حکايت

شبي آن پير زاري کرد بسيار
که يارب اين حجاب از پيش بردار
حجاب از پيش چشم پير برخواست
نديدش جز فنا بشنو سخن راست
نبد چيزي ز چنديني عجائب
عجائب ماند آن پير از غرائب
نبد چرخ فلک اينجا پديدار
بجز ديدار يار و ليس في الدار
نبد خورشيد و ماه و نيز انجم
همه اندر فناي محض بد گم
نه آتش ديد و باد و آب و زخاک
بجز عين فنا آن مومن پاک
نه لوح و ني قلم ني عرش و کرسي
نه کروبي ونه اشيا نه قدسي
نبد چيزي بجز ذات جهاندار
فنا اندر فنا را ديد ديدار
نبد چيزي بجز ذات الهي
شده جمله فنا از ماه و ماهي
ميان بد عين جان و جمله جانان
همه پيدا شده در دوست پنهان
بجز جانان نبد چيزي حقيقت
فنا گشته عيان عين طبيعت
حقيقت پير از خود رفت بيرون
که بيرون بود او از هفت گردون
نه عقلش مانده بد ني ديد صورت
شده محو عيان عين کدورت
يکي بد جملگي اندر يکي گم
همه اشيا ز ذاتش بيشکي گم
نه بر ره بود ني ماه جهانتاب
حقيقت گم شده او اندر آن تاب
چنان حيران بماند و گشت مدهوش
که ني جان ديد او ني چشم و ني گوش
همه حيران شده دل نيز گم بود
بجز عين فنا و ذات معبود
نبد چيز دگر ني دست و ني پاي
همه ذرات بد نه جاي و ماواي
خدا بود و خدا باشد، خدا بين
خدا را در دو عالم رهنما بين
همه در پرده گم ديد و يقين دوست
حقيقت مغز گشته در عيان پوست
جنون محض شد در پير پيدا
بمانده واله و حيران و شيدا
زبانش در دهان خاموش او ديد
وجود خويشتن مدهوش او ديد
ز حيرت پاي از سر مي ندانست
دلم گم گشت و ديگر مي ندانست
ز حيرت در يکي حق را عيان ديد
وجود خويش بي نقش و نشان ديد
ز حيرت بود حق در بود پيوست
طمع جز حق ز ديد خويش بگسست
ز حيرت در فنا ديدار ميديد
عيان خويشتن در يار ميديد
چنان بد بازگشت پير در خويش
که در عين عيان ني بس بد و بيش
جهت رفته طبائع گمشده باز
صفاتش ديده در انجام و آغاز
ز بي عقلي عيان عشق بنمود
دگر باره ز رجعت پير بر بود
نمي گنجيد عقل وعشق با هم
وليکن پير بد در عشق محکم
چو عشق آمد کجا عاقل بماند
که عاشق عقل کل را مي نشاند
برآمد لشگر عشق از کمينگاه
نماند عقل را از هيچ سو راه
چو عشق آمد خرد را ميل درکش
بداغ عشق رخ را نيل درکش
خرد آبست و عشق آتش بصورت
نسازد آب با آتش ضرورت
خرد ديباچه ديوان رازست
وليکن عشق شه بيت نياز است
خرد زاهد نماي هر حواليست
وليکن عشق سنگي لااباليست
خرد را خرقه از تکليف پوشند
وليکن عشق را تشريف پوشند
خرد را محو کن تا عشق يابي
وليکن عشق را باشد حجابي
خرد راه سخن آموز خواهد
وليکن عشق جان افروز خواهد
خرد جز ظاهر دو جهان نبيند
وليکن عشق جز جانان نبيند
خرد سيمرغ قاف لامکانست
وليکن عشق شه بيت معان است
خرد بنمود اينجا گاه صورت
وليکن عشق جان آمد ضرورت
به ديد اندر فنا شو محو دائم
که عشق آمد در آن ديدار قائم
ز دل تا عشق يک مويست درياب
وجود خود برافکن زود بشتاب
سراسر صورت اوراق بستر
ز جان بشنو تو اين معناي چون در
حجاب صورت آفاق بردار
فنا شو تا بيابي زود دلدار
اگر عشقت در اينجا گشت پيدا
شوي در ذات يکتائي هويدا
چو پير سالک آندم در فنا شد
دمي بيخويش در عين لقا شد
در آن عين فنا بگشاد ديده
کسي بايد که باشد راز ديده
زبان بگشاد در توحيد اسرار
ز عشق دل بگفت اي پاک غفار