حديث خوش دمي شيطان نگويد
هميشه جمله را آزار جويد
چه گويد هرچه گويد ناصوابست
همه کارش در اينجا خورد و خوابست
بجز خمر و زنا کاري ندارد
که او زين ذات خود عاري ندارد
ره فسق و فجورت او نمودست
که عين آتش او پر ز دود است
هميشه هست کارش بي نمازي
چو آتش دارد اينجا سرفرازي
تکبر دارد و وسواس و فحاش
بود مغزش تهي مانند خفاش
چو آتش ذات او دارد نديدي
ميان آتشت خوش آرميدي
بسوزد آتش اينجا هر چه بيند
کسي هرگز در اين آتش نشيند
ميان آتشي خوابت ببرده
بماني در درون هفت پرده
ترا آتش درون پرده دريافت
بسوزانيد اينجا هرچه دريافت
تو در خوابي چرا اينجا نداري
که آتش سوخت اينجايت بخواري
ز خمر حرص و شهوت زار و مستي
چنين چون کافران بت پرستي
چو شيطان کافر است و بت پرستست
ز خمر و حرص جانش زار و مستست
ترا هر لحظه بفريبد بصدلون
برد بيرون ترا ناگاه از کون
بصد ره مي ترا اينجا دواند
ولي چون در دل آيد باز ماند
درون پرده دل ره ندارد
از آن اينجا دل آگه ندارد
ز خود بيني ره خود ميسپارد
از آن عمري بضايع ميگذارد
ز خود بيني ميان آتش افتاد
نهاد و بود او بس ناخوش افتاد
ز خود بيني او اسرار آدم
در اينجا ماند اندر نيش ارقم
ز خود بيني غرورش هست اينجا
کجا گردد بذات حق هويدا
ز خود بيني برون در بماندست
چو آبي عين در آذر بماندست
ز خود بيني شده مفلق ز حق او
وگرچه برده بود از کل سبق او
ز خود بيني که کرد او دور شد باز
ستد او را ز جاي عزت و ناز
ز خود بيني بسر افتاد در چاه
نميدانست او افتاد ناگاه
ز خود بيني دون چه بماندست
چو عکسي بر سر اينره بماندست
از اول بود در عزت و ناز
ميان جزو و کل بودي سرافراز
سرافرازي او برتر ز جان بود
بدست او هکخ کون و مکان بود
بدست او بد اينجا هشت جنت
وليکن بيخبر از طوق لعنت
که چون بر لوح لعنت ديد اينجا
نميدانست اين تا آن شد او را
ز طوق لعنت اينجا بيخبر بود
که استاد ملايک سربسر بود
هم او را بود در عين حقيقت
وليکن بيخبر بود از طبيعت
چه نوري بود روحاني و ناري
سزد گر اين معاني پايداري
چو نور و نار با هم متصل شد
نهاد صورت اندر آب و گل شد
چه گويم شرح آن چون ميدهد دست
وليکن چون بگويم نکته با مست
رسم اندر سلوک و شرح گويم
که ايندم در عجب مانند گويم
چو در اول چنان اسرار حق ديد
خود از جمله ببرده او سبق ديد
چو لوح آنجا بخواند و ديد لعنت
نينديشيد کو را بود قربت
بخود انديشه کرد آيا که باشد
که او را اين سزا اينجا بباشد
مگر جبريل باشد يا که ديگر
نميدانست سر رب داور
مکن انديشه بد نيک بنديش
بکس مپسند چونپسندي تو بر خويش
دگر ره گفت اين سريست اعظم
مگر باشد کسي اينجا بعالم
مرا خود اين نباشد هست مطلق
که نيکي داده است اينجا مرا حق
چو نيکم داد هرگز او کند بد
چنين ميگفت آن بيچاره با خود
ز سر حق کس آگاهي ندارد
کسي ديگر کجا اين سر بخارد
که نالي و اگرنه کار رفتست
همه نقشي از اين پرگار رفتست
قضا بنوشته بد اينجا يکايک
بيايد بر سر جمله يکايک
تو از پيش قضا چون ميگريزي
که با حق اين زمان بر ميستيزي
قضاي حق همه بر سر نوشته است
عزيزاندر همه طينت سرشتست
قضاي نيک و بد کل از خدايست
وليکن قول ما بر انبيايست
براه انبيا رو از بدي دور
بشو اي جان که ماني غرقه در نور
رضا ده بر قضا گر حق شناسي
مکن اينجاي جانان ناسپاسي
زفعل بد تو کاري کن ز هر کار
تو اين هر بيت را يک يک بکار آر
بفعل بد مرو نيکي گزين تو
بجز نيکوئي اينجا گه مبين تو
بفعل بد نظر اينجا مکن هان
دل خود را زدست ديو برهان
چرا مغرور ديوي رفته از دست
اگر بر خود بگيري جاي آن هست
ترا شيطان ببرد از ره نداني
که همچون او تو در لعنت بماني
بکس انديشه کژي مکن تو
برو استاد خود کن اين سخن تو
بد از خود بين ونيکي هم ز خود بين
درون جان و دل ديد احد بين
مني را دور ساز و من مگو تو
مني را کم شمر نيم من بجو تو
تو خود را خفته دان و بلکه کمتر
که تا اينجا نماني تو در آذر
مني شيطان سزد تو آدمي هان
از آن اي آدمي تو آدمي هان
تو برتر ز آدمي گر گوئي اسرار
تو داري نور حق اينجا مکن خوار
بترس از حق بقدر خود دمي زن
که هرگز مي نباشد مرد چون زن
ولي فعل بد و باطل پديد است
ز عين حق عيان دل نديدست
بترس از دوست هرگز مي نينديش
وگرنه از مني گردي تو دلريش
مني شيطان بگفت و در مني شد
بگردن طوق لعنت صدمني شد
مني ديوست تو فرزند آدم
چرا ماننده ديوي دمادم
مني دورت کند از عين هستي
ترا اندازد اندر بت پرستي
مني دورت کند از خانه دل
شود اينجايگه بيگانه دل
مني دورت کند از سر مردان
ازين معني دلت آگاه گردان
مني دورت کند از سر اسرار
کند از ناگهانت عشق بردار
مني دورت فکند از هر دو عالم
شدي دور از همه سر دمادم
مني دورت فکند از خانه انس
فروماندي ميان نور جان قدس
طبيعت رهزنت شد در وجودت
طبيعت کي کند اينجاي سودت
طبيعت مي کند مر سجده اينجا
که او ديو است دائم خوار و رسوا
طبيعت رهزنست و راه گم کرد
از آن آدم فتاد اينجاي در درد
طبيعت نزد آدم گشت گندم
که آدم ميکند اينجايگه گم
طبيعت عين شيطانست درياب
از اين معني مکن تو نيز اشتاب
طبيعت راه دارد در صفت او
زند دستان تو در معرفت او
بپرهيز از طبيعت در خدا شو
ز بود فعل بد اينجا جدا شو
بپرهيز از طبيعت گر تو رازي
مدان اسرار من اينجا ببازي
ببازي نيست اسرار شريعت
بپرهيز از پليدي طبيعت
ببازي نيست اسرار خداوند
که با شيطان بگيري خويش و پيوند
تو بازي مي کني اي دوست بازي
که با اسبان تازي لاشه تازي
تو بازي دان که کار کودکانست
کناري گير کاينجا خوف جانست
ببازي نيست اسرار دو عالم
که تا بازي شماري سر آدم
همه ذرات در بازي فتادند
از آن در راه کلي سر نهادند
چو ذره باش اينجا پاي کوبان
ز عشق دوست خود جان تو خندان
ز ابليس و زابليسان بيندي
همان زنهار اندر گفت و در کيش
بجز جانان مجوي و هرچه ديدي
نداد آن کز خوشي خوش آرميدي
چو حق باشد نگنجد مگر و تلبيس
رها کن مکر را اينجا به ابليس
جهان بر نام حق استاد قائم
نماند مکر شيطان نيز دائم
چو باشد مکر شيطان مکرالله
نظر کن تا شوي زين راز آگاه
ز دست نفس و شيطان کن کناره
مکن در فعل او هرگز نظاره
ز آدم دم زن اي آدم بچه دم
که ايندم جز تو آدم نيست آدم
ز آدم دم زني و زديد آندم
که بنمايد ترا رخساره دم دم
دم توحيد آدم جويد اينجا
حکايت باز کن تا گويد اينجا
در ايندم مانده از حق تو غافل
نهاده نام خود اينجاي عاقل
در ايندم در فنا و در بقائي
يقين ميدان که در عين لقائي
تو در عين بقائي و بهشتي
چو آدم تو بهشت جان بهشتي بهشتت
بهشتت حاصلست اي آدم جان
ز دوري دور مانده از تو شيطان
ندارد نزد تو ابليس راهي
گرفته در درختت او پناهي
اميد بسته ک آيد او به جنت
برحمت اوفتد از عين لعنت
ز عين لعنت آيد تا بر تو
بگندم خوردن آيد رهبر تو
کند تا از بهشت جاودان دور
ترا گرداندت در خويش مغرور
تو در جنت حذر کن شاد بنشين
ز ابليس صور آزادبنشين
مجو هم صحبتي با او تو بشنو
بيان نص کلام حق تو بگرو
مخور گندم بدان کين سر تمامست
مرا سر با خواص آمد نه عامست
خواص اينجا نمايد اين نمودار
کسي کز عشق باشد راز دلدار