منم درياي لاهوتي اسرار
که در دريا شوم من ناپديدار
منم درياي علم و حکمت حق
که خواهم گفت اينجا راز مطلق
منم درياي ديد جمله مردان
که از بهر من است اين چرخ گردان
منم درياي بيچون و چگونه
که کردم جمله کشتي باژگونه
منم درياي علم و بحر تنزيل
که صورت را کنم اينجاي تبديل
دراين دريا منم بابا الهي
گواهي مي دهندم مرغ و ماهي
در اين دريا منم الله بنگر
نمود ديد الا الله بنگر
منم بابا نمود ديد الله
در اين دريا منم عين هوالله
منم منصور و بنمايم ترا ديد
که ميگوئي ابا من عين تقليد
پدر در بحر افکنديم خود را
کنون بنگر مگو تو نيک و بد را
منم اينجا خداي هر دو عالم
درون بحر من سر دمادم
نمايم اي پدر در عين هستي
نخواهم همچو من در بت پرستي
منم بابا در اين بحر هدايت
وليکن اين زمان عين عنايت
منم اين دم ز وصل خود عنايت
کنم تحقيق بابا در پناهت
همه در من، من اندر جملگي گم
شدستم همچو قطره بحر قلزم
منم بابا در اينجا عين توحيد
مگو با من دگر از راه تقليد
همه خلقان کشتي مانده در وي
در آن دريا و آن مستي و آن مي
که بود او از آن کشتي برون بود
حقيقت آفرينش رهنمون بود
همه دريا شده مستغرق او
اگر تو واقفي اين راز برگو
مدان اين را حکايت جز معاني
سزد گر اين حکايت خود بخواني
بپا برخواست آن قطب سرافراز
که او را بود کلي عزت و ناز
نمود واصلان بودست منصور
کجا همچون که او باشي تو مشهور
چنين گفت اي پدر اکنون وداعست
مرا زين ديدن دريا صداعست
وداعت کردم و خواهم شدن زود
ز بهر شرع از من باش خشنود
که ما را سر اسرارست اينجا
نمود من بسي کارست اينجا
اگر چه در کتابم مي تو کردي
ز حد شرع بر من سعي بردي
شدم من حافظ قرآن و اسرار
نمود خود از آن ديدم سزاوار
بسي اسرار دانستم پدر من
کجا يابم ز ذات خود خبر من
دهم با تو نشاني اين زمان شاد
که اسرار من اندر ملک بغداد
شود پيدا ز بعد شصت و يکسال
مرا اينست اينجا گاه احوال
کنون بر قدر سري مي گشايم
ولي ديدار با تو مي نمايم
خدا بخشيده ما را هر دو عالم
که من دارم عيان عين آدم
خدا بخشيد و هم از حق شود راست
بحکمت باز ديد من بياراست
وليکن جرعه خورديم اينجا
که از مستي من حيرانست دريا
همه هستي درياهاي عالم
کجا گنجد که پيش ماست شبنم
مرا زان خم مي جامي بدادند
مرا از کان کل کامي بدادند
ز جام عشق دل رفت و شدم جان
ز پيدائي خود هستيم پنهان
خدا را عين جزو و کل بديدم
در اين دريا بديد حق رسيدم
در اين دريا ببردم عين تحقيق
که جوهر يافتم از عين توفيق
پدر درياي وحدت جز يکي نيست
محقق را در اين معني شکي نيست
نخواندي سوره طلا سراسر
زموسي دار اين معني تو باور
درختي ديد آنشب موسي از دور
ز صد ساله ره آنجا که پر از نور
بيک جذبه بشد آن نيکبخت او
ز قربت تا سوي نور درخت او
همي زد آن درخت اني انالله
که واصل بود اي بابا در اينراه
از آني در اناالله بود پر نور
که حق کردست اين آيات مشهور
درختي اين چنين گويداناالله
که گردد از نمود شاه آگاه
درختي اين چنين واصل ببودست
که او را اين شرف حاصل ببودست
درختي اين چنين قربت بيابد
که در ديدار اين وحدت بيابد
درختي اين چنين گفتست اينراز
بکرده پرده از اسرار کل باز
درختي اين چنين مشهور بنمود
که موسي را عيان نور بنمود
درختي اين چنين در منزلاتست
که گفتارش گشود مشکلاتست
درختي اين چنين اسرار گفتست
روا باشد اگرچه در نهفتست
درختي يافتست اين قربت دوست
که ميداند که بود بودش از اوست
درختي يافتست اينجا نمودار
که مي گويد نمود سر اسرار
رواست اني انالله گفتن او
که پنهان نيست گوهر سفتن او
رواست اني انالله از درختي
ز وصل اينجا نگويد نيکبختي
رواست اني انالله گر بگوئي
بوقتي کز خودي خود نکوئي
چو حق ديدم پدر در عين تحقيق
حقيقت حق شدم از سر توفيق
چو حق بودم من و واصل ببودم
نمود ذات او حاصل نمودم
چو حق ديدم فناي خود گزيدم
که در عين بقاي کل رسيدم
چو حق ديدم شدم با حق در آنجاست
گواه من نمود حق ز درياست
منم حق اي پدر بنموده رويم
ز شوق خويشتن در گفتگويم
منم حق هيچ باطل نيست ذاتم
ببين اکنون تو اعيان صفاتم
منم حق ليک تا وقتم درآيد
نمودم سوي وصل کل درآيد
ز حق در حق حقيقت من بگويم
اناالحق در ميان مطلق بگويم
اناالحق گويم اندر ملک بغداد
ز عين عالم و معني و هم داد
اناالحق گويم اينجا نيز من هم
نهم بر ريش و بر درد تو مرهم
اناالحق گويم و در حق شوم گم
مثال قطره در عين قلزم
اناالحق گويم و خواهم شدن من
حقيقت کل خدا خواهم بدن من
اناالحق گويم و در حق نمودم
تو حق بين اي پدر گفت و شنودم
اناالحق گويم از درياي وحدت
فرو نوشم کنون در عين قربت
خدا با ماست با ما هيچ کس نيست
نمود عشق جز الله بس نيست
خدا با ماست کن در ما نظر باز
حجاب از پيش خود بابا برانداز
خدا با ماست بابا اين زمان بين
مرا درعين حق در آسمان بين
خدا با ماست جز من کس نبيند
کسي بايد که همچون من ببيند
خدا باماست در دريا و کشتي
پدر اکنون نظر کن تا چه کشتي
خدا با ماست و اندر گفتگويست
هزاران سر در اين دريا چوگويست
در اين دريا منم الله مطلق
زده دم همچو مردان از اناالحق
اناالحق مي زنم بابا و گفتم
جواب خود ز حق کلي شنفتم
اناالحق مي زنم در عين دريا
نخواهيدم دگر ديدن در اينجا
اناالحق مي زنم بر جوهر بحر
که کردستم حقيقت لطف را قهر
اناالحق مي زنم و اندر بيانم
چو دريا من ابا نام و نشانم
اناالحق مي زنم چون جمله ديدم
اگر بيني مرا هم ناپديدم
اناالحق حق زدست اي باب درياب
در اين دريا چو کشتي عين غرقاب
در اين کشتي تن دريا نظر کن
پس آنگه اين تن شيدا نظر کن
در اين کشتي تويي جان و دل من
که بنمودستي اين آب و گل من
در اين کشتي بماندي و بماني
که از رمزم پدر موئي نداني
حقيقت گر تو خواهي آمدن بين
مرا بنگر کنون و کل مرا بين
بيا تا همسفر باشيم با هم
چو من شو تا شوي در عشق محرم
بيا تا بگذريم از عين دريا
ز درياي دگر گرديم يکتا
در آن دريا که اين دريا از آنست
که اين يک قطره زان عين العيانست
در آن دريا قدم زن با من اي باب
نمود عشق من اينجا تو درياب
در آن دريا قدم زن تا شوي گل
رهي يکبارگي از رنج و ز ذل
در آن دريا قدم زن تا الهي
شوي بيشک يکي در ماه و ماهي
در آن دريا قدم زن در قدم تو
اگر داري نمود دم بدم تو
در آن دريا قدم زن تا شوي يار
پدر يکي شهر اينجاي بسيار
در آن دريا ترا يکي نمايند
ترا عين نمود کل فزايند
در آن دريا نبيني ديد کشتي
بوقتي کز صور اندر گذشتي
در آن دريا منم حق اليقينم
نمود اولين و آخرينم
در آن دريا يکي ديدم سراسر
نهاده جان و دل او را برابر
در آن دريا شدم بيخود ابا خود
نمي گنجد در آن دريا چرا بد
در آن دريا همي يکسان نمودم
از آن دريا من اين برهان نمودم
در آن دريا نمودندم همه راز
بديدم اندر او انجام و آغاز
در آن دريا همه جانست و جانان
نمودش عين پيدايست و پنهان
در آن دريا حقيقت نور ديدم
نظر کردم به کل معبود ديدم
در آن دريا نميگنجد سر و پاي
کجا باشد در آنجا بود دنياي