ز خود بگذر که مائي
عين مائيکه از ديدار خود مي نمائي
ز خود بگذر جهان جان نظر کن
از اين گفتار کل خود را خبر کن
ز خود بگذر تمامي باش قائم
که خواهي بود با ما هم تو دائم
ز خود بگذر تو بود ما طلب دار
عيان ما در اين شهبا نگهدار
ز خود يکبارگي بگذر که رستي
اگر کل ديده عهدالستي
ز خود بگذر نمدو جان جانان
طلب کن اندر اينجا همچو مردان
ز خود بگذر نه با خودباش مهجور
اناالحق گوي شو مانند منصور
اگر سر ميبري اينجا بزاري
حقيقت جملگي اعيان تو داري
اگر سر مي بري غلطان تو چون گوي
اناالحق در نهاد جان و دل گوي
اگر سر مي بري باشي تو بر حق
بزن مانند او اينجا اناالحق
انالحق گوي جز از حق مبين حق
يقين گفتم ترا اين راز مطلق
چو مردان زن اناالحق تو هميشه
مترس از روبهان اي شير بيشه
چو مردان زن اناالحق گو الهي
سزد گر چون زنان عذري بخواهي
چو مردان زن اناالحق جان رها کن
نمود ابتدا با انتها کن
چو مردان زن اناالحق سر بيفکن
نمود خويشتن کلي تو بشکن
چو مردان زن اناالحق گرد کافر
چو اين معني ز تو گشتست ظاهر
چو مردان زن اناالحق تو مينديش
که در حق مي نگنجد کفر با کيش
چو مردان زن اناالحق اندرين دار
که از بهر چنين گشتي نمودار
چو مردان زن اناالحق جاي داري
بکن گر مرد عشقي پايداري
چو مردان زن اناالحق جاودانه
که تير عشق را باشي نشانه
چو مردان زن اناالحق دائما تو
که گردي ابتدا و انتها تو
اناالحق آنکه از جان زد فنا شد
حقيقت ابتدا و انتها شد
اناالحق آنکه زد کلي حق آمد
ز باطل بود کاين جا بر حق آمد
اناالحق آنکه زد حق ديد و حق گفت
عيان بردار حق بشنيد و حق گفت
اناالحق آنکه زد حق ديد در خويش
نمود جسم و جان برداشت از پيش
اناالحق آنکه زد حق ديده بود او
ابا حق گفت و ز حق بشنيده بود او
اناالحق آنکه زد از خويش بگذشت
طريقت در سلوک دوست بنوشت
اناالحق آنکه گفت از ديد ديدار
حقيقت خويشتن شد بر سر دار
اناالحق آنکه گفت اينجا يقين گفت
رموز اولين و آخرين گفت
اناالحق گفت و بنمود آشکاره
خودش خود کرد اينجا پاره پاره
اناالحق گفت و دم را از يکي زد
حقيقت حق بد و حق بيشکي زد
اناالحق گفت و بگذشت از زمانه
بماندش نام اينجا جاودانه
اناالحق گفت و در يکي قدم زد
از آن حق گفت و هم در خويش دم زد
اناالحق گفت و بود بود شد او
درون جزو و کل معبود شد او
اناالحق گفت و حق در حق عيان شد
حقيقت برتر از هر دو جهان شد
اناالحق گفت و ذات کل شد اينجا
ز بود خويش پنهان کرد و پيدا
اناالحق گفت و حق ديدار بنمود
حقيقت حق او در دار بنمود
حقيقت چيست اينجا سر بريدن
وصال دوست اينجا باز ديدن
حقيقت چيست پيش دوست مردن
چو مردان جهان اين ره سپردن
حقيقت چيست نابودن به دنيا
خبر دريافتن ز اسرار معنا
حقيقت چيست جانان ديدن اينجا
توئي بگذاشتن آنگاه يکتا
حقيقت چيست جز يکتا شدن زود
چو در در بحر يکتائي شدن زود
حقيقت چيست چون عطار بودن
هميشه واقف اسرار بودن
اناالحق آنکه گفتست سر بريدست
کنون اين داستان گفت و شنيدست
اناالحق آنکه گفت اي دوست حق شد
که کلي در نمود دوست حق بد
حقيقت چيست از جان بگذر اي دوست
چو ديدي اين زمان عطار کل اوست
ره جان گير و جمله عين او بين
زبدها در گذر جمله نکو بين
مرا جانان ابي نام و نشان کرد
جواهر ذاتم او اينجا بيان کرد
هنوزم اين بيان ماندست بسيار
وليکن تا بيابم من خريدار
بيان من بجان بايد خريدن
سخنهايم ز جان بايد شنيدن
بيان من هم از ديدار يارست
يکي معني است گرچه بيشمارست
بيان من حقيقت روي بنمود
مرا از ديد خود زين جاي بربود
بيانم گوئيا آب حياتست
که هر يک جوهري از نور ذاتست
بيان من بجز من کس نداند
هر آن کو خواند اين حيران بماند
هر آنکو خواند اين واصل بباشد
همه مقصود او حاصل بباشد
هر آنکو خواند اين از واصلانست
حقيقت برتر از هر دو جهانست
هر آنکو خواند اين يابد يقين باز
ببيند اولين در آخرين باز
هر آنکو اين بخواند يار گردد
دل و جانش همه دلدار گردد
هر آنکو اين بخواند شاه باشد
ز بود جزو و کل آگاه باشد
هر آنکو اين بخواند گردد آگاه
زند دم دائما در قل هوالله