بده جان گر خبر داري در اين تو
زماني بازدان عين اليقين تو
بده جان از سر شوق و ارادت
که تا يابي عيان اندر سعادت
بده جان و ببين گم کرده را باز
درون پرده در انجام و آغاز
چو حل خواهي شدن در آب دنيا
چرا باشي چنين غرقاب دنيا
چو حل خواهي شدن بشتاب در خود
نظر کن در شريعت نيک يا بد
چو حل خواهي شدن فاني بباشي
سزد گر تخم نيکي را بپاشي
بپاش اين تخم تا آنگه دهد بر
طلب کن سر که تا باشدت رهبر
چو دنيا ميگذاري عاقبت باز
طلب آيد در اينجا عاقبت باز
طلب کن عاقبت در خويشتن تو
تو منگر در نمود جان و تن تو
ز روباه طبيعت دورشو دور
نباشي غرقه اي درويش مغرور
زهي مانده چنين مغرور غافل
چه خواهي کرد اينجا گاه حاصل
زهي مانده اسير اندر تن خود
نداني اين بيان از نيک و از بد
تنت در چار ميخ جاهلي باز
دلت در عين جهل وکاهلي باز
در اين محنت سرا در محنتي چون
فتادي ور نخواهي رفت بيرون
ز جان دادن شود دشوار آسان
و گرنه جاي ترس است و هراسان
اگر با خوف اگر بي خوف باشي
همي در عاقبت حيران بباشي
همه دنيا بيک جو زر نيرزد
چه يک جو بلکه نيم ارزن نيرزد
همه دنيا نيرزد قطره آب
اگر تو مرد راهي زود بشتاب
همه دنيا نيرزد يک پشيزي
نظر کن زانکه اينجا بس عزيزي
همه دنيا نيرزد پيش دانا
که يک برگ حقيقت پيش بينا
همه دنيا نيرزد حبه خاک
گذر کن زود از او اي مومن پاک
همه دنيا سرشت دوست با پاي
در اينجا تو نظر کن جاي تا جاي
همه دنيا درون پر اشک و خونست
وفا جستن ز اشک و خون جنونست
همه دنيا نظر کن خاک آدم
که مي خفتند اندر او دمادم
همه دنيا گرفته موج خون بين
وي خود را تو از موجش برون بين
همه روي زمين برگ گياهست
درون دل ها پر ازدرد و آهست
همه روي زمين فرسنگ فرسنگ
تن سيمين و گيسوي سيه رنگ
همه کوه و بيابان گام تا گام
قد چون سرو بين و چشم بادام
همه دريا ببين خون عزيزان
که اندر کانها شد لعل ريزان
دل و جان خون من چون جان گرفتست
درون جان من جانان گرفتست
ز دنيا هيچ عاقل شاد نبود
دل دانا در او آزاد نبود
ز دنيا کي شود شادان دل تو
از او کي برگشايد مشکل تو
ز دنيا درگذر وانگاه عقبي
نظر کن بر چه اينجا ز دنيا
قدم بيرون نه از چاه بلا تو
بگو تا چند باشي مبتلا تو
قدم بيرون نه از اين چاه و رستي
که بيخود عاقبت در آب جستي
چو در جوشي بماني همچنين تو
که تا پخته شوي اندر يقين تو
درون دل کجا باشد بجز جان
که چون پخته شوي در ديد جانان
درون جان و دل دلدار بنگر
عجائب خويشتن بردار بنگر
درون جان و دل بنگر يقين باز
چرا ماندي تو کاهل اين چنين باز
نديده خويشتن دزديده بنگر
که بيشت بس بود برده که رهبر
جهاني خلق بودند و برفتند
بدرد و غصه زير خاک خفتند
ز چنداني کسي آگه نگشتند
که چون پيدا شدند و چون گذشتند
اگر چه جمله در پنداشت بودند
چنان کو جمله را ميداشت بودند
نه جان دارد خبر از جان که جان کيست
نه تن را آگهي از تن که آن کيست
نه گوش آگاه از بشنيدن خود
نه ديده با خبر از ديدن خود
نه آگاهي از اين گشتن فلک را
نه جن و انس و شيطان و ملک را
فرو رفتند بسياري در اينکوي
بسي ديگر رسيدند از دگر سوي
نه آن کو ميرود زين راز آگاه
نه آن ک آمد خبر دارد از اين راه
چنان گمکرده اند سر رشته راز
که سرموئي نيايد هيچکس باز
ببايد داشت گردن زير فرمان
که جز صبر و خموشي نيست درمان
که دارد زهره در وادي تسليم
که با وي بگذارند بر لب از بيم
بمعني مويها بشکافم من
طريق آخر خموشي يافتم من
همه جز خامشي راهي نداريم
که يک تن زهره آهي نداريم
چو خاموشيست بس خاموش گردي
مز ديد يار ما مدهوش گرديم
چو چشمه تا به کي در جوش باشيم
چو دريا اين زمان خاموش باشيم
ز خاموشي رسي در وحدت کل
برون آئي تو از پندار و هم ذل
ز خاموشي شوي مانند دريا
چو چشمه مي مکن چندين تو غوغا
ز خاموشي همه مردان عالم
نمودندم نهان سر دمادم
ز خاموشي شوي واصل در اسرار
ببيني در ميانه عين ديدار
دلا خاموش اوليتر که مستي
رها کن جسم تا کي بت پرستي
بت طبع و هوا بشکن بيک دم
برون جه زين چنين گرداب معظم
تو در گرداب دنيا غرقه ماندي
دريغا کشتي از اينجا نراندي
ميان موج دريا چون گذشتي
برست از خوف بيشک نيز کشتي
چو کشتي آيدت اندرکناره
کني سير و سلوک خود نظاره
در اين دريا بسي سر عجيبست
ولي نفس تو بس چيزي غريبست
همه دريا صدف دارد سراسر
وليکن مختلف را نيز بنگر
در اين دريا بسي کشتي براندم
ب آخر رخت در دريا فشاندم
در اين دريا عجايب بيمارست
وليکن عين دريا بي کنارست
کنار بحر کشتي بين و ره کن
نهنگان طبيعت را تبه کن
کناري جوي هم در ديد کشتي
بر آن بنگر که آنگه چون گذشتي
چو بگذشتي از آن درياي پرخون
بگويم عاقبت چون آي بيرون
تو در دريائي و افتاده بيخود
درون کشتي صورت ز هر بد
شدي فارغ که در دريا نهنگست
چگويم چون بجاي هوش منگست
شدي فارغ تو اي ملاح رهبر
کجائي کشتي از دريا به در بر
در اين دريا که پر از موج خونست
دل دانا از اين دريا برونست
دل دانا دراين دريا نماند
چو عاقل عين ناپروا نماند
دل دانا نداند راز تحقيق
مگر وقتيکه يابد در توفيق
چو زين دريا بيابد سر اسرار
نمايد سر حق با ذره اظهار
در اين درياي پر در الهي
اسيرانند از مه تا بماهي
در اين دريا يکي جوهر پديد است
که سر آن ز نادان ناپديد است
در اين دريا که من ديدم حقيقت
فرو شويد همه عين طبيعت
در اين دريا کز او عالم گرفتست
همه موجش دمادم در گرفتست
در اين دريا مرا شد آرزوئي
که در قعرش زنم من هاي و هوئي
در اين کشتي صورت مانده ام من
بسي در بحر کشتي رانده ام من
در اين دريا که خورشيدست قطره
شکر بگذارد اينجا نافه طره
در اين دريا که بگرفتست اين موج
کجا اين در ببيني تو در اين اوج
اگر مي داني اينجا آشنائي
بکن از بهر خود اينجا شنائي
بياب اين در معني در عيانت
صدف کن در درون خود نهانت
صدف بشکن جواهر را برون آر
نماي آنگاه و خود را بي جنون آر
تو در بحر فنائي جوهري جوي
که جوهر کس کجا ديدست در جوي
تو در بحر فنائي چون شوي کل
ز الا الله در الا شوي کل
تو در بحري ولي گشتي در اين موج
گهي اندر هبوط و گاه در اوج
تو در حيرت فروماندي بگرداب
که افتي ناگهان اينجاي غرقاب
چو آب از سر گذشت و غرقه گردي
کجا اينجايگه مرد نبردي
دراين دريا شناها بي شمارست
چرا کين ديد دريا بي کنارست
دراين دريا اسيرانند بيخويش
همه اينجا فقيرانند بيخويش
درون بحر در جوشست چون ديگ
درونش خرده سنگ است و هم ريگ
درون بحر پر درست و گوهر
ولي مي بايدش اينجاي رهبر
اگر کشتي خرابي آورد زود
بگو تاکت وطن اينجا کجا بود
در اين بحر عميق افتاده تو
سراندر سوي چين بنهاده تو
همي پرسم که بي خود غرقه گردي
از اين دريا نشايد شد به مردي
چو تسليم آئي و بردي طمع تو
ز جمله گردي اينجا مستمع تو
بود کاينجا خلاصت باز بيني
که ايندم مانده بي عين اليقيني
بسا کشتي که موجش در ربود است
تو گوئي هرگز آن کشتي نبود است
بسا کشتي که راندند و برفتند
ره چين و ختا در بر گرفتند
بسا کشتي که پرسيم و زر آمد
از آنها يک سفينه بر در آمد
بساکشتي که در اين بحر اسرار
شده غرقه يکي نامد پديدار
بسا کشتي که در دريا فتاداست
از آنجا تخته عمر اوفتاد است