شود واصل حجابش دور گردد
به معني صورت منصور گردد
شود واصل نبيند جزيکي او
حقيقت حق شود کل بيشکي او
از اشترنامه اين بهتر نمودم
ز هر دو عالم اين برتر نمودم
از اشترنامه و اين گرد واصل
وز اين هر دو بکن مقصود حاصل
از اشترنامه من اين برگزيدم
که در عالم از اين بهتر نديدم
چو اشتر نامه و اين دو کتابست
وليکن اين در آخر بي حجابست
قطار افتاد معني همچو اشتر
از آن من مي فشانم جوهر و در
چو معني در حقيقت بيشمارست
از آن شعرم قطار اندر قطارست
چو معني من اينجا فاش آمد
حقيقت نقش هم نقاش آمد
چو معني من اينجا بود توحيد
يکي ديدم گذر کردم ز تقليد
چو معني بود صورت محو گشته
بجز حق جمله از خاطر بهشته
يکي ديد و يکي را راستي يافت
همه ذرات را در کاستي يافت
حقيقت در يکي دل بي نشان شد
صور بشکست تا کل جان جان شد
حقيقت بود را نابود ديد او
تمامت در يکي موجود ديد او
يقين دانست کين صورت نماند
عيان جز ديد منصورت نماند
يقين دانست کاين نقشي نمودست
ز بهر اين همه گفت و شنودست
يقين دانست و ز ديدار کل يافت
اگر چه بيشمار او رنج و ذل يافت
عيان را باز ديد از پرده خود
که جويان بود او گم کرده خود
طلب حاصل کند اسرار دلدار
اگر او را نباشد عين پندار
طلب حاصل کند اينجا حقيقت
وليکن در نمودار شريعت
طلب مقصودها حاصل کند او
ز ناگه مرد را واصل کند او
طلب گر مي نباشد کس چه داند
نمود واصلان هر خس چه داند
طلب کن آنچه گم کردي چو عطار
که از ناگه شود جوهر پديدار
طلب کن جوهر خود از عيانم
مکن بي تو عيان اين جهانم
طلب کن يکزمان فارغ تو منشين
که ناگاهي شوي اينجا به تمکين
طلب را چند قسمت يافت حکمت
ز حکمت بازبيني عين قربت
چو طالب را طلب آمد پديدار
بيابد او بقدر خويش اسرار
بقدر خود بيابي جوهر دوست
که يکسانست پيشت دشمن و دوست
ز دشمن دوستي کمتر طلب کن
همه آهنگ دل سوي ادب کن
ادب را دوست دار و با ادب باش
بقدر خويش دائم در طلب باش
چه گويم مبتلا و باز مانده
چو گنجشک او به چنگ باز مانده
ميان چارطبعي در طبيعت
نرفتي در ره پاک شريعت
رهت بايد سپرد اينجا به تحقيق
که تا يابي عيان اينجاي توفيق
ره تو بس دراز و مرکبت لنگ
بماندستي عجائب اندر اين ننگ
درون تنگناي اين جهاني
چو بز اندر کمر اينجا چه ماني
سگت دنبال و ناگاهت بگيرد
در اينحالت بگو کت دست گيرد
زهي نادان پر حيلت چو روباه
که افتاده زناگاهان در اين چاه
تو روباهي عجب پر مکر و تزوير
نداري آگهي اي پر ز تاخير
ز مکنت ناگهي در دام افتي
حقيقت بيشکي ناکام افتي
فروماني عجائب اندر اين چاه
ترا کردم از اين اسرار آگاه
در اين چاه بلا ماني بصددرد
حذر زين جايگه مي بايمت کرد
در اين چاه بلا انديشه کن
سخن را گوش دار از سر تو تابن
در اين زندان همي چون اوفتادي
بدست خويش سر بر باد دادي
سرت بر باد رفت و مي تواني
که اينجا در نمود خويش ماني
شوي ناگاه بر مانند روباه
بماني همچو او اندر بن چاه