توئي پاک و منزه در وجودم
که من بي بود تو هرگز نبودم
توئي پاک و منزه در دل و جان
درون جان تو هستي راز پنهان
توئي پاک و منزه در دل من
توئي در هر دو عالم حاصل من
توئي پاک و منزه در مبرا
ترا دانم دورن خويش شيدا
توئي پاک و منزه در حقيقت
که بنمودي مرا راز شريعت
منزه چون توئي من خود که باشم
که بي بود تو من هرگز نباشم
منزه چون توئي جمله يکي شد
مرا ديدار ذاتت بيشکي شد
قديمي محدثم من هم تو داني
مرا پيوسته تو راز نهاني
قديمي محدثم من در دو عالم
ز تو دارم عيان ديد اين دم
چه حالست اين که چون جمله تو باشي
مرا پيدا و هم پنهان تو باشي
نمي بينم بجز ذات تو اي جان
حقيقت مر مرا بنموده اعيان
کجا شد جمله اشيا در نهادم
که من در بود تو اينجا فتادم
نمي بينم کنون اينجا و آنجا
مرا بنمود اينجا ذات پيدا
کجا شد جملگي تا باز دانم
بگو با من که تا هم راز دانم
نبيند جان من ذات تو بيشک
که پنهان کرده جمله تو در يک
ندا آمد ز دارالملک افلاک
که نيست اي پير جز از ما در اين خاک
اگر خواهيم در يک طرفه العين
پديد آريم در هر ذره کونين
دو عالم موم دست قدرت ماست
همه ديدار صنع قدرت ماست
همه چيزي بما بود دست پيدا
کجا باشد کسي ديگر بجز ما
بجز ما نيست چيزي در همه چيز
نگويد اين سخن جز من دگر نيز
بجز ما نيست چيزي جمله مائيم
که کسوت هرچه خواهيم آن نمائيم
بجز ما نيست چيزي هرچه بيني
تو ما را ياب اگر عين اليقيني
بجز ما نيست چيزي در حقيقت
همه بنموده ايم اندر شريعت
بجز ما نيست چيزي در عياني
همه از ماست جمله تا بداني
مرا بنگر تو اي پير از دل و جان
که پيدايم بتو در خويش پنهان
مرا بنگر که اندر تو بديدم
درون جان تو من ناپديدم
ز پيدايي خود پنهان نمايم
ترا عاشق به کل يکسان نمايم
ز پيدائي که بنمودم سراسر
ز خود من هيچ غيري نيست ديگر
من آوردم ترا اينجايگه باز
منت هم ميبرم آنجايگه باز
من آوردم ترا از بهر ديدار
منم ديدار ديد خود خريدار
من آوردم که تا من باز بيني
مرا در جزو کل تو راز بيني
منم تو تو مني هر دو يکي بين
مرا در ديد ديدت بيشکي بين
بجز من منگر و در من نظر کن
بجز من زودباش از خود بدر کن
توئي تو، من منم در ديده ديد
منم در جان جهانها گفت واشنيد
مرا بين و بجز من هيچ منگر
چو من باشد به دل تن هيچ منگر
مرا بين وعيان ديدار را هم
منم ريش دلت اينجا و سر هم
مرا بين و از اينجا باز رو زود
نظر ميکن که کت اين راز بنمود