکسانست
هر آن کو اين بداند خود کسانست
اگر ناکس شوي در کوي دلدار
کسانت گر شوندت من خريدار
اگر تو ناکسي از ناکسانش
ز من بشنو همه شرح وبيانش
چو ديدم خود بديدم نار بودم
ز بود کفر در زنار بودم
همه کفر جهان دارم بيکبار
شدم کافر چنين در روي دلدار
اگر در کنه يکدم دم زني تو
ببام هفتمين خرگه زني تو
اگر در کفر آئي عشق بيني
نمود عشق هم در عشق بيني
اگر در کافري بوئي بري تو
ز بود چرخ و انجم بگذري تو
اگر در کافري يابي تو دلدار
نمود بت شکن در کفر بسيار
شو اندر آخر کارت نظر کن
دلت از کفر روحاني خبر کن
اگر کافر شوي باشي مسلمان
ولي گفتن چنين بر جاي نتوان
اگر از کافري دم ميزني تو
نه چون مردان بمعني چون زني تو
اگر از کافري خواهي نشاني
ز من بشنو کنون شرح و بياني
من اندر کافري دلدار ديدم
در اينجا گه نمود يار ديدم
من اندر کافري زنار بستم
و زآنجا در نمود يار بستم
من اندر عاشقي کافر نبودم
هم اندر کافري صادق ببودم
من اندر کافري اسرار دارم
نمود جزو و کل دلدار دارم
من اندر کافري بگزيده ام يار
هم اندر کافري هم ديده ام يار
نشان عشق دارم من بگردن
چگويم تاچه بتوانم بکردن
نشان عشق اينجا برنهادم
که درد عشق باشد در نهادم
نشان عشق رويم زرد کردست
نهاد جان و دل پردرد کردست
نشان عشق ما را در ميان کرد
ولي بودم ابي نام و نشان کرد
نشان عشق از من بنگر ايدل
چرا درمانده در آب و در گل
نشان عشق من دارم بزاري
که کردستم در اينجا پايداري
نشان عشق در جانم نهانست
وليکن يار اينجا در ميان است
چو درد دوست دارد جان من هان
کجا باشد مرا هرگز دل و جان
چو جانان رخ نمودم رايگاني
من اين لعنت گزيدم در نهاني
ز جانان چون خطايي هست ما را
دمادم چون جوابي هست ما را
خطاب او کجا دارد جوابي
ولي در عشق مسکيني خطابي
کنم هر لحظه در عشق تو تکرار
چو او دارم ابا او گويم اسرار
که اي جان جهان و جوهر کل
مرا گر راحت آري و اگر ذل
منت ذل کل شمارم راحت جان
که ديدم مر ترا مر راحت جان
همه جانها بتو قائم بديدم
همه دلها بتو دائم بديدم
نمود جان و دلها چون تو داري
مر اندر ميان ضايع گذاري
مکن ضايع مر او و شاد دل کن
ببخشد يار ما ما را بحل کن
ببخش اندر ميان و دست گيرم
دراين لعنت که دارم دستگيرم
نمود لعنتم اينجا تو کردي
در اينجا گه مرا رسوا تو کردي
منم خوار و توئي غمخوار مانده
ميان آفرينش خوار مانده
منم رسوا شده در کويت ايجان
نظر بنهاده اندر سويت اي جان
بسي در دل جفاي تو کشيدم
به اميدي بکوي تو دويدم
بسي ديدم ملامت اندر اينجا
بسي کردم زبودت نيز غوغا
من اندر کوي تو غمخوار و مسکين
نموده کافري و رفته از دين
منم درراز تو ثابت قدم من
که ديدستم همه راز قدم من
مرا شايد که گويم وصف اي جان
تو لعنت مي کني ما را چه تاوان
تو لعنت کردي و رحمت گزيدم
که در رحمت منش لعنت بديدم
مرا لعنت بکن چندانکه خواهي
که بر اجزاي اين کل پادشاهي
مرا لعنت کن اينجا گه دمادم
بهانه مي منه اسجد ل آدم
مرا لعنت کن و از خود مرانم
که هر چيزي که گوئي من همانم
منم ملعون ترا اينجا طلبکار
که دارم از عنايت راز بسيار
منم لعنت گزيده چند گويم
که از بهر تو اينجا گفتگويم
مرا اين لعنت عالم چه باشد
نموده سجده آدم چه باشد
که ما را با تو افتادست کاري
که با ما کرده تو يادگاري
مرا شد يادگاري دانم اينجا
که ديدستم عيان عين اليقين را
مرا اين بس که دارم بودت اي جان
بروز محشرم هم شادگردان
بروز محشرم بخشي بيکبار
ز دوش آنجاي برداري مرا بار
بروز محشرم تو کل ببخشي
گناه جزوي و کلي ببخشي
کنم پيوسته زاري من بدرگاه
که من دارم نمود قل هوالله
اگر منسوخ گشتم بر در او
فتادستم بکلي بر در او
چو نسخم کردي اندر اين ميان کم
بفضل خود ببخشم رايگان هم
مرا از رايگان کردي تو پيدا
شدم در کوي تو مسکين و رسوا
چو رسوائي ببخشي کم نباشد
زبحر خود يکي شبنم نباشد
مرا جز تو دگر اينجا کجا بود
که بود من ز بودت انتها بود
بفضل خود ببخشم در جهانت
که رحمت يافتم هر دو جهانت
مرا چيزي که کردي حاکمي تو
خداوندي نمودي عالمي تو
همه رحمت ترا و لعنت من
بفضل خويش کن تاريک روشن
عيان رحمت تو بيشمارست
مرا اميد در روز شمارست
عيان رحمت تو جاودانست
همه اميدشان تا جاودانست
چو تو شاهي، شاهانت گدايند
نمودت انبيا و اوليايند
چو تو شاهي تمامت ملکت تست
همه اميد ما بر رحمت تست
چو تو شاهي تمامت بندگانند
نهاده جمله سر بر آستانند
تو شاهي و ترا از جان غلامند
اگر اتمام اگر نه ناتمامند
تو شاهي و کني جمله که خواهي
که بر ملک دو عالم پادشاهي
تو شاهي وهمه در تو اسيرند
نميري و همه پيش تو ميرند
تو شاهي و ترا زيبد که ماني
که شاه آشکارا و نهاني
همه شاهان بتو باشند زنده
شده از جان ترا محکوم و بنده
تو شاهي و توئي شاه و توئي شاه
توئي سالک توئي اصل و تو آگاه
ز کار راز جمله مي تو داني
که بيرون از جهان و هم جهاني
ترا در ديده ها بينا بديدم
ترا در لفظها گويا بديدم
از اول تا به آخر راز داري
سزد گر لعنت از من بازداري
بمن رحمت کني يوم القيامت
ببخشي هم گناهم با ندامت
هم آمرزي تمامت بيشکي تو
که ديدستم عيانت مر يکي تو
چو ذات تو قديم و لايزالست
زبانم اندر اينجا گنگ و لال است
تمامت انبيا وصفت بگفتند
بجز جوهر زانوارت نسفتند
همه حيران تو بهر خطايي
که تو بنمايي ايشانرا عتابي
ز بهر تو چنين حيران بماندند
حزين و خوار و سرگردان بماندند
زديد سالکان واصلانت
بچشم من ز جمله رهروانت
ترا ديدم همه تصديق و رحمت
نميگنجيد در ذات تو لعنت
ترادانم که جاني و دلي تو
گشاده رازهاي مشکلي تو
حقيقت نيست جز ذاتت در اسرار
چه باشد لعنت اينجا مرد ستار
خداوند نهان وآشکاري
مرا بايد ببين در پرده داري
چنان در لعنت تو ديدم اينجا
بسي در کوي تو گرديدم اينجا
همه در من بد و من در همه گم
چو ديده قطره در عين قلزم
صفاتت لامکان و من مکانم
که راز تو در آن باشد عيانم
صفاتت برتر است از عقل و افعال
کجا گنجد ز علم عالمان قال
تمامت وصف گفتندت بهر حال
زبان جمله از حيرت شده لال
بجز تو هيچ چيزي درنگنجد
همه پيشم به جو سنگي نسنجد
بجز تو من نديدم هيچ غيري
ز دورت در تو ما را بود سيري
يقينت عين بالا بود پيوست
که يد صنع حکمت نقش توبست
تو بستي نقش آدم در نمودت
شده بيدار اينجا بود بودت
نظر کردم صفاتت ذات ديدم
وجود آدم و ذرات ديدم
بهم پيوسته بودي جز و کل تو
که تا محرم شوي زان عز و ذل تو
بهم پيوسته شد تا فاش ديدي
حقيقت در عيان نقاش ديدي
ز ذاتت در صفات فعل مطلق
نمودي بودي آدم را تو الحق
چو من بي من به تو اسرار ديدم
وجودم آدم و انوار ديدم
همه علم من و حکمت تو بودي
مرا اندر بهانه در ربودي
نبد آدم که ديدم ذات پاکت
تجلي فعل گشته در صفاتت
جهان جان جان کل شده باز
بهم پيوسته بد انجام و آغاز
يقين دانستم اسرارت در اينجا
چو ديدم آدم از ذاتت هويدا
يقين شد زانکه غيري نيست جز تو
نمود جمله سيري نيست جز تو
به علم اندر ملائک گشتم
تمامت نام و ننگم در نوشتم
ز معدن روشنم شد در معاني
که پيدا گشته از راز نهاني
نديدم غير آن ميدانم اينجا
که بودتست هم پنهان و پيدا
مرا گرچه تو فرمودي بسجده
که آدم هست ما را عين زبده
بهانه خاک بود و من بدم نار
شدم کافر ببستم عين زنار
چو کافر گشتم و کفران گزيدم
ز کفران روي خوبت باز ديدم
نبد غيري تو دانم جمله هستي
برم اينجا نگنجد بت پرستي
من اينجا کافر عشق تو هستم
بت صورت بمعني کي پرستم
جمال بي نشاني يافتي تو
بسوي بي نشاني تافتي تو
جمال بي نشان صورت شده باز
حجاب بت برم آخر برانداز
بصورت آدم آمد حق ولي هان
بسي افتاد اينجا عين برهان
تو گفتستي که آدم صورت ما است
ز ديد من عيانم جمله پيداست
که سجده کنم هر پيشه من
بود پيش تو اين انديشه من
غلط اين بد که خودبيني نمودم
عيان عشق تو کلي ربودم
ز خود بيني شدم در عين لعنت
ولي آخر کني بر جمله رحمت
چو عين بحر رحمت خاص و عامست
از آنجا قطره ما را تمامست
اگر خواهي ببخشي مر مرا بخش
که ذات پاک تو نيکست در نقش
کجا وصف تو داند کرد ادراک
که عاجز اوفتاد اندر کف خاک
عقول عاقلان گم شد ز حيرت
فرو ماندند اندر عين قربت
صفات ذات پاک تو منزه
عقول افتاد بيخود اندر اين ره
که باشد عقل کز ذاتت زند دم
که سرگردانست اندر عين عالم
که باشد عقل طفل شيرخواره
نداند کرد اينجا هيچ چاره
که باشد عقل افتاده برابر
فرومانده ميان آب و آذر
که باشد عقل اينجا باز مانده
ميان آرزو و آز مانده
که باشد عقل گردان گرد کويت
دونده تا برد ره نيز سويت
بسي گشت و نديدست جز که افعال
نهادش در صفاتت در بيان قال
بسي زو عاقبت درمانده عاجز
نمود عشق تو نايافت هرگز