چو منصور اين حقيقت راست برگفت
نمود جوهر اسرار بر سفت
در آن دريا بصورت برخميد او
ز چشم جمله گشتش ناپديد او
مثال برق آنجا گاه بشتافت
چه کس باشد کز اين معني خبر يافت
پدر چون ديد آن سر عجائب
عجائب ماند آنجا زين غرائب
بزد يک نعره و خاموش شد او
در آن عين خودي بيهوش شد او
چو پير آن ديد اندر حالت افتاد
بر آورد آن زمانش پير فرياد
که اي جان جهان آخر کجائي
ندانم تا برم ديگر کي آئي
شدي غايب ز پيشم ناگهاني
نمي دانم من اين سر را تو داني
شدي غائب ولي در جان و جسمي
توئي گنج و درونم در طلسمي
کجا بينم ترا ديگر در اين جاي
برآورده خروش و بانگ و غوغاي
تمامت خلق کشتي در تحير
بمانده بيخبر چون در صدف در
همه حيران در آن اسرار مانده
مثال نقطه در پرگار مانده
چو با خود آمد آنگاه باب منصور
ز جان افتاده بود و از جهان دور
برآوردش دم و يک نعره دربست
نمود خويشتن در ذات اوبست
برون انداخت از کشتي وجودش
درون بحر شد درياي بودش
چو آن در عين آن دريا فتاد او
درون بحر بيخود جان بداد او
همه بحر جهان ديد و جهان ديد
ز خويشش ديد آن راز نهان ديد
بزد يک الله و وز جان برآمد
جهان جانستان بروي سر آمد
جهانا هرچه مي خواهي کنون تو
که مر عهد يکايک بشکني تو
وفاداري مجو زين کنده پير
که هر لحظه کند صد راي و تدبير
وفا هرگز مجو از وي بپرهيز
تو با او ديگر اينجا گاه مستيز
که او را هيچ اينجا گه وفا نيست
که کار او بجز جور و جفا نيست
جهانا چند خواهي گشت آخر
کرا خواهي مرا اين هست آخر
جهانا طبع مردم خوار داري
که رسم تست مردم خوار داري
جهانا مهلتم ده تا زماني
فرو گرييم از دستت جهاني
کما بيشي من پيداست آخر
ز خون من چه خواهد خواست
جهان از مرگ من ماتم نگيرد
ز مشتي استخوان عالم نگيرد
جهانا مهلتم ده تا ببيني
نمود من اگر صاحب يقيني
کجا داني تو اسرارم در اينجا
ترا بنمايم اين اسرار اينجا
دلا خون خور در اين بحر معاني
که قدر خويش هم اينجا نداني
دلا خون خور که از خون آمدي تو
چگويم تا که خود چون آمدي تو
بخور خون که ترا خاکت خورد باز
نمود تو بجاي خود برد باز
ميان آب مي رو پاک جان شو
به عين عشق ديدار جهان شو
درون آب درياي جهاني
بگو تا چند از اين کشتي دواني
دلت شد با خبر زين سر دريا
حکايت کوش کردستي و بينا
نه آگه که چون بودست رازت
رها کردي در اينجا شاهبازت
چو نشناسي نمود سر مردان
از آني چون فلک پيوسته گردان
سوي بحر فنا شو همچو منصور
ز کشتي و زباب خويش شو دور
سوي بحر فنا شو سوي يارت
ميان آب دريا مي چه کارت
خبر داري ز جوهر زود بشتاب
نمود خويش در بغداد جان ياب
ز بغدادت اگر واقف شدستي
ز ديد چشم و جان واقف شدستي
چرا چندين تو اندر بند خلقي
بدان ماند که حاجتمند خلقي
ز دنيا بگذر و از عين دريا
که در دريا نبيني جز که سودا
درون بحر جان انداز خود را
مگر ک آگاه گرداني تو خود را
درون بحر شو تا راز بيني
حقيقت جوهر جان باز بيني
درون بحر معني هر که ره برد
چو غواصان ره دلدار بسپرد
به جوهر در رسيدم چند گويم
بهر وصفي که ميگويم چه گويم
چه گويم اندر اين ميدان فتاده
ميان خاک بي جولان فتاده
منم بيچاره و حيران بمانده
چگوئي خوار و سرگردان بمانده
منم بيچاره اندر کوي دلدار
اگر چه راه بردم سوي دلدار
نه در دينم نه اندر کيش مانده
بسان کافري درويش مانده
در اين درياي بي پايان فتاده
سراندر قعر اين عمان نهاده
چو غواصي کنم در بحر اعظم
قدم مي دارم اندر عشق محکم
چو غواصي کنم درها بيابم
پس آنگاهي سوي بالا شتابم
دورن جان من بحريست در ديد
که اينجا مي نبينم جز که آن ديد
درون جان من بحريست معني
ندارم با کسي اينجاي دعوي
منم عطار کز بحر معاني
کنم هر ساعتي گوهر فشاني
منم دريا و کشتي رانده بي حد
شده فارغ ز بود نيک يا بد
منم عطار و اسرار جهانم
حقيقت در معني مي فشانم
چو نقش من دگر عالم نبيند
کسي داند که او جانان گزيند
عيان اين جهان و آن جهانم
وراي اين زمان و آسمانم
حقيقت من نمودم جوهر دوست
برون آوردم اينجا روغن از پوست
سلاطينان عالم گرچه شاهند
بحمدالله بر من خاک راهند
چو سلطانم به معني و بصورت
بيفکنده ز دل خود کدورت
چو سلطانم اباخيل و سپاهم
که اندر سلطنت ديدار شاهم
منم شاه جهان در سر معني
که دارم در حقيقت عين تقوي
بسي شادي و غم خوردم بعالم
که سلطانم ابي شک من در اين دم
منم سلطان جمله سالکان من
که ديدستم حقيقت جان جان من
کجا اهل دلي در گوشه فرد
که بنشيند دمي با من در اين درد
که بنمايم ورا سر الهي
بماهش افکنم او را ز ماهي
بسي اسرار گويانند و بسيار
ولي هرگز نباشد همچو عطار
که من بگشوده ام اين راز مشکل
بسي حسرت که در جان دارم و دل
کجا گويم چو همرازي نديدم
نخوانم چون هم آوازي نديدم
از اين ايوان پردود و ستاره
بسي کردم بهر جانب نظاره
دمي غافل نبودم زين نمودار
که تا دريافتم اعيان اسرار
نمود عشق جمله عاشقانم
عيان راه جمله سالکانم
حقيقت يافتم جانان و جان من
بکردم فاش اين راز نهان من
حقيقت هر که شد اينجا خبردار
نمود خويشتن آويخت بردار
حقيقت هر که اين ديدار دريافت
هر آن چيزي که مبيند نکو يافت
بجز حق بين نداند گفته من
که بنهادستم اين اسرار روشن
دلا خون خورده تا راز گفتي
هر آن رازي که ديدي باز گفتي
دلا خون خورده در پرده خود
که تا ديدي عيان گمکرده خود
دلا خون خورده و غرق خوني
وليکن اين زمان ديدار چوني
دلا خون خورده تا در صفاتي
وليکن اينزمان ديدار ذاتي
دلا خون خورده و خون بخورهم
که خون خوردست هم بسيار آدم
دلا خون خور که خون بودي ز اول
ولي اينجا شدي در خود معطل
ز خوني آمدي اول پديدار
ب آخر هم بخون ماني گرفتار
ز خوني ليک اندر خاک ماندي
ز سر صنع عين پاک ماندي
ز راه چشم خون دل بريزان
که خواهي گشت خاک خاکبيزان
که بعد از ما وفاداران هشيار
بخاک ما فرو گريند بسيار
نباشد فايده زيرا که خاکيم
به عين عاقبت اندر هلاکيم
چه حاجت بود چندان گفتن اي دوست
که مي بايست در طين خفت اي دوست
نمود خاک اصل پاک دارد
که آدم ديد حق در خاک دارد
اگر نه خاک اصل پاک بودي
گل آدم کجا در خاک بودي
نمود خاک از آن حاصل نمود است
که خود را بيشکي واصل نمودست
ز خاکست اصل و در خاکي شدي تو
چگويم تا در اول چون بدي تو
حقيقت خاک واصل شد در اين راه
که اينجا رياضت يافت از شاه
حقيقت خاک چنديني رياضت
کشيد و يافت او بيشک سعادت
حقيقت خاک ميداند که جان چيست
درون او همه راز نهان چيست
شنيدم من که پيري پر ز اسرار
بگرد خاک مردان گشت بسيار
شبي ميگفت خوش کرد خاکي
بگوش او رسيد آواز پاکي
که اي مسکين چرا چندين بگردي
بگو تا اندر اين دنيا چه کردي
چرا اين گور مردم مي پرستي
بگرد کار مردم گرد و رستي
که ما خاکيم و هستي هم تو از خاک
ولي با تست بيشک صانع پاک
اگر چه خاک گشتيم اندر اين راه
ولي ما بهتريم از جمل آگاه
که خاکيم اين زمان در عين هستي
نه مانند شما در بت پرستي
چو زير خاک ما را يار باشد
در اين معني بسي اسرار باشد
درونيم و برون بگرفته از دوست
حقيقت مغز باشد جملگي پوست
خدا با ما است هم ديدار اوئيم
که اندر خاک برخودار اوئيم
نمود خاک ما را کرد واصل
همه مقصود ما اينجاست حاصل
همه مقصود اينجا گه بديديم
که از چشم جهان ما ناپديديم
جهانيم ونه اندر روي خاکيم
که اين دم نور قدس ونور پاکيم
نمايم اينزمان ديدار بيخود
که فانيم و گشته فارغ از بد
خدا با ماست ماهم با خدائيم
که اين دم يافته عين بقائيم
فنائيم اين زمان از ديد صورت
بسر کرده همه عين کدورت
فنائيم اين زمان در جزو و در کل
برسته از غم وز رنج وز ذل
فنائيم اين زمان از عالم دون
درون افتاده ايم از عين گردون
فنائيم اين زمان اندر جلاليم
ز حيرت پيش جانان گنگ و لاليم
فنائيم اينزمان درعين هستي
رها کرديم اينجا بت پرستي
فنائيم و بقا دريافته ما
بسوي جزو و کل بشتافته ما
ز بود خويشتن نابود بوديم
که ايندم بود بود بود بوديم
ز بود حق چو صورت برفکنديم
خود اندر ذات آن حق در فکنديم
جمال اندر جلال کل بديديم
حقيقت با خداي خود رسيديم
نمود حيرتست اينجاي در عشق
نميدانيم اين غوغاي در عشق
درونست و برون ما يکي هم
که حق گشتيم بيشک حق يکي هم
شما مانند ما خواهيد بودن
نماند دائم اين گفت و شنودن
شما مانند ما در خون برآئيد
چرا در بند ايوان و سرائيد
دل از بند جهان آزاد داريد
بجز تخم نکونامي مکاريد
که ما همچون شما بوديم چندان
بنشنيديم پند هوشمندان
ز کار آخرت بوديم غافل
نکرديم آنچه مان فرمود عاقل
کنون هستيم از کرده پشيمان
که کرم و مور باشد مان نديمان
چه سود از روزگار برفشانده
بدل در حسرت جاويد مانده
کنون اي دوستان زنهار زنهار
بترسيد از بد اين دهر مکار
بجز فرمان يزدان نيست کاري
بورزيد و مداريد هيچ عاري
که راهي سخت دشوارست در پيش
اگر تو مومني زين دم بينديش
بجز حق هيچکس واقف نبود است
که اين اسرار از ديدار بودست
نمود خاک جمله جان پاکست
در او رفتن تو مي گوئي چه باکست
بهر گامي که اينجا مي نهي در
سرشاهيست چون فغفور و قيصر
بسي بادام چشمانند در خاک
که جان دادند نزد صانع پاک
تو نيز ار عاقلي آهسته مي رو
نمود عشق ازعطار بشنو
مخسب اي دل سخن بپذير آخر
ز چندين رفته نفرت گير آخر
مخسب اي دل که تا بيدار گردي
مگر شايسته اسرار گردي
در اين اسرار تو انديشه کن
نمود عشق خود را پيشه کن
مخسب اندر شب مهتاب آخر
چه خواهي ديدن از اين خواب آخر
شب مهتاب خوابت چون پرد بين
شب مهتاب نور عشق حق بين
شب مهتاب چون مي آمدت خواب
که عاشق خواب کي ماند ز مهتاب
شب مهتاب واصل شو ز اسرار
در آنساعت که باشد ليس في الدار
شب مهتاب اگر معشوق بيني
دمي با او در آن خلوت نشيني
شب مهتاب اندر نور باشي
ميان جزو و کل مشهور باشي
شب مهتاب بنمايد رخت يار
که در شب مي نگنجد هيچ اغيار
شب مهتاب اگر واصل شوي تو
نبايد زين سخن غافل شوي تو
شب مهتاب ک آنشب بدر باشد
در آنشب عاشقان را قدر باشد
شب مهتاب حق بي شک بيابي
چه گويم کاين زمان در عين خوابي
چرا خفتي شب مهتاب اي دوست
که تا با مغز گرداني همه پوست
نينديشي که چون عمرت سرآيد
بسي مهتاب در گورت درآيد
ترا زير کفن بگرفته خوابي
فرو افتد بگورت ماهتابي
مخسب و سر اين اسرار درياب
مشو اي دوست چنديني تو در خواب
نکو نبود چگويد مرد هشيار
بخفته عاشق و معشوق بيدار
تو در خوابي و بيداران برفتند
عزيزان و وفاداران برفتند
تو در دنيا و اندر دير خود راي
بماندي همچو سيم قلب در جاي
تو در اين دار دنيا باز مانده
ز بهر شهوت پر آز مانده
توئي غافل در اين دنياي مکار
که ناگاهت برون آرد ز پرگار
تو اين دم خفته آگاهي نداري
که اينجاعين اللهي نداري
همه مردان سوي درگاه رفتند
ز بود خويشتن آگها رفتند
همه مردان عالم راز ديدند
ز جان گم کرده خود بازديدند
همه مردان در اين ميدان چو گويند
بجز توحيد او چيزي نگويند
چو مردان عالمي پر درد دارند
ز درد عشق خود را فرد دارند
اگر مردي تو اندر دار دنيا
خبر يابي تو از اعيان عقبي
اگر مردي بجز مردان مبين تو
هميشه خدمت مردان گزين تو
که مردانند دائم سالک راه
طلبکاراند زدائم ديدن شاه
طلب کن اينچنين مردان حق تو
که بردي ازهمه در ره سبق تو
خدا زيشان طلب تا راز يابي
حقيقت جان جانت بازيابي
خدا زآن سان طلب در عين اسرار
که از انسان شود اين سر پديدار
خدا زآن سان طلب چون مي نداني
چو گويندت عجب حيران بماني