زهي کرده ز يار خويش عزلت
کشيده هم بلا و رنج و محنت
توئي از يار خود دور او فتاده
دراين نظاره معذور اوفتاده
توئي گمشگته از يعقوب ناگاه
فتاده در چه درمانده در راه
توئي نور دو چشم و جان يعقوب
سياهي را کجا آئي تو محبوب
توئي آن آفتاب سايه پرور
که دوري اينزمان از هفت کشور
توئي آن ماه بدر چرخ گردان
که هستي همچو نور ماه تابان
توئي آن مشتري زهره ديدار
که جانانت بود اينجا خريدار
توئي آن ماه ملک حسن و خوبي
مرا از جان تو ستارالعيوبي
سياهي را کجا وصل تو شايد
که در چشم از سگي گم مينمايد
سياهي را کجا بس باشد اي جان
که مي بيند مال يار اعيان
سياهي کي بيابد وصل شاهي
غباري کي بيابد اصل ماهي
مرا بي روي تو جان بر لب آمد
ز عشق تو شب و روزم تب آمد
مرا بي روي تو در خلوت دل
کجا باشد دو کونم نيز حاصل
ز عشقت سوختم اي جان کجائي
چنين پيدا چنين پنهان چرائي
ز عشقت سوختم اي جان جانم
توئي گفتار بيشک بر زبانم
ز عشقت سوختم بنماي ديدار
که در دردم ميان خاک و خون خوار
ز عشقت پاي از سر مي ندانم
دلم خون گشت ديگر مي ندانم
دلم خون گشت اي يوسف تو داني
سزد گر تو مرا زين غم رهاني
ز عشقت يوسفا مهجور ماندم
عجب بر خاک و خون رنجور ماندم
دلم خون گشت اندر خاک افتاد
عجائب چون قلم در خاک افتاد
دلم خونست و خون از ديده بارد
که از جان دولت او دوست دارد
دلم خونست و در اندوه مانده
بزير بار غم چون کوه مانده
دلم خونست در اندوه و ماتم
دم آتش زند اينجا دمادم
چو ديدم روي تو اي ماه خرگاه
شدي بر ملک مصر جان من شاه
کنون ملک دلم اينجا تو داري
که در گوش دلم تو گوشواري
کنون در مصر جان بر تخت خواهي
نشستن جان که بيشک پادشاهي
وصالت در درون جان عيان است
حجاب من کنون خلق جهان است
وصالت را طلب کردم بسي من
بسر بردم غمت را در بسي من
وصالت را طلب کردم بناگاه
چو ديدم ميشوم در سوي خرگاه
شبي ديدم جمالت آشکاره
بخواب و اين چنين خلقان نظاره
شبي کز زلف تو عالم چو شب بود
سر موئي نه طالب ني طلب بود
منت طالب بدم در پرده راز
چنان کامروزت اينجا ديده ام باز
در آنشب اينچنين خلقان ستاده
همه دل بر جمال تو نهاده
من بيچاره چون امروز نالان
بپايت درفتادم زار و حيران
زدم يک نعره و بيهوش گشتم
ميان بيهشي خاموش گشتم
همه احوال تو دانسته ام باز
حجاب اکنون ز پيش من برانداز
حجاب از روي برگير اي دلارام
که اينجا گه نمي گيرد دل آرام
حجاب از پيش برگير اي سرافراز
مرا در قعر بحر حسنت انداز
حجاب از پيش برگير اي مه تام
که رفتم اين زمان هم ننگ وهم نام
حجاب از پيش برگير اي دل و جان
که خواهم رفت از اين درياي عمان
حجاب از پيش برگير اي تو در اصل
نموده مر مرا اينجا يگه وصل
حجاب از پيش برگير اي تو دلدار
که خواهم شد نهان اي دوست تا کار
حجاب از پيش تن بردارو جان شو
مرا در ديد جان عين العيان شو
حجاب از پيش تن بردار بي من
بخود کن راه چشم جانت روشن
حجاب از پيش تن بردار و بنگر
که ديدار تو مي بينم سراسر
حجاب تو منم من را فکن زود
مرا کن يک زمان اي دوست خشنود
ز عشقت واله و شيدا شدستم
کنون از بيخودي رسوا شدستم
ز عشقت واله ام چون چرخ گردان
مرا تو بيش از اين واله مگردان
وداعت ميکنم اي پور يعقوب
توئي در جان دلها جمله محبوب
وداعت ميکنم اي نور عالم
که خواهم گشت ناپيدا دراين دم
وداعت ميکنم اي ماه جانم
عجائب درنگر اين مهربانم
وداعت مي کنم اي مخزن گنج
کشيدن وارهيدم از غم و رنج
کنون خواهم شدن تا نزد يوسف
ز حالش مانده يوسف در تاسف
همي گفت و عجب در راز مانده
دو چشمش سوي او بد باز مانده
بزد يک نعره و جانداد در حال
برست او آن زمان از قيل و قال
چو زو شد جان جدا در پيش جانان
ز پيدائي بماند آن دوست پنهان
در آيد يوسفش گريان و مدهوش
دلش ماننده ديگي پر از جوش
سر و رويش چو بگرفت آن سرافراز
نهاد اندر ميان ديده اش باز
برويش بوسه داد آن خداوند
چه سود ايدوست چو جان رفت از بند
غريوي اوفتاد اندر خلايق
که مرد آن اسود درويش عاشق
خلايق جملگي گريان بماندند
در آن راز عجب حيران بماندند
دريغ و آوخ از هر گوشه برخاست
نميداني که اين راز هويداست
بفرمود آنزمان يوسف به مردم
که تا و را کنند از گوشه گم
بشستند آنزمان درويش غمناک
نهادندش درون خاک نمناک
وصال دلبرش در پرده افتاد
نمود جسم در گمکرده افتاد
چو يوسف يافت آنجا پادشاهي
ز عين دوستي و نيکخواهي
شدي يوسف به خاک دوست هر روز
نشستي يک نفس بالين هر روز
ز درد عشق کردي گريه بسيار
يکي يارست اگر داري تو بس يار
ز درد عشق آگاهي نداري
چگويم چون تو دلخواهي نداري
ز درد عشق اگر جانت برآيد
ترا هر روز يوسف برسر آيد
ز درد عشق جانت ماند اينجا
فتاده اين زمان در رنج و سودا
ز درد عشق جان در جستجويست
بهر اسرار اندر گفتگويست
بدرد عشق اينجا مبتلائي
بر يوسف تو از بهر دوائي
دواي درد تو هم مرگ باشد
که اندر راه حق کل ترک باشد
دواي درد تو صبر است اي جان
که تا روزي ببيني روي جانان
دواي درد تو حاصل شود زود
عيان جان تو واصل شود زود
دواي درد از دلدار يابي
چو خود را اينچنين افگار يابي
دواي درد او دارد دوا اوست
درون جان پاکت رهنما اوست
دواي درد بيشک درد باشد
کسي بايد که مرد مرد باشد
دواي درد، درد آمد پديدار
اگر هم مرد مرد آمد پديدار
دلا چون خسته درمان طلب کن
دواي درد از جانان طلب کن
چون داري درد درمانيت باشد
چو جانت هست جانانيت باشد
چو داري درد بي حد در دل و جان
دواي درد خود ميجو ز جانان
چو درد تو دوا دارد طلب کن
دواي درد جانان بوالعجب کن
چو دردت هست جانانت دوا است
که او مر انبيا را رهنما است
ترا اينجا يقين حاصل نباشد
ز دردت جان و دل واصل نباشد
ز وصلت درد بايد بر دوايم
که تا گردي بذات حق تو قائم