خدا شد بيجهت در حق مبرا
دم الله زد وزديد يکتا
خدا شد بود او نابود آمد
ز ديد ديد حق معبود آمد
خدا شد در خدا داني يقين ديد
در اينجا اولين و آخرين ديد
خدا شد در خدا زالله دم زد
در اعيان خدائي او قدم زد
خدا شد بود خود در بود حق باخت
عيان شد عشق وصورت را برانداخت
خدا شد تا خدا در جان نباشد
نمود بود او اعيان نباشد
خدا شد از خدا گفت آشکاره
بکردندش در اينجا پاره پاره
هر آن کو راز بين باشد در اينکار
شود در عاقبت اندر سردار
هر آن کو سر بداند سر فشاند
ولي در عاقبت حيران نماند
هر آن کو سر بداند جان جانست
وليکن اين سخن از من نهانست
چو منصور از مريد دوست خود ديد
يقين در کشتن خود او سبق ديد
که مي بينم که چون منصور عطار
بخواهد سر بريدن زود ناچار
جدا خواهد شدن از بود خود زود
شود در عاقبت ديدار معبود
جواهر ذات بعد ازاين که خواند
ز هر يک چشم جوي خون فشاند
چه ديدست اندراينجا کشتن خويش
حجاب خويشتن برداشت از پيش
شترنامه عيان يار خود گفت
ز منصور حقيقي راز بشنفت
عيان منصور عطارست درياب
کنون از عشق بر دارست درياب
عيان منصور ديد و بود منصور
که اشتر نامه زو گشتست مشهور
عيان منصور بود وکل لقا ديد
چو اندر کشتن خود او بقا ديد
عيان منصور بود و راز گفت او
همه راز نهاني باز گفت او
عيان منصور بود و زد اناالحق
بگفت اندر ميانه راز مطلق
عيان منصور بود و گشت عاشق
فناي خويشتن ميديد لايق
عيان منصور بود و در جلالش
بديد آنجا نمودار کمالش
عيان منصور بود و جان بداد او
ز عين عشق بيشک داد داد او
عيان منصور بود و کشتن خويش
ز ديد حق بديد اينجاي از پيش
عيان منصور بود و جوهر ذات
نمود اينجا همه در عين ذرات
عيان منصور بود و بس کتب ساخت
همه در ديدن جانان بپرداخت
عيان منصور بود و در بقا شد
ز ديد حق نهان انبيا شد
ميان جزو و کل بد پيش بين او
که بد در واصلي صاحب يقين او
ز عين وصل حق چون اصل دريافت
طمع از خود بريد و وصل دريافت
ز عين وصل او در لامکان شد
بر جانان بکلي او عيان شد
هر آنکو گاهگاهي عشق بشناخت
چو من چون موم در خورشيد بگداخت
چو خورشيد حقيقي ديده ام من
ز جانان راز خود بشنيده ام من
چو ذره در فنا گشتم چو خورشيد
از آن ماندم من اندر عشق جاويد
عيان جاودان اينجا بديدم
ز حق بيني به کام دل رسيدم
ز جان بگذشتم و جانان شدم کل
ز بود خويشتن پنهان شدم کل
حقيقت چيست بيش انديش بودن
ز خود بگذشتن و با خويش بودن
حقيقت چيست جانان باز ديدن
نمود خويش عين راز ديدن
حقيقت چيست محو جاوداني
که گردي از نمود خويش فاني
سر خود دورنه اندر سر دار
که تازان سر تو باشي نيز سردار
سر خود دور نه جان را برافشان
غبار هستي از دامان بيفشان
سر خود دور نه مانند عطار
که تا چون او شوي واصل در اسرار
سر خود دور نه بگذر ز هستي
چو گبران مي مکن اين بت پرستي
سر خود دور نه تا خود ببيني
حقيقت نيز نيک و بد ببيني
سر خود دور نه تا راز يابي
نمود ذات اعيان بازيابي
سر خود دور نه و رخ مگردان
که يابي بيشکي ديدار جانان
سر خود دور نه مانند منصور
کز او شد عالم تحقيق مشهور