الا اي جان و دل را درد و دارو
تو آن نوري که لم تمسسه نارو
تو در مشکات تن مصباح نوري
ز نزديکي که هستي دور دوري
ز روزن هاي مشکات مشبک
نشيمن کرده خاک مبارکت
ز جاجه بشکن و زيتت برون ريز
بنور کوکب دري درآويز
ترا با مشرق و مغرب چه کار است
که نور آسمان گردن حصار است
ز بينائي مدان اين فر و فرهنگ
که گنجشکي بپرد بيست فرسنگ
تو آن نوري که اندر بام افلاک
همي گشتي بگرد کعبه خاک
تو آن نوري که منشوري به عالم
عيان عين منصوري بعالم
تو نوري ليک در ظلمت فتادي
ولي در عين آن قربت فتادي
تو نور مخزن اسرار جاني
که اينجا رهنماي لامکاني
تو نوري اينزمان در عين مشکات
ز مصباحت نموداري تو ذرات
حقيقت لامکان گلشن تو داري
که جسم و جان و عقل غمگساري
سفر کردي ز دريا سوي عنصر
سفر ناکرده قطره کي شود در
سفر کردي بمنزل در رسيدي
حقيقت روي جان اينجا بديدي
سفر کردي ز دريا در صدف باز
شدي جوهر کنون از عزت و ناز
سفر کردي تو در انجام اين تن
بتوست اين جمله آفاق روشن
سفر کردي ز کل فارغ شدي تو
در اينجا در صدف بالغ شدي تو
تو اي جوهر چو از دريا برآئي
ز زير طشت زرين بر سر آئي
توئي جوهر که قدر خويش داني
نبايد کاين چنين اينجا بماني
تو در قعري کجا باشد بهايت
بهاي تست جان بي حد و غايت
توئي آن جوهر هر دو جهان هم
که بخشيدي تو اين معني دمادم
کنون در هر چه هستي روي بنماي
يکي شو بي عدد هر سوي بنماي
که جوهر روشني او يکي است
نمود گردش او بيشکي است
الا اي جوهر بالا گزيده
وليکن در گماني نارسيده
الا اي جوهر بحر معاني
کنون اندر صدف بيشک نهاني
توئي دريا ولي جوهر نمودي
که دايم در صدف گوهر نبودي
سفر کردي و ديدي روي دلدار
حجاب اين صدف از پيش بردار
صدف بشکن که اندر نور قدسي
جدا ماني ز حيوان نقش سدسي
برافکن شش جهاتت از صدف باز
که با نورت بود پر در صدف باز
زند عکس و تو مه را باز بيني
همت انجام و هم آغاز بيني
تو نور قدس داري در درونت
يکي نور درون وهم برونت
تو نور قدس داري در نمودار
عيان روح داري جسم بردار
تو نور قدسي افتادي در اينجا
شعاعت در گرفته عين دريا
تو نور قدسي و در اين صفاتي
حقيقت ترجمان عين ذاتي
تو نور قدسي و ديدي تو خود را
عيان درياب خود عين احد را
خطابم با تو و با هيچکس نيست
که جز تو هيچکس فريادرس نيست
الا اي نور قدسي روي بنماي
ز زنگ آينه دل پاک بزداي
زمين و آسمان از پيش بردار
نمود جسم و جان از خويش بردار
در اين آيينه دل کن نظر باز
حجاب صورت و معني برانداز
ز اشتر نامه سر کار ديدي
حقيقت ديده ديدار ديدي
برافکن چار طبع و شش جهت تو
که تا زاعداد گردي يک صفت تو
صفات و ذات خود هر دو يکي بين
درون را با برون حق بيشکي بين
توئي ذات و صفات وفعل در حق
جهان جان توئي اي يار مطلق
جواهر ذات برگو آشکاره
چو خواهد کرد يارت پاره پاره
چو چيزي ديگرت اينجا نماندست
بجز ناميت اينجا که نشاندست
بگو اسرار فاش و فاش گردان
برافکن نقش خود نقاش گردان
توئي عين العيان جوهر ذات
نمود تست بيشک جمله ذرات
چه خواهد کشت محبوبت بزاري
برافکن جوهر و کن پايداري
چو عيسي زنده مير از جوهر پاک
که تا چون خر نماني در گو خاک
چو زان کاني که جانها گوهر اوست
فلک از ديرگه خاک در اوست
تو داري ملکت معني سراسر
دمي تو از نمود دوست مگذر
درون کعبه دل باز ديدي
دمي در صحبت جان آرميدي
شترها را رها کن در چراگاه
درون کعبه مي زن صنعه الله
درون کعبه جانان تو داري
سزد گر اشتران اينجا گذاري
درون کعبه خلوتگاه جانست
که مر ديدار جانان کل عيانست
درون کعبه و راز داري
سزد گر دل ز شهوت باز داري
درون کعبه اين سر در نگنجد
فلک اينجا به يک کنجد نسنجد
درون کعبه زيبا بايد و پاک
درون کعبه ني گرد است و ني خاک
درون کعبه گر يک شب درآئي
به بيني جان جانان جانفزائي
درون کعبه جانان ميزند سير
اگر چه مي نگنجد بت در اين دير
درون کعبه غيري در نگنجد
بجز يک ديد سيري درنگنجد
حرمگاه دلت را کن نظر زود
که تا بيني درو ديدار معبود
حرمگاه دلت جانان مقيم است
ترا هم پرده دار و هم نديم است
حرمگاه دلت چون جانست درياب
ز پيدايي عجب پنهانست درياب
حرمگاه دلت جانست در ديد
ز ديد او يکي بين گفت واشنيد
چو در خلوت نشيند يار با يار
اگر موئي بود کي گنجد اغيار
نگنجد در نمود ديدن دوست
ترا از گوش جان بشنيدن دوست
چو در خلوت مقيم است او عيانت
زماني تازه گردان عين جانت
توئي در کعبه و بت ميپرستي
چراتو بت بيکباره شکستي
توئي در کعبه و بت کرده حاصل
کجا گردي تو اندر عين واصل
توئي در کعبه اينجا بت شکن باش
چو حق ديدي بحق بنماي دين فاش
توئي در کعبه و پستي بيفکن
بت صورت چو ابراهيم بشکن
توئي در کعبه و خلوت گزيده
نمودي ديده وبت برگزيده
اگر با ديده با ديده ميباش
ز خلقان خويشتن دزديده مي باش
اگر با ديده ناديده مشنو
حقيقت جوي و بر تقليد مگرو
اگر با ديده رازت نهان گوي
و گر گوئي ابا خلق جهان گوي
اگر با ديده حاصل چه داري
در اين اعيان دلت واصل چه داري
نديدي وصل يار اي بي وفا تو
از آن هستي در اين راه جفا تو
جفا کردي وفا ميداري اميد
بسوزد ذره اندر عين خورشيد
جفا کردي وفا هرگز نبيني
بجز وقتيکه خود عاجز ببيني
بعجز اقرار ده اي تو ستمکار
که تا عذرت پذيرد روي دلدار
ز عجز خويش دايم باش مسکين
که تا چون گل شوي خوشبوي و مشگين
ز عجر خويش دايم ربنا گوي
بروز و شب يقين فاغفرلنا گوي
ز عجر خويش خود گم نه بهر حال
که تا رسته شوي از قيل و ز قال
ز عجر خويش کن دائم تو طاعت
که بيرون آيد از رنج تو راحت
ببيني چون دمي انصاف از خود
ز نور شرع بيني نيک از بد
اگر انصاف دادي رستي از نار
ببخشد مر ترا پس عاقبت يار
اگر انصاف دادي پاک باشي
ولي بايد که همچون خاک باشي
اگر انصاف دادي راست بيني
درون کعبه با جانان نشيني
اگر انصاف دادي يار رستي
به کنج عافيت شادان نشستي
اگر انصاف دادي گنج يابي
درون جان و دل بي رنج يابي
اگر انصاف دادي جان جاني
که هستي قاف سيمرغ معاني
اگر انصاف دادي نور گردي
درون جزو و کل مشهور گردي
اگر انصاف دادي در صفائي
نمود عشق کل اندر صف آئي
بده انصاف تا اين راز يابي
که خود بي شک حق از خود باز يابي
چو انصافست اينجاپرده راز
تو نيز انصاف ده پرده برانداز
ز طاعت مگذر وعين قناعت
قناعت برتر است از عين طاعت
قناعت بهتر است ز هر دو عالم
قناعت کرد و توبه يافت آدم
قناعت سلطنت دارد بتحقيق
ز هر کس نايد از پندار توفيق
قناعت کرده اند اينجاي مردان
تو از عين قناعت رخ مگردان
قناعت از صفا کردست اينجا
مصفا شد از آن آمد هويدا
قناعت مرد را در حق رساند
کسي کو راز فقر کل بداند
قناعت بهتر از هر دو جهانست
بدان اين سرکه بيشک کار جانست
قناعت روي جانان باز ديدست
قناعت زينت و اعزاز ديدست
قناعت انبيا کردند پيشه
از آن در وصل بودندي هميشه
قناعت اندرون صافي نمايد
همه زنگ طبيعت بر زدايد
قناعت گوهري بس بي بها بين
قناعت جوي پس عين لقا بين
قناعت دل کند صافي و روشن
نمايد ديد گلخن همچو گلشن
قناعت کرده اند اينجاي پيدا
که تا جان در عيان گردد هويدا
قناعت چون کني اينجا يقيني
رخ معشوق خود اينجا ببيني
درونت صاف و پاکي گردد از کل
شوي فارغ نيابي رنج وهم ذل
دلت آئينه صافي کند زود
نمايد اندر او ديدار معبود
در آئينه ببيني هرچه باشد
به جز رخسار جان چيزي نباشد
همه جانان بود گر بازداني
ولي بايد که آن هم راز داني
که بي فقرت نباشد اين مسلم
ز قعر افتادم اين عين دمادم
قناعت کرده ام اينجا بسي من
يقين دانسته ام خود راکسي من
نديدم خويش را در عين صورت
از آن ذوقم نمود آن بي کدورت
قناعت کردم و ديدار ديدم
نمود جان و دل را يار ديدم
قناعت جوهريست از عالم عشق
که مي خوانند او را آدم عشق
قناعت لامکان دارد ز الله
عيان دارد نمود قل هوالله
قناعت جز يکي هرگز نديداست
اگر چه زوبسي گفت و شنيداست
ز فقر است اي برادر اين قناعت
قناعت کن تو تا بيني سعادت
قناعت کرد اينجا عنکبوتي
درون خلوتي اندر بيوتي
حقيقت کرده اينجا پرده باز
درونش آن تست اي محرم راز
در اينجا او قناعت مي گذارد
وطن پيوسته اندر پرده دارد
تو تا چون عنکبوت اينجا نباشي
چو او لاغر صفت اعضا نباشي
درون پرده کي بيني تو اسرار
که مي گويم ترا اينجا به تکرار
تو اين صورت در اينجا پرده بستي
درون پرده بس فارغ نشستي
بيکباره چنين مي بايدت راست
که اين پرده به پيوسته که آراست
چو خواهد گشت پرده پاره پاره
قناعت کن تو و کم کن نظاره
بهر چيزي تو بنگر تا تواني
خدا را بين تو از روي معاني
چو جز حق نيست چيزي ديگر اي دوست
اگر جز حق دگر بيني نه نيکو است
رياضت اختيار کاملان است
کسي را کاندر اين راه او نشان است
رياضت مرد را واصل کند زود
عيان ديده را حاصل کند زود
رياضت واصلان ديدند اينجا
از آن در قرب حق گشتند يکتا
رياضت کش که جانا رخ نمايد
درون چشمه کل بحر زايد
رياضت مي کشد اينجاي ذرات
بخوان از جاهدوا در عين آيات
رياضت مصطفي اينجا کشيدست
از آن جانان درون خود بديدست
رياضت او کشيد و گشت سرور
ز جمله انبيا او گشت برتر
رياضت او کشيد از ديدن شاه
چو بيخود شد بگفت اولي مع الله
رياضت او کشيد و جان جان شد
درون جزو و کل کلي نهان شد
رياضت او کشيد و ذات آمد
ز عين ذات در آيات آمد
بگفت اسرار فاش اينجا به حيدر
که بر شهر علومش بود او در
بدو اسرار گفت اندر قناعت
محمد صاحب حوض و شفاعت
بدواسرار گفت و راز بنمود
حقيقت مرتضي نفس نبي بود
محمد با علي هر دو يکي اند
ز نور حق حقيقت بيشکي اند
محمد با علي هر دو دو رازند
که بهر آفرينش کار سازند
محمد با علي هر دو همامند
که ايشان در ميان کل تمامند
محمد با علي از نور ذاتند
که ايندم همدم عين صفاتند
محمد با علي هر دو جهانند
که ايشان برتر از کون و مکانند
محمد با علي دو سرفرازند
که جان مومنان زيشان بنازند
محمد با علي دو شمع دينند
که ايشان رهنماي کفر و دينند
محمد با علي دارند بيشک
وجود لحمک لحمي ابريک
يکي باشند ايشان گر بداني
اگر اسرار ايشان باز داني
يکي باشند ايشان عين اسرار
از ايشان شد حقيقت کل پديدار
يکي باشند ايشان و دو جوهر
اگر تو مومني زيشان تو بگذار
ازايشان راه جو تا ره نمايند
که ايشانت در اين سر بر گشايند
از ايشان باز داني جوهر خويش
نهندت مرهمي اندر دل ريش
از ايشان باز داني هر دو عالم
که ايشانند نفخ جان در ايندم
از ايشان باز داني تا چه بودي
که با ايشان تو در گفت و شنودي
از ايشان بازداني سر اسرار
کز ايشانست ديد تو پديدار
از ايشان جوي اينجا مرهم دل
که ايشانند اينجا محرم دل
از ايشان جوي در عين شريعت
که بنمايند رازت از حقيقت
از ايشان جوي اينجا نور ايمان
که ايشانند اينجا ذات سبحان
از ايشان جوي بيشک نور بينش
که ايشان زنده اند از آفرينش
از ايشان جوي عين کل تمامت
که ايشانند شاهان قيامت
ازايشان جوي تا بيني عيان يار
وز ايشانت شود اعيان پديدار
از ايشان جوي راه لامکاني
کز ايشان سر سبحاني بداني
از ايشان بود بود آمد پديدار
نداند اين سخن جز مرد ديندار
که ايشان سالکان واصلانند
حقيقت بيشکي هر دو جهانند
هم ايشان رازدار آفرينند
هم ايشان درگشاي آخرينند
از ايشانست بود کل در اينجا
که ايشانند پنهاني و پيدا
از ايشان جوي اسرار دو عالم
که ايشانند نور چشم آدم
ميان ديده ها بينا نمايند
درون جسم و جان يکتا نمايند
درون دل نظر کن روي ايشان
که تو بنشسته در کوي ايشان
درون دل نظر کن راز تحقيق
که ايشانند بود تو ز توفيق
حقيقت سر ايشان گر بداني
از ايشان واصل هر دو جهاني
چو زيشان يک نفس خارج نباشي
که جانند و در او جمله تو باشي
چو ايشانند و تو هستي از ايشان
برادر خواندت هستي چو خويشان
از ايشان مگذر و زيشان همي گوي
درون دل تو ايشان را همي جوي
از ايشان مگذر و ايشان همي بين
درون جان و دل ايمرد با دين
از ايشان واصلي آيد ترا هم
اگر داري قدم در کار محکم
درون دل ترا گشتند پيدا
نمي بيني تو ايشان را هويدا
درون دل ترا بنموده اسرار
کنون بشنو تو اين سر و نگهدار
درون جان تو ايشان بديدند
ولي از چشم صورت ناپديدند
درون جان تو رويت نمودند
به نيکي هر دو در گفت و شنودند
درون جان و دل اسرار گفتند
ابا تو جمله از دادار گفتند
درون جان تو عين عيانند
که ايشان در تو چون جان جهانند
ترا گفتند اسرار دمادم
چگويم خفته اينجا تو بي غم
کجا داني تو مر اسرار ايشان
که اين دم خفته بيشک پريشان
کجا هرگز بيابد خفته اين راز
مگر وقتي که با خويش آيد او باز
کجا هرگز بداند خفته اسرار
مگر آنگه که گردد زود بيدار
مخفت ايدوست يارت در درونست
ولي بيچاره خفته در برونست
مخفت ايدوست تا بيدار کردي
مگر شايسته اسرار کردي
مخفف اي جان سخن بپذير آخر
که مي گويم ترا اسرار ظاهر
چرا خفتي که يارت هست بيدار
ز مستي با خود آي و باش هشيار
محمد (ص) با علي در خود نظر کن
بر ايشان تو آهنگ ادب کن
اگرايشان در اين معني ببيني
گمان بر دار هان صاحب يقيني
دل و جان کن نثار روي ايشان
چو خاکي باش اندر کوي ايشان