در اين دريا همه ترسست و بيمست
عذاب صورت وعين الجحيم است
در اين دريا همه خوف و رجايست
عذابست و نمودار بلايست
در اين دريا همه سرگشتگي دان
دل خود زين بلا و رنج و برهان
در اين دريا تو منشين يکزمان هم
وگرنه گم کني جان و جهان هم
در اين دريا که کشتي سرکشيدست
زهر لحظه ز جائي در رسيد است
چو سرگرداني اندر عين دريا
کجا هرگز رسي در منزل ما
ز درياي منت گر قطره باز
رسد در مغز جان انجام و آغاز
شود پيدا و کشتي بشکني تو
نمود خود بدريا افکني تو
ببيني آنزمان ديدار بيخود
نگنجد پيش تو هر نيک و هر بد
گذر کن چند گويم از حقيقت
نشستي تو به کشتي طبيعت
ز کشتي طبيعت هيچ نايد
در اين دريا ترا جز هيچ نايد
در اين دريا دري مانند ماهي
که جز آبي در اين دريا نخواهي
تو دريائي و بالا دود داري
ببين تو اين زمان چه سود داري
تو در آبي و همراهان خيسند
چگويم چون ترا ني هم جليسند
تو در آبي و خوابت برده فارغ
بگو تا کي شوي اي طفل بالغ
درون بحر پر مار و نهنگست
تو در خوابي نه ات هوش ونه حس است
همه در آب و کشتي شد روانه
چو تيري مي شوي سوي نشانه
تو در آبي و خوابت برده بيخود
شدي فارغ ز مکر و ديو و هم دد
ز کشتي بي خبر وز رفتن او
خبر داري تو از آشفتن او
ز کشتي بيخبر حيران بماندي
عجائب زار و سرگردان بماندي
دراين دريا اگر موجي برآيد
ترا کشتي بيک دم در ربايد
زند بر کوه و گردد پاره پاره
بگو تا خود چه خواهي کرد چاره
چو کشتي برشکست و غرقه گشتي
ببيني عين دريا نيز و کشتي
چو کشتي غرقه شد جمله زيانست
که نامت بعد از اين کل بي نشانست
مران کشتي زماني گوش دل دار
که تا با تو چه ها گفتست دلدار
مران کشتي زماني کن توقف
جماعت را نگه ميدار از تف
که موج و باد وکشتي در خلافند
در اين دريا همه عين گزافند
مران کشتي و فارغ شو زماني
اگر چه نيست دريا را مکاني
مران کشتي و جوهر را طلب کن
وجود خويشتن عين سبب کن
بهر نوعت که گفتم سر اسرار
نخواهي شد تو از اين خواب بيدار
ميان بحر و کشتي عين خوابي
در اين کشتي عجائب مي شتابي
همي ترسم که اندر خواب ماني
در اين گرداب تن غرقاب ماني
دمي بيدار باش و گوش دل باز
بسوي من کن اي باب سرافراز
تو و اين قوم جمله غافلانيد
در اين دريا عجب بي حاصلانيد
تو و اين قوم در غرقاب هستيد
ز ترس وخوف اندر خواب هستيد
ميانه من شدم بيدار اينجا
که پاکم از نمود مال اينجا
ندارم هيچ و فارغ در جلالم
نه چون ايشان در اينجا پايمالم
مرا دنيا همي يک قطره آبست
که کشتي وجودم در شتابست
برم دنيا و عقبي همچنانست
که شخصي يکنفس در بوستانست
برم دنيا و عقبي هيچ آمد
که چون سر موئي جمله هيچ آمد
برم دنيا و عقبي ناپديد است
که دائم جان جانان کل پديدست
برم دنيا و عقبي در زوالست
که آن حضرت همه عين کمالست
برم دنيا و عقبي نيست چيزي
نيرزد نزد عاشق يک پشيزي
برم دنيا و عقبي چون خيالست
که بيشک خانه رنج و وبالست
برم دنيا و عقبي محو شد پاک
نه باد و آتش و ني آب و ني خاک
نديدم جز يکي و در يکي ام
خداي پاک بيخود بيشکي ام
از اين دنيا همه رنج است و محنت
که در اين خانه هم ناز است ودولت
در اين دنيا همه درد و بلايست
در آنجا جملگي عين بقايست